سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

ساعت دوی شب است . 

نشان کتابی را که نجمه برایم خریده از لای کتاب " همنام " جومپا لاهیری بیرون می کشم . کتاب هدی را از تو کیفم در می آورم . 

روی عنوانش دست می کشم . مردی در تبعید ابدی . بر اساس داستان زندگی ملاصدرای شیرازی صدر المتالهین ... *

می نشینم روی صندلی پشت میز و می گویم دو صفحه اش را می خوانم ببینم چه خبر است بقیش را بعدا . باید زود! بخوابم . 

نشان کتاب را می گذارم لای صفحه ی بسم الله و جلد کتاب ، تا وقتی چشمانم گرم شد بگذارمش دقیقا در همان صفحه ی آخر و کتاب را ببندم .

تازگی ها بدون این نشان کتاب نمی توانم کتاب بخوانم .

 

****

میان افکار ملا دست و پا می زنم . غرق می شوم و به فاطمه بانو فکر می کنم که عجب زنی است و چقدر درک می کند . و چه چیزی بالاتر از این ؟ 

که کسی تو را با تمام وجود بفهمد . افکار تو را ، آرمان تو را و عشق تو را . میان شب بیداری های ملا صدرا غوطه ورم . میان آسمان کویر که به ستارگانش زل زده است . 

و در لحظه ، اتاقم می شود کویر . می شود حوزه ی علمیه . می شود خانه ی ملا . می شود آن کوچه ی پر از چنار که ملاصدرا تا صبح با شیخ بها الدین حرف زدند و راه رفتند . در آن سن کم . با آن همه عشق . 

من میام رویاهای ملاصدرا که تا صبح خواب را از او گرفته است . میان متانت فاطمه بانو ــ یش ــ و میان آقا گفتن او دارم تلف می شوم .

نشان کتاب هنوز بین بسم الله و صفحه ی اول کتاب است و من هنوز دست وپا می زنم و جلو می روم . 

 

****

صدای اذان صبح است که از خیابان دم خانه می آید یا صدای اذان صبح ملاصدراست در بیابان خدا . همان صدا که نویسنده نوشته است :

صدای اذان صبحگاهی ، گرچه از فرودست به فرادست پر می گشود، با آن ژرفای شورانگیز ملکوتی که داشت ، همچون یک دسته کبوتر سپید سپید بود که از آسمان بر صحن حرمی بنشیند . 

صدا در سینه ی صبح بلورین 

از جنس غم بود و 

از جنس پروانه 

از جنس باران ، شعر ، لبخند 

از جنس مهر خالصانه ی انسان به صفای روح 

از جنس گلاب ناب تازه ی مقطر

از جنس شمیم خوش ایمان ، برگذشته از قبور شهیدان 

صدای اذان صبحگاهی ملا محمد صدر 

همچون کاروانی راهی زیارت 

تا دوردست های دشت می رفت ..... 

اصلا نمی دانم صدی اذان ملا محمد صدر است و من مثل کاروانیان تبعید شده ی ملا باید برخیزم و تیممی و نمازی پشت سر او یا اذان صبح مسجد است که پیچیده توی اتاقم . 

نمی دانم اصلا اینجا اتاق من است یا گرگ و میش بیابان . دست وپا می زنم . دلم شدید می گیرد ؛ آن قدر که دوست دارم از درد با ملا صحبت کنم و او برایم از درد بگوید و از رنج کشیدن . دستانم عرق کرده است .

با موهایم ور می روم و فکر می کنم و میخوانم . فقط می خوانم و دم نمی زنم که چه اتفاقات بزرگی دارد می افتد ... 

 

****

کتاب را می بندم . 

زل می زنم به جلد پشت کتاب . بغض دارم انگار . یا شادی است . یا خنده و درد است توامان با هم . یا تلخی شراب است یا شیرینی ... 

نمی دانم چه شده است  . فکر می کنم خدا را شکر که نویسنده کتاب را با مرگ ملا تمام نکرد که اگر می کرد معلوم نبود که حالم چطور می شد . 

کتاب را بسته ام ولی ملاصدرای عزیز جایی میان شریان های مغزم تند تند سوال می پرسد و حرف می زند . نفس نمی گیرد حتی . 

کتاب را بسته ام و صدای ملاصدرا در ذهنم می پیچد . سرم درد می کند ، جانم درد می کند ، شاید جان جانم هم .... 

مثل دیوانه ها به خودم در آینه نگاه می کنم . موهای پریشانم . چشمان گود افتاده ام و رنگم که پریده است . نمی دانم چرا . انگار یکی همین الان تهدیم کرده باشد به مرگ، یا تبعیدم .... 

تهدید یا تبعید چه فرقی می کند؟ مهم این است که در این عرق ریزان روح کمی کم آورده ام و حرف می زنم . با خودم حرف می زنم در تنهایی اتاق . میان اتاقم راه می روم و فکر می کنم . 

به ملاصدرا و به شب هایی که تا صبح بیدار ماند و در رویاهایش غوطه ور شد . به صبح هایی که فاطمه بانو یقین داشت ملا بیدار است . 

ــ آقا هنوز بیدارید ؟ 

ـ بله بانو!

ــ وقت نماز است و شما باز شبی را تا سحر به شنا در رویا گذراندید ...

فاطمه بانو می دانست که شوی مهربانش تا صبح در گذشته و رویا و خاطراتش غرق شده و چشم بر هم نگذاشته . فاطمه بانو می دانست . می فهمید . 

و چه چیزی بالاتر از این که کسی تو را با تمام وجود بفهمد . افکار تو را ، آرمان تو را و عشق تو را ؟

 

***

ملا محمد صدر ــ صدرالمتالهین ــ گریست . 

همسرش آن بانوی صبور بزرگوار اهل فضل ، گریست . فیاض لاهیجی ، فیض کاشانی ، ابراهیم ، دختران ملا ، کداخدای شریف کهک و همگی حاضران ، سخت گریستند . 

ملا صدرا در میان گریه خندید و گفت :" می رویم تا بساط آوارگی مان را جای دیگری بگسترانیم ... 

و دل زندانی مان را به زندانی نو عادت دهیم ....

و روح تبعیدی مان را تبعیدگاه تازه یی سرگرم کنیم ...."

 

***

گمی گریه می کنم . دیگر این بغض را جلوی ملا محمد اگر نشکنیم جلوی که بشکنیم ؟ او که اهل درد است . او که می فهمد . او که ... 

کمی گریه می کنم و به قول سعدی "سنگ سراچه ی دل را به آب دیده می سفتم ..." می سفتم . صیقل می دادمش این ناهمگون دل آواره را . 

نمی دانم به حال خودم . به حال ملاصدرا . به حال زهدان دربار . به حال شاه عباس . به حال فاطمه بانو . به حال جهل . به حال عقل . به حال عشق ... 

اصلا نمی دانم چم شده است . نشسته ام میان هوای گرگ و میش اتاقم ... نشسته ام روی فرش و گریه می کنم . آرام . طوری که حتی ملا هم بیدار نشود .

نیاید بگوید :

ــ فاطمه بانو ؟ دارید گریه می کنید ؟ 

 ومن میان گریه سر تکان بدهم و نفس بگیرم . آرام گریه می کنم تا مادر نگران حال دخترش نشود ، تا بیدار نشود . تا نگوید : مادر دلت درد می کند یا دلت ؟ و اشاره به قلبش بکند . 

 

 

 

 

 

* نویسنده کتاب : نادر ابراهیمی 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی 

 

 

 


[ پنج شنبه 92/3/2 ] [ 12:34 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 164
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 396036