سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

همه خوابند . جز من و برادرم علی . بعد از ظهر جمعه است و یک احساسی به من می گوید که انگار تمام ساختمان در  خواب غرق شده اند. . . الا من و برادرم علی.نزدیک های ساعت 5 و 6 است هال خانه تقریبا تاریک شده. پدر زیر باد کولر در هال پذیرایی خوابیده.همیشه تابستان ها دوست دارد زیر باد کولر بخوابد و ما هم همیشه غر می زنیم که چرا و برای چی و این که ما نمی توانیم سر و صدا کنیم و . . . . از این جور خزعبلات تا شاید پدر را از خوابیدن زیر باد مطبوع و دل فریب کولر منصرف کنیم.اما پدر باز کار خود را می کند و می گوید هیچ چیز در دنیا برای من بهتر و عزیز تر از باد کولر نیست . مادر چشم غره ای به بابا می رود که یعنی پس من چی و من این جا چه کاره ام . . . و بابا هم مثل همیشه شروع می کند به توضیح دادن این که تو فرق داری و تو قابل مقایسه با دیگران نیستی و با  این افکار دل فریب مامان را راضی نگه می دارد طوری که نه سیخ بسوزد و نه کباب.

خلاصه از این افکار که بگذریم من و برادرم علی عذاب اور ترین عصر جمعه را می گذارنیم که مبادا پدر از خواب ناز زیر باد کولر بیدار شود

(چه کلمه ی عذاب آوریست این خواب ناز زیر باد کولر)

همه چی از اولین خروپف بابا شروع می شود. همیشه وقتی سرش را روی آن بالش های لوله ای _ که من و علی همیشه به عنوان سوسیس در ساندویچ بازی هایمان ازش استفاده می کردیم _ می گذارد خروپفش تا آسمان هفتم بلند می شود. . . و روزی نیست که من و برادرم موقع خواب بابا را مسخره نکنیم.

بابای من که همیشه دوست دارد صدایش بزنم آقاجون وقتی می خوابد هیچ نور و صدایی نباید مزاحم خوابش بشود وگرنه تا آخر هفته یک آدم بدعنق و عصبانی می شود  که خدا نصیب هیچ بچه ای نکند.بنابر این موقع خواب پدر مانند یک سرباز وظیفه شناس می ایستیم و مواظبیم که هیچ جنبنده ی مزاحمی از دو متری آقاجون رد نشود.

حالا شما تصور کنید عصر یک روز جمعه است و بابا بعد از صرف یک جوجه ی حسابی و یک بطری دوغ چه حالی دارد.

داشتم می گفتم ، هوا تاریک است. من دارم با کامپیوترمان کار می کنم و برادرم علی هم با آتاری درب و داغانش که تازگی ها انگار بین پسر ها مد شده دارد بازی می کند . غرق بازی است و وقتی صدایش می کنم حتی صدایم را نمی شنود چه برسد بخواهد سرش را بلند کند و جواب بدهد.همه چی آرام است . سماور را از برق کشیدم تا یک وقت صدای قل قل کردن آب مزاحم بابا نشود.تلفن را همین طور از برق کشیده ام. پنجره ها را محکم کرده ام تا یک وقت سرخود باز نشوند و محکم بسته.شیر آب را هم سفت کردم تا مبادا از روی بخت بد ما باز شود و صدای چکه کردنش عالم را بردارد .

همه جا در سکوت است.دلتان برایمان نسوزد.بابای ما بعد از یک خواب خوب سرحال است و ما هر چیزی را بخواهیم فوری برآورده می کند.علی دم بریده هم در یک عصر جمعه بعد از خواب ، برای بابا چای دارچینی درست کرد و در عرض 5 دیقه بابا را راضی کرد که برایش یک آتاری بخرد.آن موقع ها آتاری جدید بود و گران. ما بچه ها هدفمند تر آز آدم بزرگ ها هستیم .

خلاصه همه چیز آماده بود برای یک خواب آرام.

در بین ور رفتن با کامپیوتر یک دفعه هوس هندوانه ای را کردم که بابا صبح از  بازارچه ی میوه و تره بار خریده بود . تحمل کردم با خودم کلنجار رفتم هی خودم را نیشگون گرفتم که صبر کن . بگذار بیدار شوند بعد . اما بی فابیده بود.نمی توانستم . عین یک مار زخمی به خود می پیچیدم و با خودم کلنجار  می رفتم  . بالاخره بلند شدم و کمر همت را برای خوردن یک هنداوانه ی ابدار و خنک در عصر تابستان را بستم. آرام آرام و پاورچین پاورچین به سمت آشپز خانه رفتم.در را نمی توانستم ببندم چون به محض بسته شدن در و صدای بلندش که مخصوص بیدار کردن آدم از خواب بود ، بابا از خواب ناز زیر باد کولر می پرید.

بنابر این بدون هیچ حرکت و صدای اضافه هندوانه را از توی یخچال و از زیر هزاران خوار و بار که مادر در یخچال چپانده بود بیرون کشیدم.

آن را روی زمین گذاشتم . می خواستم شروع کنم و با چاقو به جانش بیفتم که یادم افتاد آقاجون (الهی قربان قد و قواره اش برم) همیشه برای قاچ کردن هندوانه زیرش سینی می گذارد برای همین آرام به سمت سینی ها  رفتم .

از شانس بد من سه تا سینی برزگ به هم تکیه داده شده بودند می ترسیدم اگر یکی را بردارم همگی مانند یک دومینو آوار شوند و آن موقع بابا حتما بیدار می شود .

بعد از کلی تامل و تفکر تصمیم گرفتم دل را به دریا بزنم و جلو ترین سینی را بردارم . دست را روی سینی محکم کردم و با یک یا علی سینی را بیرون کشیدم.

چشمانم را از ترس بسته بودم. سینی در دستانم بود اما تا آمدم به خودم بیایم که چشمانم را باز کنم و از این پیروزی بزرگ یک قاچ هندوانه  ی دیگر خود را مهمان کنم سینی ها روی زمین پهن شدند.

نمی دانم شاید اگر چشمانم باز بود می توانستم سقوط سینی را ببینم و از آن جلو گیری کنم. از ترس ،  دندان هایم تیریک تیریک به هم می خوردند و با خودم گفتم آخر نونت نبود ابت نبود هندوانه خوردنت چی بود؟بیشتر از علی می ترسیدم که بیاید و دو تا حرف بد بارم بکند و دیگر خدا عالم است که باید چند تا جورابش را می شستم که از دلش در بیاید.

آرام آرام . پاورچین از همان راه آمده برگشتم تا ببینم چه دست گلی به آب دادم. چیزی که توجه ام را جلب کرد بابا بود که پتو هنوز روی سرش بود و صدای خرو پفش بلند. علی هم انگار فقط صدای فریاد آدم های ناتوان بازی را می شنید که با شمشیرش به جانشان افتاده بود. همه چیز سر جایش بود . همان جا در دل به جای شکر خدا خودم را تشویق کردم که تو چه قدر معرکه ای و تو بهترینی .

از فکر هندوانه ها نمی توانستم بیرون بیایم و یک نفر عجیب در دلم فریاد می زد که آخر همین هندوانه تو را نابود می کند . حکم هندوانه برای من مانند یک سطل آب بود برای یک بیابانی .

خوش حال به سمت هندوانه ها حرکت کردم دست به سینی های پر سرو صدا نزدم که می دانستم حتما یک مشکلی را برایم درست می کنند .

با زور زیاد هندوانه را کج و معوج بریدم و یک قاچ شتری گنده برای خودم جدا کردم . و همان جا شروع کردم به خوردن عزیز ترین خوراکی عمرم . کسی هنوز خبر ندارد که هندوانه ی  خورده شده در آن روز  چه قدر برای من شیرین بود و خوش طعم . وقتی هندوانه را گاز می زدم انگار در آسمان پرواز می کردم یاد مادر بزرگ افتادم که همیشه در این موقع ها می گفت .گوشت شه به تنت عزیز دلم .

خلا صه جدا از تمام مشکلات و عذاب هلی این جمعه ی دردناک  هندوانه را خوردم و بعد از آن یک نفس عمیق کشیدم و این بار یادم بود که خدا  را شکر کنم .

به سمت کامپیوتر حرکت کردم تا به کارم ادامه بدهم. کامپوترم خیلی گنده بک بود .آن موقع ها کامپیوتر هم تازه آمده بود . من یک هفته با بابا کلنجار رفتم و آنقدر زیر گوشش آقاجون ، آقاجون کردم که بالاخره کوتاه آمد و برایم این گنده بک را خرید .

دوباره همه جا غرق در سکوت بود و فقط صدای بال زدن پشه ای می آمد که بالای سر من در پرواز بود. پشه ها و مگس ها هیچ وقت بالای سر بابا پرواز نمی کردند .و این هم دومین سوژه ای بود که همیشه من و علی را به خنده می انداخت.نمی دانم اما شاید پشه ها هم از حساسی خواب بعد از ظهر بابا خبر داشتند که این طور تا دومتری بابا هم پرواز نمی کردند.

هوا کم کم داشت تاریک می شد و برایم عجیب بود که چرا بابا و مادر از خواب بیدار نمی شوند .عجیب تر از همه این بود که چرا علی از یک ساعت بود که چشم دوخته بود به صفحه ی تلویزیون و هیچ چیز را نمی شنید. و هیچ حرکتی نمی کرد .

نزدیکش شدم و با صدای ارام که خودم هم با زور می شنیدم . گفتم : «علی . . . علی . . . کجایی چی کار می کنی ؟»

علی همین طور که سرش پایین بود جواب داد «مگه نبینی دارم بازی می کنم. . . .تو رو خدا حرف نزن مرحله ی آخرم . . . . اگر این رو ببرم یک هفته تکالیف زبانت را انجام می دهم.» خنده ام گرفت و گفتم «قول می دهی ؟ بگو . . . بگو قول می دهم»

 با عصبانیت گفت «قول می دهم . . . .قول می دهم . . .قول می دهم .»

بلند شدم رفتم سر کارم. یک ربعی گذشت و من هم غرق در صفحه ی کامپیوتر. چشمانم دیگر قوت نداشت و به شدت می سوخت.

سرم درد می کرد و خدا خدا می کردم که پدر بیدار شود.

در سکوت عصر جمعه ی تابستان . . . . در خانه یک دفعه صدای «کشتم ،کشتم» بلند شد . علی بلند بلند فریاد می زد « کشتم، کشتم»

چشمانش را بسته بود و وسط هال پذیرایی می پرید و بلند بلند فریاد می زد «کشتم ، کشتم»بابا یک دفعه بلند شد و پتو را یک طرف پرت کرد و عصبانی سرش را می خاراند.

هر وقت عصبانی می شد سرش را تند تند می خاراند. من از عصبانیت سرخ شده بودم. باورم نمی شد آن همه عذابی که این بعد از ظهر کشیده بودم با یک کلمه فنا شد .

دوست داشتم با همان چاقویی که یک قاچ شتری از هندوانه را جدا کردم علی را قاچ قاچ کنم .

دوست داشتم بنشینم و وسط هال بزنم زیر گریه و مثل بچه ها پاهایم را به زمین بکوبم.

دوست داشتم بروم روی بابا را ببوسم و بگویم ببخش بخواب دوباره بخواب. . . .

دوست داشتم زمان به عقب برگردد و یک غلطی کنم . که این برادر مونگول دیگر از این جور دیوانه بازی ها در نیاورد.

ولی فایده ای نداشت بابا بیدار شده بود و عصبانی .

بابا  تا اخر هفته حوصله ی هچ چیز و هیچ کس را نداشت.

خون جلوی چشمانم را گرفته بود .قید برادر و خواهری را زدم و به طرف علی که هنوز داشت وسط هال پذیرای می پرید حمله ور شدم.

 

پینوشت: این داستان فقط زاده ی تخیلاتم بود. . . همین .

 

 

 

 

 

 

علی

 

 

 

 

 

 

 


[ جمعه 89/6/19 ] [ 7:35 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 78
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 394846