سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

داد می زند :

تو کار من دخالت نکن!

نگاهش می کنم _ بزرگ شده _ می گویم :

"این دخالت نیست . من خواهر بزرگ تر تو ام و بهت می گم باید بری دستاتو بشوری چون اگه این کارو نکنی مریض می شی . دستتو به هزار جا زدی . "

سرش را بر می گرداند و می گوید : به تو چه .... ؟!

سعی می کنم آرام باشم . می توانم سرش داد بزنم . جیغ بزنم و تهدیدش کنم که از این خانه می روم چون او اصلا برای من احترام قائل نیست . 

می نشینم کنارش . دارد به لواشک های خشک نشده ناخنک می زند . با آن دستان سیاهش و با لب هایی که رد بستنی کاکائویی هنوز رویش مانده است . 

می توانم هلش بدهم کنار و هوار بزنم سرش و بگویم با آن دستان چرکت داری به لواشک های عزیز تر از جان من ناخنک می زنی ؟ و یک دانه بزنم توی صورتش و یک دانه هم بخورم . 

اما خودم را آرام می کنم . 

دستان خنکم را که تازه شسته ام می گذارم روی صورتش . 

_ برو با آب یخ دستاتو بشور ببین چه قدر خنک می شی . 

دستم را می برم زیر چانه اش تا خنکایش را حس کند . گردنش داغ داغ است . 

نگاهم می کند . می تواند سرم جیغ بزند و برای بار هزارم بگوید که من حق ندارم در کارهای او دخالت کنم و به من چه . دارد با آن صورت کاکائویی و داغش مرا نگاه می کند . لپ هایش سرخ شده . 

مطمئنم که دارد فکر می کند باید با من چه رفتاری کند . مطمئنم که تحت تاثیر قرار گرفته . مطمئنم که برادر کوچکم آن قدر احساساتی است که با همین یک حرکت ضربه فنی اش کرده ام . 

_ باشه عزیزم ! 

و لبخند می زند . 

بزرگ شده . دارد بزرگ می شود برادر کوچکم . بزرگ و پیچیده . آن قدر که می تواند به خواهرش بگوید عزیزم و اصلا احساس نکند که این کلمه چقدر برای او بزرگانه است . 

ولی من هنوز همان خواهر کوچک نق نقو هستم که دوست دارد در معلم بازی اش همیشه او را شاگردش کند و در خاله بازی اش همیشه او را بچه اش . گرچه او فوتبال ایکس باکسش را به من ترجیح می دهد . 

پاهایش دراز شده اند . ولی من همان خواهر لاغر مردنی هستم که او را با زور می نشاند کنار خودش تا داستان هنری زلزله را برایش بخواند . آخرش نتیجه گیری های اخلاقی درشت ناک بکند . 

تازگی ها گاهی دروغ می گوید . دروغ های شاخ دار . همان برادر کوچکی که بادکنک را پشتش قایم می کرد و با اعتماد به نفس می گفت که چیزی برنداشته است . 

به عکسش نگاه می کنم . یکی از عکس های مثلا اهدایی اش به من . پولیور آبی بافتنی اش را پوشیده . چشمانش درشت و لپ هایش رگ به رگ شده است . 

و آن یکی عکسش که روی تاب خانه نشاندمش . تاب را بابا با یک صندلی پلاستیکی کوچک و یک طناب زرد درست کرده بود و به چارچوب اتاق من وصل کرده بود . 

چادر نماز بچگی هایم را انداخته ام رویش . سرش کجکی افتاده و چقدر قبلش تلاش کردم که سرش را به طناب تکیه بدهم . اما دقیقا موقع فشار دادن دکمه ی دوربین سرش افتاد . 

ران های تپلش در صندلی جا نمی شود . احساس می کنم تابستان است و کولر خانه ی قدیمی روشن و پاهای او که یخ زده است . 

در یک بعد از ظهر که مامان در هال خانه خوابیده و من علی را آن قدر تاب دادم و او آن قدر گریه کرد تا خوابش برد . 

چادر نمازم را روی دستانش و سینه اش انداخته ام و پاهایش بیرون افتاده . داخل اتاقم پیداست . عروسک هایم که با میخ به دیوار وصلشان کرده بودم . یکی از عروسک هایم که اسمش را گذاشته بودم قرتی 

چون آن موقع در نظرم دختری که به سرش دستمال سر آبی ببندد و چکمه بپوشد قرتی بود . 

موجود تپل داخل عکس با آن ران های سفید و یخ کرده اش حالا نشسته است جلوی تلویزیون و به فیلمی که ما بزرگ تر ها می گوییم فیلم زرد بلند بلند می خندد . 

خنده های ناگهانی اش را دوست دارم وقتی دارد به چیزی نگاه می کند ویک دفعه می زند زیر خنده . آن قدر که من هم خنده ام می گیرد از خنده اش .

و او که همیشه ی خدا فکر می کند من دارم به فیلم مورد علاقه ی او می خندم و کلی از این بابت خوش حال می شود . 

من همان خواهر بزرگ تر نق نقوی لج باز هستم که تنها می توانست بزرگ تر برادرش باشد . 

علی , برادر کوچک آن سال هایم و برادر کوچک تر این سال هایم عجیب و پیچیده شده است . تازگی ها بابا لفظ مرد را برایش به کار می برد و کسی نمی داند که من چه قدر برای مرد شدن او گریه کرده ام . 

علی برادر کوچکم دیگر نمی آید تا من روی تاب بنشانمش و هلش دهم تا خوابش ببرد . 

دیگر هم بچه ام نمی شود تا من برایش شام لقمه ی لواشک و پفک بگیرم . 

برادرم دیگر لاک نمی زند . دیگر چادر نماز مرا سرش نمی کند و ادا در نمی آورد . دیگر اگر تهدیدش کنم به اینکه از این خانه می روم ککش هم نمی گزد . 

اگر تهدیدش کنم که می روم خواهر فلانی و فلانی ها می شوم ناراحت نمی شود . حالا انگار او شده برادر فلانی و فلانی ها و خواهرش است که تنها مانده . 

برادر کوچکم . دغدغه ی تمام خواهرانگی ام . موضوع انشاهای قدیمی راهنمایی . حالا مرا عزیزم خطاب می کند و وقتی خوابم, می آید و مرا می بوسد . 

حالا من شده ام خواهر کوچک تر او که باید مواظبم باشد . 

علی زود بزرگ شد . زود مرد شد . حداقل برای خواهرش زود بود . خواهری که عشق تمام خواهرانگی اش برادرش بود . 

برادری که حالا محکم و قاطع به او گوشزد می کند که نباید در کارهای او دخالت کنم . 

یعنی او معنی دخالت را می داند ؟ 

اگر معنی دخالت را می داند باید معنی عشق را هم بفهمد . معنی خواهرانگی . معنی بغض . یعنی اگر برایش این پست را بخوانم می تواند بفهمد که خواهرش چقدر دلتنگ و نگران اوست ؟ 

برادرم هنوز مرا عزیزم , عشقم , گلم صدا می کند . یکی بیاید و به او بگوید که من همان خواهر کوچکش هستم . خواهر روزهای دور مردانگی اش ....

 

 

download.jpg

 

پینوشت : یک روزی برایش این پست را می خوانم . و می نشینیم با هم به حال بزرگ شدنمان گریه می کنیم . برادرم احساساتی ترین مرد کوچک دنیاست . 

 

 

 

یاعلی


[ شنبه 92/4/29 ] [ 1:17 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 394574