سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

انگار کن من پیامبر این زندگی کوچک و حقیرانه ... 

منی که رسالتم فقط این است که از صراط تو به جاده خاکی نزنم . 

منی که رسالتم خدمت به بندگان توست ... 

به بندگان تو که آمده اند و نشسته اند گوشه ی قلبم ...

منی که ظرفم کوچک است . منی که حقیرم در برابر تو . منی که من نیست . نباید باشد جزتو ... 

حالا می گویی ... 

" قل! 

ربّ اَذخِلنی مُدخَلَ صدقٍ 

و اَخرِجنی مُخرَجَ صدقٍ 

و اجعَل لی من لدُنکَ سلطاناً نصیراً .... 

 

و بگو: پروردگارا!مرا در هر کاری وارد می کنی با راستی و درستی وارد کن

و از هر کاری بیرون میاوری با راستی و درستی بیرون بیاور

و برای من از جانب خود تسلطی یاری بخش مقرر دار

تا بدین وسیله از عهده ی انجام وظایف خود برآیم . 

 

خداجان من!

 مرا امشب مهمان این آیه کرده ای که با دلم چه کنی؟ حالا که امشب صورتم را گرفتی و  برگرداندی طرف خودت و اشک هایم را آرام پاک کردی ... 

حالا که خوب میدانی آشوب است در دلم ... 

حالا که تجدیدی هایم را حساب نکرده ای و بدون شرط معدل مرا سر کلاس عشقت نشانده ای ... 

حالا که رب شده ای و من مربوب کوچک و سر به هوای تو !

حالا که هم امتحان می گیری و هم تقلب می رسانی .  

پس این آشوب و این ولوله ای که به جانم افتاده چیست ؟ 

این خواب های پاره پاره و این حزنی که دامن گیرم شده است ...؟

این خوف نیست ... 

رجا هم نیست ... 

این برزخ است . اینحا میان بندگی تو و بندگی بت های دلم . 

اینجا میان عبادت تو و پرستش خدایان پوشالی دلم.

به دل پیامبر این زندگی جاهلی آیه وحی می کنی تا چه بشوم ؟ 

بشوم مسیح و به آسمان ها بروم ؟ 

بشوم یونس و این قلب ناسپاس را نفرین کنم و بزنم به دل دریا دریا حادثه ؟

بشوم نوح و کشتی ای برای نجات  خودم بسازم  از میان طوفان این گریه های ناخودآگاه رد شوم ؟ 

بشوم علی (ع) و مهر بر دهان واستخوان در گلو ساکت بمانم تا روحم را بزرگ کنی ؟ 

اصلا به من بگو خداجان!

آیا امیدی هست به دل من ؟

امیدی هست به این پیامبر کوچک تنهایی ؟ 

امیدی داری که مرا نشانده ای سر کلاس درست و داری از من امتحان می گیری ؟ 

و این عنایت تو ... که مرا می ترساند ... 

که من از مهربانی ویژه ات می ترسم . 

اگر این بار هم تجدید بیاورم باز هم این طور نگرانم می شوی ؟

باز هم کتابت را جلویم باز می کنی و  اسرا را میاوری روبه رویم و می گویی :

قل!

ربّ ... ؟

و بعدش حرف خودم را به خودم می زنی که :

و قل جاء الحق و زهق الباطل انّ الباطلَ کان زهوقا ...؟

که می دانی سیاهی های دلم را شسته ای امشب ...؟ 

بی دریغ باریده ای بر دلم در این گرمای وانفسای تابستان ؟ 

و بعد که خیالت از بابت دلم راحت شد می گویی:

و نُنَّزلَ منَ القرآنِ ما هُوَ شِفاءٌ و رحمةٌ للمؤمنینَ ... 

و رحمتت را دوباره در اوج ناامیدی به یادم می آوری ؟

آه پروردگار من ... بزرگ معلم آدم!

داری با دل من چکار می کنی ؟

 

 

 

 

پینوشت:

به حسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد

تو را درین سخن انکار کار ما نرسد ...

حافظ جان!

پینوشت :

وقتی دلت نمی خواهد سرت را از سجده ی شکر برداری ... 

پینوشت:

گاهی این طور می شود دیگر ... 

پینوشت:

دعایم کنید . 

 

 

5402262308_fec60e7972_z.jpg

 

 

یا الله!


[ پنج شنبه 92/6/14 ] [ 1:45 صبح ] [ فلفل ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 72
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 394840