کاش که با هم باشیم
| ||
چشمانم را مظلوم می کنم و نگاهش می کنم و سعی می کنم نخندم . می گویم: ــ ببینید مامان! من فقط ده روز فرصت دارم . من تو این ده روز تا اول مهر حداقلش باید ده تا کتاب بخونم . یعنی هر دو روز یه کتاب . مجله داستانم دو هفته است زیر تختمه و روش گرد و خاک نشسته . دو هفته است همشهری جوان نخوندم . من وقت ندارم مامان . من وقت ندارم .... چراغو خاموش نکنید . خواهش می کنم . اخم می کند و دستش را می گذارد روی چراغ تا خاموشش کند . نگاهش می کنم و آماده ام تا جیغ بزنم . اگر چراغ را خاموش کند من چه جوری تن خسته ام را تا پریز بکشانم تا دوباره روشنش کنم و کتاب خواندنم را ادامه بدهم ؟ آن هم دقیقا وقتی معشوق ناستنکا برگشته و داستایوفسکی را می خواهد تنها بگذارد؟ چه جوری ؟ دارد گریه ام در می آید . رضا یزدانی داخل گوشم فریاد می زند: نیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــستی و اتفاق های تلخ ساده می افتند ... و دوباره فریاد می زند : نیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــستی و ترس های کوچک، بزرگ می شونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد ... سیم هدفون پیچیده دور گردنم و دارم خفه می شوم . موبایلم زیر پتویم گم شده و نمی دانم کجاست تا آهنگ را قطع کنم . مادر دارد با اخم نگاهم می کند و تند تند حرف می زند . صدایش قطع و وصل می شود . دارد ساعتم را نشانم می دهد و یک چیز هایی درمورد صبح زود و ساعت بیولوژیک بدن حرف می زند . دارد حرف هایم را یادم می آورد که قول دادم این ده روز خیلی خوب درس بخوانم و منظم بخوابم و بیدار شوم . دارد می گوید امروز پنج شنبه است و چند روز دیگر مانده تا اول مهر . دارد یادم می آورد که من هیچ وقت بدقولی نکرده ام . و رضا یزدانی داخل گوشم اصلا برایش مهم نیست که مامانم دارد مرا نصیحت می کند و فئودور داستایوفسکی خیره مانده به ناستنکا تا ببیند او را ول می کند و می رود پیش معشوقش ؟ رضا یزدانی پشت سرهم داد می زندکه: و مهم نیست چند شنبه است و مهم نیست ساعت چند است چه احمقانه زنده ام چه وحشیانه نیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــستی .... و نیستی را می کشد آن قدر که من یاد لیلا می افتم که نیست . که چقدر دلم تنگش است . مادر از قیافه ی من خنده اش گرفته . دستش را از روی پریز بر می دارد . من هم می خندم . از اتاق می رود بیرون و در اتاقم را می بندد تا نور داخل اتاقشان نیفتد و بتوانند بخوابند آن هم دوی نصفه شب . برایش از دور بوس می فرستم . او نمی بیند چون در را بسته و حتما الان به تختش رسیده و آرام سرش را گذاشته روی بالش و دارد فکر می کند باید از دست من چه کار کند و به کدام مرجع ذی ربط پناه ببرد . رضا یزدانی آرام شده ... آرام آرام دارد می گوید که چه احمقانه زنده است و چه وحشیانه لیلایش ولش کرده و بعد تصدیق می کند که: چه عاشقانه بود عمرمو چه زخم روزمره ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ... و ناستنکا فئودور را ول می کند و می رود پیش معشوقش ... و به همین راحتی فئودور تنها می ماند ... من دارد چشمانم سنگین می شود . موبایل را با بدبختی بر میدارم و برای هدی پیامچه می دهم : ناستنکای عوضی ! انگار هدی ناستنکاست . یا انگار او به داستایوفسکی گفته تا عاشق ناستنکا شود . یا اصلا انگار او معشوق ناستنکا باشد که بر گشته و ناستنکا به خاطرش فئودور را ول کرده است ... انگار هدی سه نصفه شب باید پاسخ گوی بی وفایی تمام معشوقه ها باشد ... انگار من و لیلا و هدی و فئودور و رضا یزدانی و یانگوم و مین جانگو همگی مسئول بلاهایی هستیم که سرمان آمده . خوابم می آید . دیگر نمی توانم مقاومت کنم . دیگر، نمی توانم مقاومت کنم... من فقط چند روز فرصت دارم ...
پینوشت1: ناستنکا و فئودور از کتاب شب های روشن داستایوفسکی ! پینوشت 2: آهنگ ادامه بده از رضا یزدانی .
یا زهرا
[ شنبه 92/6/23 ] [ 1:43 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |