سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

یادتان می آید آقا ؟ 

طبقه ی دوم بیت الحرام ، هم خنک تر بود هم خلوت تر . 

روسری سفیدم را پوشیده بودم ؛ هم روزهای آخر سفرمان بود هم اینکه میلاد شما بود . 

از مادر جدا شدم .

در بیت الحرام خیالت آسوده بود . از هیچ کس نمی ترسیدی . امن امن . حتی از شرطه های سیاهی که تو را چپ چپ نگاه می کردند هم نمی ترسیدی .

رفتم نشستم کنار نرده هایی که رو به کعبه بود. صبح زود بود . نمی دانم ساعت چند . طواف کننده زیاد بود اطراف کعبه . 

کتاب مفاتیح را که با کاغذ سفید پوشانده بودم گذاشتم کنارم . یک صندلی گذاشتم کنار نرده و نشستم روی آن و دستم را به نرده گرفتم و زل زدم به کعبه . 

نشسته بودم و کعبه را نگاه می کردم دقیقا آن گوشه ای که می گویند تو دستت را به آن می گیری و با صدایی بلند خودت را به تمام جهان معرفی می کنی . 

زل زدم به آن گوشه که عده ای که به نظرم ایرانی بودند آن جا را می بوسیدند . 

گریه ام گرفته بود . هم غربت و سنگینی و دلتنگی روزهای آخر به دلم نشسته بود و فکر دربه‌دری های دلم بعد از این سفر ، هم نبودن شما و و روز میلادتان که شاید همان لحظه هم آن جا بودید ...

میان زائران سفید پوش قدم می زدید به آن ها سلام می کردید و جوابی نمی شنیدید. 

بهتان سلام کردم .

گریه ام گرفت . دیگر نمی توانستم به بهانه ی تولدتان گریه نکنم . 

گفتم کجایید آقا ؟ کجایید آقای خوبم ؟ 

دستم را گرفتم جلوی دهنم . تا صدایم یک وقت بلند نشود . 

روز تولد شما باشد و کسی بلند گریه کند ؟ روز تولد شما باشد و کسی طبقه ی دوم بیت الحرام نشسته باشد و کعبه را با چشمانش قاب گرفته باشد و گریه کند ؟

آقا یادتان هست ؟‌

روسری سفیدم را اتو کرده بودم و پوشیده بودم برای روز تولدتان . خوش حال بودم . هی به شوخی به مادر می گفتم اگر امام ظهور کرد من همین جا می مانم شما بروید به تهران . 

سعی می کردم لحنم جدی باشد . سعی می کردم شوخی نباشد اما .... مادر می خندید . 

می گفتم مادر من می توانم امام را بغل کنم ؟ مادر باز می خندید ... 

برنامه چیده بودم . حتی تا اینجا هم فکر کرده بودم که اگر یک وقت بیایم کنارتان و شما به من اخم کنید ، من آن لحظه کجا بروم و بمیرم .

اگر میان آن همه جمعیت مشتاق یک دفعه مرا نگاه کنید و به من اخم کنید ، همان جا شاید جان بدهم . 

مگر زندگی معنی دارد دیگر با اخم شما .... ؟

گرچه می دانم هزار بار به کار های من اخم کرده اید و من از همه جا بی خبر باز کار خودم را کرده ام .

در این فکر ها بودم و آرام اشک هایم روی روسری سفیدم می ریخت . در این فکر ها بودم و به تک تک آدم های طواف کننده ی کعبه نگاه می کردم تا شاید شما را بشناسم . 

خیال بود . وهم بود . شما را ندیدم یا دیده بودم و نشناخته بودم . شما مرا دیدید آقا ؟

دختری با روسری سفید با یک چادر عبا نشسته بودم در طبقه ی دوم بیت الحرام و منتظر بودم و اشک می ریختم . 

آخ آقای خوبم . نمی دانم اصلا صدای مرا بین آن همه همهمه می شنیدید ؟

مفاتیح را با دستانی لرزان برداشتم و دعای ندبه را باز کردم . چه دعایی بود دعای ندبه . اسمش رویش بود ... 

خوب بود برای این بغض لعنتی که تمام نمی شد .....

یادش بخیر آقا . حالا از آن روز چیزی برایم نمانده . آن قدر بی چیز شده ام که حتی نمی دانم روسری سفیدم را کجای کمدم پرت کرده ام . 

آقا این چه سری است ؟ چه رازی است که مرا و شیعیانتان را روز میلادتان به گریه می اندازد .

این غربت لعنتی چیست که هر جمعه مثل بختک به روی سینه ام می افتد و مرا تا مرز خفگی می برد ؟

روز تولدتان باشد و شیعه تان گریه کند آقا ؟ 

نمی دانم . خدا می داند که گریه های شما چقدر بوده است . 

شب هایی که آسوده خوابیدم و شما تا صبحش گریه کردید برای بی کسی دل شیعیانتان . 

من که شیعه ی درست و حسابی نیستم اما آقا ... 

تو را به خدا به گویید مرا یادتان می آید ؟ آن روز ، طبقه ی دوم بیت الحرام ، دختری با روسری سفید ؟ 

 

 

374.jpg

 

 

پینوشت : یک روز با تمام جوان های این شهر می آییم و برایتان جشن می گیریم . یک روز خبر پیروزی سپاه اسلام را برایتان به عنوان هدیه ی تولد می آوریم . 

بعد شما لبخند بزنید و ما همه جان بدهیم ... 

 

یا صاحب الزمان 


[ شنبه 92/4/1 ] [ 2:41 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 394570