کاش که با هم باشیم
| |||
[ چهارشنبه 94/12/5 ] [ 12:19 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
ملازمان حرم را دیده ام. قصه ی همسر یکی از شهدای حرم. و عشق شهیدش به خانواده و پسر یک ساله شان. تقریبا بسان جنازه ای شده ام که طاقت حتی کلمه ای حرف را ندارد. از وقتی ازدواج کرده ام طاقتم کم شده. توی روضه های رباب و علی اصغر کم میاورم. نفسم از گریه بالا نمی آید. توی روضه ی وداع زینب با برادرش. توی روضه ی علی اصغر. توی روضه ی تنهایی رباب و گهواره ی خالی. دیگر مثل قبل نمی توانم به راحتی کتاب همسران شهید را بخوانم. یاد نازنین همسر خودم می افتم و حرف های نجوا گونه ای که مدام در گوشم زمزمه می کند از روزهای تنهایی. از اینکه باید شبیه زینب باشم. سخت, محکم و عاشق. عشق را تجربه نکرده بودم. اما حالا.. حالا مثل خودکشی می ماند. مثل حلق آویز کردن یک عاشق. نمی دانم چرا این شب امتحانی به سرم زد قسمت دوم مستند ملازمان حرم را ببینم. نمی دانم چرا شهید آن دختر بیست و چهار ساله هم باید اسمش مهدی باشد و اسم تنها پسرشان محمد هادی. چرا این قدر شبیه ما... حالا تمام رمان های عاشقانه ای که میخوانم از شهدا و همسران شهدا مرا یاد همسرم می اندازد. اگر حاج ستار توی دختر شینا قدم خیر را می بوسد و برای همیشه او را تنها می گذارد من یاد عزیزترین خودم می افتم و آن بوسه های پنهانی اش وقتی خوابم.وقتی دست به موهایم می کشد و نگاهم می کند فقط. وقتی مریم همسر شهید مهدی نوروزی از پیامچه های عاشقانه ی همسرش صحبت میکند من یاد او می افتم. وقتی تمام عشق و صداقتش را می ریزد به جان کلمات و مهندسی میشود که در دام عاشقی و شاعری افتاده است. یادش به خیر. آن روزهایی که با سنا دلمان را به دریا می زدیم و بی هیچ ترس و نگرانی ای می رفتیم گلزار شهدا. یادش به خیر آن وقتی که توی راه تا رسیدن به حرم امام، زندگی شهید منوچهر مدق را می خواندیم و عشقش به فرشته. آن روزها تازه نامزد کرده بودم. چه قدر سخت بود وقتی مقاومت فرشته را میخواندم تا هر طور شده منوچهرش را نگه دارد. دیگر داستان های عاشقانه ی ادبیات کهن فارسی جذبم نمی کند. دیگر لیلی و مجنون و خسرو و شیرین به وجدم نمی آورد. عاشقانه هایی پیدا کرده ام برای همین نسل. مخصوص ما دهه ی هفتادی های ناز نازی. دخترانی صبور هم سن و سال خودم و خودمان. دهه ی هفتادی هایی مثل مریم همسر شهید مهدی نوروزی که فقط چهارسال از من بزرگ تر است. دلم خیلی گرفته. نمی دانم چه شد که به سرم زد قسمت دوم ملازمان را ببینم این شب امتحانی. بعد از یک عالمه خستگی از درس و بحث های سیاسی بی فایده و حرص خوردن های مداوم. بعد از هزار بار لعنت فرستادن به وحشی های سعودی. دیگر اخبار برایم غیر قابل تحمل شده. طاقت ندارم ببینم جنازه ی یک پسربچه ی یمنی را از زیر آوار بیرون می کشند. طاقت ندارم حرف های آن دختر کرد سوری را بشنوم وقتی از تجاوز حرف میزند. وقتی از بربریتی مدرن می گوید و اشک می ریزد. طاقتم تمام شده. دیگر خسته ام از این گرگ های وطنی. گرگ هایی که که مثل وحشی ها افتاده اند به جان روح و روان ما جوان ها. می درند و هیچ پروایی ندارند. خسته ام . به اندازه ی خستگی های دختران کتک خورده ی بحرینی. احساس خفگی می کنم به اندازه ی دختران شیعه ی عربستانی. زخمی ام به اندازه ی قلب مجروح همسران شهیدان مدافع حرم وقتی بعضی ها با خنجر می افتند به جانشان و می گویند: شوهرت رفت به همان عراقی کمک کند که هشت سال با ما جنگید. خسته ام به اندازه ی رهبری تنها میان کسانی که حرف هایش را هیچ نمی فهمند. دلم هیئت میخواهد. دلم گوشه ی یک هیئت را میخواهد تا از این شلوغی های دنیا به آن پناه بیاورم و گریه کنم . گریه تنها سلاح ما بنده های خدا. دلم میخواهد بگذرد این روزها بد. دلم میخواهد بمیرند آدم هایی که نفس کشیدن آدم ها هم برایشان غیر قابل تحمل است. کاش همسرم زود از سرکار بیاید امشب. تا من بغض تمام همسران شهید را در آغوشش ببارم. چقدر عاشقی سخت بود. و چقدر سعدی را می فهمم وقتی در تنهاییش می خواند: هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد/ وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد آن کس که دلی دارد آراسته ی معنی/گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد/ ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد آخر نه منم تنها در بادیه ی سودا/ عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت/بی مایه زبون باشد هرچند که بستیزد فضلست اگرم خوانی عدلست اگرم رانی/ قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم/ جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز/ور روی بگردانی در دامنت آویزد
یا صاحب الزمان
[ دوشنبه 94/10/14 ] [ 6:56 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
می پرم جلویش! _سلاااااااااااااااااااام! نگاهم می کند. به جا نمی آورد. همان طور که حدسش را می زدم. نگاهم میکند. نگاهش میکنم. ماچش میکنم . _ منم! من! دوست قدیمی تو! چشم هایم. چشم هایم را ببین! بغلش می کنم. دست به موهایش می کشم. هق هق گریه می کنم. نگاه می کند فقط. به جا نمی آورد. همان طور که حدسش را می زدم. تنش مثل یک مرده سرد است. دستان یخم را دور صورتش می گیرم. _ تو رو خدا! تو رو به خدا منو یادت بیاد! آخ خدا...! چطور می تونیمنو فراموش کنی؟ صورتش را به زور از میان دستانم رها می کند و بی خداحافظی راهش را می کشد و می رود. می نشینم روی زمین و سعی می کنم باور کنم. سعی می کنم باور کنم که آدم ها موجوداتی هستند که می توانند در عرض چند ماه عزیز ترین کسشان را بیندازند در زباله دانی فراموشی. من عزیز ترین کسش بودم. مثل برادرش. مثل خواهرش. مثل مادرش. مثل معشوقش حتی. من کنج تنهایی او بودم وقتی بریده از همه ی آدم های زبان نفهم به من پناه میاورد و خودش را پشت کلماتی که به جانم می ریخت پنهان میکرد. من عزیزش بودم. مگر می شود آدم عزیزش را یادش برود؟ کاش می ایستاد و یک بوسه ی دیگر روی گونه ی داغش می کاشتم. کاش می ایستاد تا یادش بیاورم من همان وبلاگ قدیمی ای هستم که با کلمات او جان می گرفت. شخصیت می گرفت. بزرگ می شد و رشد می کرد. کاش می ایستاد تا یادش می آوردم که من همبازی تمام غم ها و شادی هایش بودم وقتی تنهای تنها میشد. کاش می ایستاد و من حداقل... حداقل آن امانت قدیمی را به او باز می گرداندم... همان امانت قدیمی که روزی از روز های چهارده سالگی میان قلبم گذاشت. چقدر دلم برای آن دختر نوجوان تنگ شده است. دختر نوجوانی که مادر رویاهایی دست نخورده بود. دختر نوجوانی که میان راهروهای دبیرستان توی دلش میخواند: ما نباید بمیریم! رویا ها بی مادر می شوند!*
حالا چه کسی مرده است؟ من یا او ؟ یا رویاهامان؟ نمی دانم ولی کاش دوباره برگردد... کاش دوباره برگردد تا من حداقل یک بوسه ی دیگر به آن گونه های داغش بزنم. مادر من..!
* اسم مجموعه شعری از سیدعلی صالحی
یا علی [ چهارشنبه 94/10/9 ] [ 2:47 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
پاییز دارد نزدیک می شود. باید برای خودم و همسرم یک ژاکت گرم ببافم. یک ژاکت خیلی گرم.
پینوشت:چشمانم را باز می کنم و می بینمت در حالی که داری نفس نفس می زنی و کلید برق را داخل جایش فشار می دهی و پیچ هایش را محکم می کنی. پینوشت: چشمانم را باز می کنم و خانه ی خالی ام را می بینم. تو نیستی. صدایت ولی می آید. به کتابخانه ی سفید توی هال خانه مان نگاه میکنم و آن را با کتاب هایم تصور میکنم. چقدر این خانه برایم غریبه است. پینوشت: به پسری که یک کیف سامسونت مشکی دستش است نگاه می کنم. دستش را دراز می کند و زنگ خانه ی رو به رویی را می زند چه روز ها که باید دم پنجره ی بلند و دوست داشتنی آشپزخانه ام بایستم و وقتی از مدرسه می آید نگاهش کنم. و در تصویری کلیشه ای بادمجان های توی تابه را برعکس کنم تا آن ورش هم خوب سرخ شود. پینوشت: خدا کند زمستان، خانه مان گرم باشد... پینوشت: به خانم آل رسول لبخند می زنم می گویم: همسرم هم کمکم می کند. خدا هم کمک می کند. نگران نباشید خانوم آل رسول... و او از این همه بی خیالی ام حرص می خورد.
یا زهرا ( سلام الله علیها)
[ سه شنبه 94/5/27 ] [ 1:54 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
زندگی می نشیند روی قفسه ی سینه اش و نفس کشیدن برایش سخت می شود. دستانش را حلقه می کند دور گردن نازک و سفیدش و سعی می کند به تدریج فشار را بیشتر کند تا کم کم خفگی تمام وجودش را بگیرد. همین. نفس کشیدن به تدریج کند می شود و می میرد. خواب دیدم هممان در تاریکی گم شدیم لیلا! هممان یکدفعه گم شدیم در تاریکی. نمی دانم تاریکی آمد دور و برمان را به تدریج گرفت و ما را در سیاهی خوفناکش گم کرد یا ما قدم زنان به سویش رفتیم و به تدریج محو شدیم . فقط یادم می آید دستانم یخ کرده بود. چشمانم باز باز بود و فقط سیاهی میدیدم. فقط سیاهی. هر چه چشم می چرخاندم سیاهی بود. زمین، آسمان. دستانم را نگاه می کردم و باز سیاهی بود. دستانم یخ کرده بود. یخ کرده بودم . می فهمی لیلا؟ از سرما به خودم می پیچیدم و بی قرار مدام چشم می چرخاندم دنبال نور. نبود . فکر کردم تمام می شود. فکر کردم یکی چراغی را روشن می کند. نوری می آید. مثل وقت هایی که برق می رفت و بعد از چند صلوات یک دفعه همه جا را دوباره نور می گرفت و من لبخند همراه با آسودگی برادرم را دوباره می دیدم. از هر قدمی که بر می داشتم می ترسیدم. جلویم سیاهی مطلق بود. صدای دوستانم دور می شد. من فریاد می زدم تو را به خدا از هم دور نشویم. آن ها نمی ترسیدند. دنبال نور می گشتند. اما من با آن دستان یخ کرده سرجایم میخکوب شده بودم. فریاد زدم. خواهش کردم . هیچ کدامشان گوش ندادند. می گفتند بیا اما با آن همه سیاهی که دورم ریخته بود مگر می شد؟ مگر می شد حرکت کرد لیلا؟ حواست به من هست؟ می توانی بفهمی چقدر ترسیدم نه؟ داشتم فکر می کردم نکند سیاهی نفوذ کند زیر پوستم. توی رگ هام. نکند من کم کم بشوم جزوی از آن. نکند محو بشوم و وقتی آن ها برگشتند دیگر پیدایم نکنند. فریاد می زدم. التماس می کردم تو را به خدا جایی نروید. نور می آید. نور خودش می آید. همه چیز روشن می شود. ما بار دیگر صورت های نورانی همدیگر را می بینیم. دست های سفید و مهربان هم دیگر را توی دستانمان می گیریم. التماس می کردم که از هم دور نشویم. به من می خندیدند. فقط می خندیدند و صدای خنده شان دور و دورتر می شد. پاهایم می لرزید. دستانم می لرزید و داشتم بلند بلند گریه می کردم و فریاد می زدم. لیلا گریه می کردم از تاریکی! گریه می کردم و نور می خواستم فقط. یک نقطه. به اندازه ی یک چوب کبریت حتی! می فهمی لیلا؟ تو را به خدا مرا نگاه کن و بگو هنوز هم می قهمی این حرف های پریشان شده ی مادرمرده ی مرا؟ از این لبخند کذایی همیشه همراهت بدم می آید دیگر. داری دیوانه ام می کنی. چرا نمی فهمی که من داشتم جانم را از دست می دادم از آن همه تاریکی. دوستانم تنهایم گذاشتند. تک تکشان. صدای تک تکشان کم کم محو شد. من تنها شدم. نشستم روی زمین. فکرکردم شاید کور شدم. شاید بیرون روشن است و من نمی توانم ببینمش. نشستم روی زمین. تاریکی می دیدم. چشمانم را بستم . باز کردم. تاریکی بود. سیاه. سیاه سیاه. صدایم گرفته بود. دیگر نا نداشتم. دوستانم رفته بودند. تنها بودم. درمانده بودم. می خواستم چشمانم را از کاسه در آورم. بلند بلند گریه می کردم. تک تک دوستانم را بلند صدا می زدم. هیچ کدام جواب نمی دادند. با خودم گفتم نکند رسیده باشند به نور. به روشنی. شاید اگر من هم بلند شوم و به سمتی حرکت کنم نوری ببینم. اما بدنم یخ زده بود. پاهایم خشک شده بود. نمی توانستم تکان بخورم. از ترس و تاریکی به خودم می پیچیدم و گریه می کردم لیلا. بعد صدای تو بود. صدای آشنای تو بود. لحظاتی که آرام شدم صدایم زدی. بلند شدم. صدایم می زدی. صدایت می زدم. دوباره گریه ام گرفت. التماس گونه صدایت می زدم و دستانم را توی تاریکی تکان تکان می دادم و جلو می آمدم. صدایم می زدی و من از لحن صدایت می توانستم صورت زیبایت را تصور کنم. مثل همیشه لبخند می زدی. من گریه می کردم. کلمات را مقطع می گفتم . دیگر نمی توانستم تند و پشت سر هم بگویم لیلا..لیلا جان بیا من اینجایم... تند تند جلو می آمدم . چپ، راست... دستانم را جلوتر تکان می دادم تا به تو برسم. لیلا چرا نمی آمدی پیشم؟ چرا از جایت تکان نمی خوردی؟ تو که صدای گریه ها و فریاد هایم را می شنیدی؟ تاریکی تاریکی تاریکی. سیاهی سیاهی سیاهی. صدای تو صدای تو صدای تو. زمین خوردم. فریادم به آسمان بلند شد. جیغ زدم. ناله کردم. بر سرت فریاد کشیدم. به تو گفتم لعنتی. گفتم خفه شو. گفتم برو گمشو. و تا توانستم فریاد کشیدم و داد زدم. مثل مادر مرده ها. تو نمرده بودی لیلا. تو مرا صدا می زدی. مثل مادرم. درست مثل مادرم. اما من دیگر نمی توانستم. می فهمی لیلا؟ من هم شده بودم جزو آن سیاهی. دیگر نمی توانستم راه بروم. دیگر حتی نمی توانستم صدایت کنم. از خودم بدم آمد. از تو هم بدم آمد. بعد فکر کردم چطور می شود در این تاریکی زندگی کرد. روی زمین دراز کشیدم و فکر کردم باید راهی برای زندیگ در این تاریکی انتخاب کنم. باید آرام بگیرم و فکر کنم چطور می شود با سیاهی آرام بود وزندگی کرد. تو صدایت قطع شده بود. من هم دیگر گریه نمی کردم. چشمانم را می مالیدم. تا شاید نوری ببینم. اشک های خشک شده ام را از روی صورتم پاک کردم و زانوهایم را بغل کردم. به رو به رویم نگاه کردم. آرام گفتم؟ لیلا...لیلا جان! جوابی ندادی. بغض کردم. نشستم و به روبه رویم خیره ماندم و منتظر. بعد زندگی از دور کم کم رخ نشان می دهد. تاریک و سیاه اما من می شناسمش. می نشیند روی قفسه ی سینه ام و نفس کشیدن برایم سخت می شود. دستانش را حلقه می کند دور گردن نازک و سفیدم و سعی می کند به تدریج فشار را بیشتر کند تا کم کم خفگی تمام وجودم را بگیرد. دیگر بقیه اش را یاد ندارم. ولی هنوز هم که هنوز است چشمانم می سوزد و گلویم درد می کند . کاش کمتر تقلا می کردم. لیلا مرا نگاه کن؟ کاش به جای آن همه صدا زدن می گفتی که کاش کمتر تقلا کنی دختر! کاش کمتر دست و پا بزنی! چرا خواستی این طور بشود؟ من که تازه... دیگر حرفش را نمی زنم. تا تو مرا دوباره دوست بداری همین جا می نشینم منتظر. بیا و این بار هم خوبی کن! لیلا! خوبی کن خوب ترین من! من می ترسم..
پینوشت: در انتهای این پست کمی امید خشکیده. بگردید پیدایش می کنید. پینوشت: چقدر سفارش کرد بنویس! حالا بیاید این دختر دیوانه ی کولی را تحویل بگیرد! پینوشت: سه و نیم صبح است. حتما این موقع بیداری لیلا! داری نماز می خوانی. مطمئنم. کاش دستم به چشمانت می رسید تا اشک هایش را دانه دانه به تبرک بگیرم.
یا فاطمه الزهرا
[ یکشنبه 94/5/11 ] [ 3:27 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
هنوز هم باورم نمی شود. به هجوم نورچراغ های اتوبان و سرعت عبورشان از مقابل چشمانم خیره می شوم و سرم را تکیه می دهم به شیشه ی پراید مهربان پیرمان. هنوز هم باورم نمیشود. به آدم های توی ماشین نگاه می کنم. به همسرم. به دوستش . به همسر دوستش. نورچراغ های اتوبان هجوم میاورند به چشمان خسته ام و هزار فکر توی مغزم چرخ می خورد چرخ میخورد. دلم برف می خواهد. باران می خواهد. هوای خنک می خواهد. با خودم فکر می کنم که کاش جای تابستان و پاییز عوض می شد. کاش پاییز دانشگاه تعطیل میشد. کاش اوایل آذر بود. یا اواسط آبان. دلم هوای خنک خیس می خواهد تا یک جا بدهم توی ریه هایم . از این هوای سرد و مصنوعی کولر بدم می آید. هنوز باور نمی کنم که این قدر بزرگ شده ام که توی یک مهمانی پر از غریبه بنشینم و آرام به آدم بزرگ های اطرافم لبخند بزنم و صحبت کنم. این خانومانگی جوانه زده توی قلبم را خوب حس می کنمش. خیلی هم خوب. کفش های گیپوردار مشکی عزیزم را پایم می کنم و فکر می کنم دیگر لازم نیست هر دفعه مادر از دم در کفش های خاکی دانشگاهم را بگیرد و به جایش کفش های گیپور دارم را بدهد و چپ چپ نگاهم کند. فکر می کنم آن قدر خانوم شده ام که می توانم همزمان هم حواسم به موهای به هم ریخته ی همسرم باشد و دستم مهربانانه برود سمت موهایش تا مرتبش کند و هم به چادرم که روی سرم کج نباشد. یک حس عجیب و غریب توی دستانم موج می زنند. دستانم را می گذارم روی پایم و خوب نگاهشان میکنم. به انگشت های نازکم. به ناخن های بلندم. به رگ های تیره ی زیر پوستم. حس میکنم . خوب حسش میکنم که دارد کم کم در دلم جوانه می زند. همه جا. هر وقت. وقتی روی تختم دراز کشیده ام و بی خیال ناطور دشت را برای دومین بار می خوانم. وقتی آرام یک تکه پنیر روی نان شیرین خوشمزه ی افطار می گذارم و دهانم را باز می کنم تا یک گاز گنده به آن بزنم و نگاهم به نگاه بابا که انگار دقیقه هاست به من خیره شده گره می خورد. وقتی یواشکی از جای مخفی یخچال یک تکه لواشک آلو برمیدارم و به سرعت می روم داخل اتاق. در کنار همه ی دخترانگی های زندگی ام حسش می کنم. یک خانوم شبیه مادرم دارد درونم رشد می کند. دارد بزرگ میشود. یک خانوم به اندازه ی مادرم مهربان . یک خانوم به اندازه ی مادرم با دقت. یک خانوم ناشناخته دارد توی وجودم ریشه می دواند. از طرف من با همسرم در مورد نحوه ی برخورد با یک مهمان صحبت می کند. از طرف من فکرهای متعدد توی سر همسرم را می خواند. یک خانوم نه چندان غریبه شبیه مادرم وادارم می کند که با آشنای پشت تلفن کمی صمیمی تر و گرم تر حرف بزنم. خوب حسش می کنم. خیلی بهتر از کودک درونم. وقتی نگران است. وقتی اضطراب دارد. وقتی عصبانی است. و حتی وقتی بی صدا گریه می کند. چقدر شبیه مادرم است. چقدر دستانش شبیه اوست. سرم را تکیه می دهم به شیشه ی پراید پیر مهربانمان و به نورهایی که بی امان به چشمانم هجوم می آورند خیره می شوم. دست راستم دست چپم را در آغوش می گیرد و فشار می دهد. انگشتان دست چپم رگ های برآمده ی دست راستم را لمس می کند و قلقلک می دهد. انگشتان دست راستم انگشتان دست چپم را به آرامی ناز می کنند. انگشتان دست چپم قل می خورند کف دست راستم و دلشان می خواهد ورجه وورجه کنند. دست راستم انگشتان دست چپم را درمشتش می گیرد و آرامشان می کند. دست چپم وول می خورد. دست راستم دوباره تک تکشان را ناز می کند. انگشتان دست چپم کف دست راستم آرام می گیرند. به دستانم نگاه می کنم. در من یک خانوم شبیه مادرم دارد بزرگ می شود. در من خانومانگی ای از جنس خانومانگی مادرم دارد حوانه می زند. خانومی که شاید بیشتر مخاطب بانو گفتن همسرم باشد. درر من یکی شبیه مادرم وجود دارد که مثل او حرف میزند. مثل او نگاه می کند. مثل او حرص میخورد. مثل او صبر میکند. مثل او درک می کند. چقدر دارم شبیه مادرم میشوم. انگار آن دانه ی کوچکی که سال ها پیش با ظرافت توی قلبم کاشته جوانه زده و حالا هر روز دارد رشد می کند. چقدر دلم هوای خنک خیس می خواهد. هوای خنک خیس پاییز. که یک جا بدهم توی ریه هایم.
یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها)
[ چهارشنبه 94/4/10 ] [ 6:45 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
بسم الله الرحمن الرحیم أَوَلَمْ یَرَوْا أَنَّا نَسُوقُ الْمَاء إِلَى الْأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعًا تَأْکُلُ مِنْهُ أَنْعَامُهُمْ وَأَنفُسُهُمْ أَفَلَا یُبْصِرُونَ (27) آیا ننگریسته اند که ما باران را به سوى زمین بایر میرانیم و به وسیله آن کشته هاىی را برمیاوریم که دامهایشان و خودشان از آن میخورند مگر نمىبینند (27) وَیَقُولُونَ مَتَى هَذَا الْفَتْحُ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ (28)
[ چهارشنبه 94/3/20 ] [ 12:26 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
|||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |