سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

یاد کامیون می افتم . عشق نوجوانی هایم . 

غیرت مردانه اش در خیابان مرا می کشت . مخصوصا اگر برای زمان دهه ی شصت می بود .

هر چه خاک خورده تر و داغان تر و زخمی تر بهتر . شعر هایشان هم ناب تر و قشنگ تر بود .

کامیون می خواهم . 

که پشتش چیزی بنویسم . 

بعد بزنم به جاده ها . صدای شجریان را زیاد کنم طوری که بپیچد در بیابان خدا . باد سرد بیابان بخورد به صورتم . صورتم از شدت سرما بسوزد .

سرم را از پنجره بیرون بگیرم و به آسمان جواهر نشان بیابان نگاه کنم . 

و من در این جاده ی بی انتها آن قدر آواز بخوانم و گریه کنم و بخندم و چای بخورم  ــ  و سیگار بکشم کمی ــ  تا خسته و داغان به خانه برسم .... 

به مامان بگویم : 

"مامان یه نیمرو بزنید با هم یه لقمه اش کنیم . "

یک نیمرو با فلفل سیاه زیاد . همش را بچپانم درون یک نان سنگگ و ببلعمش . رویش هم دو قاشق ماست و دوباره بزنم به جاده .  

من کامیون می خواهم و یک جاده ی بی انتها . 

تنهایی و جاده و کامیون و صدای شجریان . و ستاره هایی که اگر دستت را دراز کنی می توانی یکیشان را از آسمان خدا کش بروی . 

شاید هم روزی بعد از معلم شدن و مدرسه زدن و  فتح وزارت آموزش و پرورش به سبک فتح سفارت آمریکا توسط دانش جویان . دوران بازنشستگی را بزنم به جاده ها . 

خرجش یک گواهینامه ی پایه یک است .

باید شعر هم خوب بلد باشی تا شعر هایت را گلچین کنی و بگویی پشت سپر ماشینت بنویسند . 

 و مهم تر از همه که تو را وادار می کند سر به بیابان و جاده بزنی . کمی ... 

فقط  کمی تنهایی است !

 

 

 

 

پینوشت : اگر دیوانه شدم ، نترسید !

فقط کافی است کمی مرا بفهمید .... 

 

 

یا علی 


[ شنبه 92/2/28 ] [ 2:1 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 235
کل بازدیدها: 395003