کاش که با هم باشیم
| ||
به باران ناگهانی شب بیست و سوم نگاه می کنم . از پشت پنجره . بوی باران اتاقم را برداشته . از دریچه ی کولر به زور خودش را رسانده به اتاقم . انگار بخواهد داروی شفا بخشی را به روحم برساند . به باران نگاه می کنم . بارانش عشقی است . یعنی از این باران ها که خدا هدیه می فرستد . از این باران ها که خدا یک دفعه دلش می خواهد به بندگانش حالی بدهد و شکری بشنود . از این باران های عشقی خدا که کم پیدا می شود . انگار خدا خودش همه ی بساط سفره ی رزقش را آماده کرده باشد . بهترین و تمیز ترین ابرهایش را جمع کرده باشد و بهترین و پاک ترین آب را فرو فرستاده باشد . نمی دانم کدام بنده ی خدا در کدامین نقطه ی این تهران عزیز شده است و خدا به خاطرش باران به این محشری را فرستاده . باران از جنس باران های اسیدی نیست . باران عاشقانه است . انگار دو عاشق در یک جای این شهر فقط بارانشان کم باشد بین جمع عاشقانه شان . انگار خدا متنظر بوده که یکی از عاشقانش لب تر کند و بگوید : سیرابم کن از بارانت . و خدا با تمام عشقش باران نازل کند بر سر او . بوی خاک خیس خورده از دریچه ی کولر آمده مهمان اتاقم شده . خودش را پهن کرده روی تختم . بالشم . کتاب هایم . روی میز تحریرم . جانمازم حتی . به باران بیرون نگاه می کنم . حالت لات منشانه به خودم می گیرم و می گویم : دمت گرم خدا ! حق ! حق! و مثل اکسیژن تمام بوی باران را یک دفعه فرو بدهم و این شش های اکسیژن ندیده کمی حالشان جا بیاید . حالا به این جشن کوچک دو نفره صدای اذان هم اضافه کن . انگار الله اکبر بلندگوی مسجد خیابان بغلی بین این قطرات باران می خواهد خودش را برساند به گوش های تو . صدای "اشهد ان علیا ولی الله ... " اش همچین به قلبت بنشیند که دوست داشته باشی از همان جا ، پنجره ی طبقه ی پنجم ساختمان بال هایت را باز کنی و پرواز ... بعد با خودت بگویی:" الحق که لطیفی خدا ! الحق که لطیف تر از همین قطره های بارانی ... " و خجالت بکشی از این همه بی ادبی ... حالا تنها چیزی که لازم است یک تسبیح است . هزار تسبیح هم که جمع کنی نمی تواند شکر بگوید دست اندر کاران این جشن عاشقانه را ... چشن عاشقانه ای که دوست داری خیال کنی یک طرفش تویی ، یک طرف دیگرش خدا ... خدا با آن همه عظمتش و تو با این همه کوچکیت ... و بعد حق داری از خودت بپرسی که : خدایا! این همه عشق و رحمتت را داری خرج "من" می کنی ؟ منی که تا بوده دنیا ، بی وفایی من هم بوده است ؟ عاشق بودنت را شکر . معشوق بودنت را شکر ... شکر ! شکر!
پینوشت : ماه رمضان زود نگذشت ؟ پینوشت : دلم می خواهد سال بعد زنده باشم . پینوشت : خدا می داند پایین پرونده مان چه نوشته آقا ... فقط می دانم هوای دختران آخر الزمانی را دارد . ندارد ؟
یا صاحب العصر و الزمان ...
[ پنج شنبه 92/5/10 ] [ 2:59 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |