کاش که با هم باشیم
| ||
هم به عطیه گفتم هم به عمه ساقی . گفتم که به امام حسین بگویید اگر شما فاطمه سادات را دوست ندارید اشکالی ندارد آقا ! فاطمه سادات از عشق شما سر به کدام بیابان بزند جز کربلا ؟ و کلی هم ترسیدم که اشکم ریخت روی صفحه ی موبایلم وقتی به عمه ساقی پیامچه می دادم . ترسیدم صفحه اش خراب شود! رو می کنم به مامان و بابا و می گویم: یه حس قوی بهم می گه دیگه نمی تونم برم پیش امام رضا . و بغضم را به سختی قورت می دهم و بعد می گویم: یه روز! تو رو خدا . صب با هواپیما بریم شب برگردیم . بریم حرمو برگردیم . فقط یه روز . و مامان که برای بار هزارم می گوید که بلیت ها تمام شده و بلیت پیدا نمی شود . دوست دارم همان جا موهایم را بکنم و نمیدانم از کجا می داند که حتی چهار تا بلیت به مقصد مشهد پیدا نمی شود . بغضم را قورت می دهم و زل می زنم به تلویزیون . می بینم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم . بلند می شوم و خودم را می کشانم تا اتاقم . خودم را زده ام به کوچه ی علی چپ . سرم را کرده ام در برف . خودم می دانم تا خودش نخواهد هزار تا بلیت هواپیما هم اگر جور باشد بالاخره به باب الجواد نخواهم رسید . هزار تا بلیت هواپیما هم باشد و این بغض ها را با خودش تا مشهد بکشاند سر باب الجواد که برسم این بغض ها می شوند سنگ و نرم نمی شوند و نمی بارند. خودم خبر دارم که مهمان سرزده ندارد مشهد . برای همه کارت دعوت می فرستند . سرم را می گذارم روی میز و می پرسم: حالا که بهتون نیاز دارم آقا ؟ و بعد دلم می شکند از اینکه آقا بین من و آن روستایی ای که قرار است از فلان روستا فردا با قطار برود مشهد فرق می گذارد . دلم می سوزد که عطیه رفته کربلا . حسودی ام می شود به عمه ساقی که برای بار nام در پینوشت وبلاگش می نویسد حلالم کنید و با یک عکس از ضریح امام حسین، همه می فهمند که عازم کربلاست . حسودی ام می شود به دختری همسن خودم از فلان جای ایران که امام رضا برایش کارت دعوت فرستاده . حسودی می کنم به او وقتی می رسد به باب الحواد . وقتی در خیابان منتهی به حرم موقع دیدن گنبد طلایی جلوی دهانش را می گیرد تا هق هقش را اطرافیانش نشوند . دوباره می گویم : امام حسین که مرا دوست ندارد . شما هم دعوتم نکنید . می روم می میرم اصلا ! و از خودم و پررو بازی هایم بدم می آید . از خودم و خنگ بازی هایم . از خودم و بی جنبگی هایم . از خودم و بی وفایی هایم . بعد انگار لج کرده باشم؛ بغضم را قورت می دهم و با خودم می گویم: اگر گریه کنی خیلی خری! و من خرم . چون گریه ام می گیرد . چون چشمم می افتد به عکس شهید خرازی بالای سرم و وقتی می بینم بی خیال به من و بغض های امشبم دارد می خندد ، گریه ام می گیرد. عمیقا دارد به خل بازی های من می خندد . می گویم: آره بخندید حاج حسین! منم اراده می کردم می رفتم کربلا ، مشهد ، نجف الان می خندیدم . و صدای خنده ی بلندش را از دورن عکسش می شنوم . اشک هایم را پاک می کنم و سعی می کنم به خودم بقبولانم که در حال حاضر لیاقت رفتن به امام زاده داوود را هم ندارم چه برسد مشهد . و سعی می کنم غر نزنم چون احساس می کنم شهید خرازی لبخندش کمی کمرنگ شده . سرم را می گذارم روی میز و به شهید خرازی هم حسودی ام می شود . ــ تازه اگه من هر وقت عشقم می کشید می رفتم پیش امام زمان الان داشتم از خوش حالی قالب تهی می کردم . ــ اصن اون قد امشب حسودی می کنم تا بمیرم . من مطمئنم دیگه نمی تونم امام رضا رو ببینم . آقا؟ با همه ی آدمای رو به موت این طوری رفتار می کنید ؟ پس من چی ؟ من که مطمئنم دیگه نمی تونم بیام مشهد ؟ و بعد سعی می کنم با چند دلیل منطقی امام رضا را قانع کنم که این حس ششم این دفعه واقعی است و این دفعه واقعا دلم می گوید که دیگر نمی توانم امام رضا را ببینم . ــ اگه من امشب از شدت قلب درد نفسم بگیره و مشهد نیومده بمیرم آقا؟ شما ناراحت نمی شین ؟ و سعی می کنم به روی خودم هم نیارم که چقدر تازگی ها پررو شده ام . روی تختم دراز می کشم و عینکم را می زنم و سعی می کنم تعداد چین های کنار چشمان شهید خرازی را بشمرم . و با خودم تصمیم می گیرم اگر یک روز طراحی چهره یاد گرفتم اولین صورتی که نقاشی می کنم صورت شهید خرازی باشد ، وقتی دارد به بسیجی گمنام پشت دوربین لبخند می زند . انگار همان لحظه خنده دار ترین جوک عالم را برایش گفته باشند . انگار یکی از بسیجی ها یک سطل آب روی دیگری خالی کرده باشد یا نه ... شاید گفته اند سردار بخند ! بعد او شیرین ترین خنده ی زندگی اش را تحویل دوربین داده است . خیال پردازی می کنم و سعی می کنم حواس خودم را پرت کنم . من حسودی بلد نبودم . عظیم ترین فاجعه ی تاریخ هم بر سرم می آمد باز هم نمی توانستم به خوش بخت تر از خودم حسودی کنم . اما حالا... حالا که شهید خرازی می خندد . حالا که امام رضا برای دختری شبیه به من در روز های حوالی میلادش دعوت نامه می فرستد تا بیاید و چراغانی حرم را نگاه کند و دلش باز شود . حالا که آن روستایی ، امشب میان سر و صدای ریل قطار مشهد خوابش می برد و نماز صبحش را در سرمای صبح ایستگاه های بین راه می خواند . حالا دارم از حسادت می میرم . از حسادت به این که مگر دل آن ها ششیه ای تر از من است که آقا مرا دعوت نمی کند ؟ مگر اشک های آنان بیشتر و زلال تر است که من را حبس کرده این گوشه ی تهران و دعوتم نمی کند ؟ مگر فاطمه سادات ها دل ندارند که همش عطیه ها و عمه ساقی ها بروند کربلا ؟ مگر شهید خرازی ها صدای فاطمه سادات ها را نمی شنوند که این طور لبخند می زنند و چین های کنار چشمشان قشنگ تر می شود ؟ مگر بسیجی های پشت عکس نمی دانند سردار ها همیشه خندانند اگر سردار باشند . اگر حاج حسین باشند ؟ یعنی امام رضا دلش نمی خواهد شب تولدش کسی در حرمش شکلات پخش کند و بگوید برای فرج آقا دعا کنید ؟ دلش نمی خواهد دختری بنشیند در حیاط حرم و زل بزند به چراغانی های گنبد طلایی و دلش باز شود ؟ دوباره صدای خنده ی شهید خرازی از توی عکس می آید . می گوید: فاطمه سادات بخواب! دیر وقت است دختر!
یا علی بن الموسی الرضا المرتضی
[ پنج شنبه 92/6/21 ] [ 12:27 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |