کاش که با هم باشیم
| ||
داریم تند تند نکته های گرامری روی تخته را می نویسیم . همان طور که سرمان را به حالت و عمودی بالا و پایین می کنیم و گردن هایمان خسته می شود عطیه بی مقدمه ... بدون آن که وضع حال مرا پیش بینی کند می گوید: خوش به حال بچه های کلاس تو فاطمه سادات .... و آن قدر واقعی این جمله را می گوید که انگار الان می آیند صدایم می کنند و می گویند: فاطمه سادات نمی خواهی بروی سر کلاس؟ بچه ها منتظرند ها ... نمی دانم چه اتفاقی می افتد ... انگار آینده شده است حال و عطیه دارد به حال شاگردان عزیز من حسودی می کند . دلم هرررررررررررررری می ریزد پایین و قندی در دلم آب می شود . درجه حرارتم بالا می رود . و لبخندی تا بناگوش روی صورت خسته ام ظاهر می شود . سیخ سیخکی می نشینم و ادای معلم ها را در می آورم . انگار اشتباه شده است . انگار خانوم باروتچی باید مرا ببینند که من معلمم و نباید اینجا بنشینم . بچه ها سر کلاس منتظرم هستند و عطیه نگران حالشان است . بچه ها منتظرند تا بروم و بهشان درس بدهم . ادبیات بخوانیم . شعر بخوانند . برایشان موسیقی بگذارم . انگار بچه های کلاسم منتظر باشند ... انگار واقعنی نباید اینجا بنشینم . دارم می خندم . دارم ذوف عالم را می کنم و بدنم داغ کرده است و عطیه با لبخند نگاهم می کند و مرا که باز دیوانه شده ام به پشتی ها نشان می دهد . ولی من حالیم نیست . عطیه دارد کوتاهی می کند . خانوم باروتچی انگار متوجه نیست که بچه های کلاسم منتظرم هستند و اگر نروم ممکن است بریزند توی راهرو و شلوغ کنند . و من کلی جلوی ناظم مدرسه خجالت بکشم . بیاید بگوید: بچه های کلاست هم مثل خودت هستند فاطمه سادات! خیلی شلوغند... لبخند می زنم و تند تند کتاب های ادبیات را می زنم زیر بغلم و می دوم سمت کلاس و بچه ها با آمدنم جیغ می کشند . من هم ذوق زده تر از آن ها فریاد می کشم و خودم را پرت می کنم سمتشان ... کتاب ها را می گذارم روی میز معلم و می روم با تک تک شان احوال پرسی می کنم و یکیشان بلند می شود تا شیرین زبانی کند . یکیشان غر می زند که خانوم چرا دیر آمدید و من از خجالت سرخ می شوم و عذرخواهی می کنم . چطور برایشان توضیح دهم که نکات گرامری پای تخته مانده بود و باید یادداشت می کردم ؟ چطور برایشان توضیح دهم که خانوم باروتچی اجازه نداد زودتر بیایم پیشتان ... چطور برایشان این همه سال فاصله را از آن حال و از این آینده توضیح بدهم . کتاب را باز می کنم تا درس جدید را نگاه کنم . یک دفعه سیلی از دست ها می آید بالا تا شعر درس جدید را بخوانند . گفته بودم که تمرین کنند تا شعر را زیبا بخوانند . گفته بودم که خواندن شعر چقدر در ادبیات مهم است . یکی شان غر می زند که : خانوم شما خودتان بلدید این شعر را خوب بخوانید ... و من سرخ می شوم و آرام می گویم : قول می دهم که خوب بخوانم . من هم تمرین می کنم . قول می دهم که نزنم توی ذوقتان . قول می دهم ... و اشک گوشه ی چشمانم جمع می شود . یاد آن روز ها که معلم ادبیات شعر می خواند و ما ریز ریزکی می خندیدیم و به هم نگاه می کردیم . یاد آن روزها که معلم ادبیات شعر می خواند و ما حرص می خوردیم . گل های مچاله شده را از توی کوله پشتی ام درمی آورم و می گذارم روی میز و می پرسم : امروز نوبت کی بود تا برای گل ها گلدان آب بیاورد ؟ و یکی از بچه ها بلند می شود و با گلدان می آید و جلو در مراسمی رسمی و کاملا جدی گل ها را می چیند در گلدان . کلاس بوی گل سرخ می گیرد و بچه ها عمیق نفس می کشند . می گویم: حافظ هایتان را باز کنید . امروز کسی دلش می خواهد برایمان شعر بخواند ؟ و یکی از بچه ها که خیلی ریزه میزه است و فرقش همیشه از وسط باز است و موهایش پیچیده دور گردنش، دستش را بلند می کند . نگاهش می کنم . لبخند می زنم و می گویم : بخوان عزیز دلم! بخوان ... و شروع می کند . صدایش پر از غم است . احساس می کنم نرسیده به بیت آخر بغضش می شکند . با صدای لرزان می خواند: حاشا که من به موسم گل ترک می کنم من لاف عقل می زنم، این کار کی کنم از قال و قیل مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم ... و زیر چشمان گود افتاده اش سرخ می شود . و صدایش بیشتر می لرزد ... می دوم طرفش و دست های یخ کرده اش را می گیرم در دستم و می گویم: از قیل و قال مدرسه حالی دلت گرفت ؟ و او که سرش را تکان می دهد و می زند زیر گریه ... و من حافظش را که برگ هایش چروک و نم دار است از دستش می گیرم و به لپ های داغش بوسه ای می زنم . و بچه ها متحیر مرا نگاه می کنند و بعد از مدتی شروع می کنند به خواندن ادامه ی غزل ... مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم در کار بانگ بربط و آواز نی کنم کو پیک صبح تا گله های شب فراق با آن خجسته طلعت فرخنده پی کنم ... عطیه لبخند می زند و دوباره حرفش را تکرار می کند . من غمگین به دفتر زبانم نگاه می کنم و می گویم : اگه معلم نشدم چی عطیه ؟ و چشم هایم را که می سوزند از زیر عینک می مالم ...
یا زهرا [ پنج شنبه 92/7/11 ] [ 1:16 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |