کاش که با هم باشیم
| ||
وقتی صدای معلم آن قدر در گوش هایت سنگینی می کند که از خدا می خواهی فقط برای چند ثانیه سکوت کند . حرف های پشت سر هم . کلمات انگار آوار می شوند در مغزت . کسی انگار زلزله زده ای باشد در سرت شروع به دویدن می کند . لحظه هایی که دوست داری به جای کلمات یک موسیقی آرام بگذارند زیر گوشت و تمام . تو فقط چشم هایت را ببندی . شب هایی بلند با زیر صدای باران که مثل لالایی آرام آرام زیر چشمانت می خزد و بعد تار می بینی صفحه های کتاب تاریخ را . وقتی انگشت هایت از سختی مداد نوکی و کاغذ ناله می کنند و با تمام وجود دکمه های نرم کیبورد را تمنا می کنی . وقتی دلتنگی مثل خوره می افتد به جانت و در تنهایی و سکوت پرده ی خیس چشمانت را می کشی تا تو باشی و سیاهی . وقتی خسته ای . وقتی هزار هفته نامه روی میزت تلنبار شده اند و تو آخر شب با چشم های نیمه باز در تاریکی اتاق زیر پتو برایشان عزاداری مفصلی می گیری . وقتی به زیر تختت پناه می بری و قصه اصحاب کهف را برای بار هزارم مرور می کنی و می خوابی به امید این که وقتی بیدار شدی گذشته باشد این شب های طولانی . وقتی مثل من با چشم های باد کرده بنشینی پشت صفحه نورانی کامپیوتر و برای کسی ــ آشنایی ــ بنویسی که چقدر دوستش داری . برای آن یکی بنویسی دلتنگش هستی . برای کسی پنهانی یک بوسه بفرستی . برای دیگری دو بیت شعر از حافظ بنویسی . برای کسی آهنگی بفرستی . جواب عاشقانه ای به کسی بدهی . درد دلت از کسی متنفر شوی . کمی بترسی . کمی تعجب کنی . کمی قضاوت کنی . کمی مجازی دروغ بگویی . کمی حقیقی شاد شوی . و برای دو ساعت بعد از چند روز طولانی و پر از کار کمی احساسات معمولی یک انسان را تجربه کنی . و یادآوری کنی که تو کامپیوتر به دنیا نیامدی . و به یادت بیاید پاییز فصل زیبایی است . و در ذهنت خاطر نشان کنی که می گذرد این روزها . و با ناراحتی به خودت بگویی که گاهی بد نیست در کنار درس هایت زندگی کنی ...
پینوشت : تا به حال دلتنگ زندگی شده ای ؟
یا زینب
[ چهارشنبه 91/8/17 ] [ 3:0 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |