سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

گرچه هیچ وقت من مثل خانوم دقیق احمدی سر کلاست ننشستم و تو تا به حال به من موضوع انشا نداده ای تا بنویسم ... 

گرچه من مثل خانوم دقیق احمدی میان حرف هایت حواسم به آرامش و پریشانی توامانت پرت نشده و ادامه ی کلاست را به جای برداشتن جزوه به توصیف ریز ترین حرکاتت نپرداخته ام ... 

گرچه من مثل خانوم فهیمی شاعر نیستم و تو را در انجمن شاعران جوان تا به حال ندیده ام و تو مرا دعوت نکرده ای تا بیایم صندلی جلوی آمفی تئاتر بنشینم و من در دلم کلی ذوق کرده باشم .

گرچه من در کودکی ام برای مجله ی کیهان بچه ها داستانم را نفرستادم تا تو با دقت بخوانی و در کیهان چاپش کنی تا من از همان موقع رسما فکر کنم نویسنده شدم و تند تند بنویسم .

گرچه من لحظه هایی را که بودی و شعر می سرودی ... 

لحظه هایی که تمام درد آدم ها را در میان واژه هایت افشا می کردی ... 

و لحظه هایی که خودت درد می کشیدی اما مخاطبانت با شعر هایت زخم هایشان را التیام می دادند را خوب یادم نیست و درک نکردم ... 

گرچه سن من به اوج شاعرانگی هایت قد نمی دهد ... 

گرچه از زمان پروازت تنها خاطراتی محو را به یاد دارم ... 

اما ...

اما تو فقط قیصر بچه های دهه ی شصت و نوجوان های دهه ی هفتاد نبودی !

تو فقط قیصر سرزمین عشق و آرمان نبودی که با واژه هایش اولین قله های آن را فتح کرد ... 

تو ... 

یعنی شما آقای شاعر مهربان!

شما با واژه ها و شعرتان ... 

شما با صراحت و صداقتتان 

و شما با همان پریشانی توام با آرامشتان 

متعلق به تک تک لحظه های ما بچه های دهه ی هفتاد و جوان های دهه ی نود ... 

و متعلق به تمام انسان هایی هستید که هنوز اهل درد و درکند ... 

هنوز چیزی به نام وجدان برایشان باقی است . 

هنوز بلدند دستور زبان عشق را ...

شما نمرده اید !

شاعر شهید من !

شما با همین واژه های ساکت و محجوبتان میان دل من ... 

میان لحظه های دلتنگی و عاشقی ام ... 

میان تنهایی ام هستید و شعرتان جاری است ... 

شما زنده اید آن قدر که وقتی خانوم فهیمی مهربانیتان را توصیف می کند و چشمانش برق می زند ... 

وقتی خانوم دقیق احمدی آرامشتان را برایمان میان کلاس ادبیات توصیف می کند ...

می فهمیم یعنی چه ... 

می شناسیمتان ...

انگار آشنای آشنای آشنا باشیم با تک تک دردهایتان ... 

انگار شما فقط می توانید مرهم خیلی از دل خستگی ها و دل مشغولی هایمان باشید ... 

انگار تنها شمایید که اگر برایتان عاشقانه هایمان را بخوانیم لبخند می زنید و متواضعانه از آن تعریف می کنید و ما با خودمان فکر می کنیم چقدر شاعریم ....چقدر نویسنده ایم ... 

انگار فقط شما و شعرهایتان به ما جرات گفتن درد هایمان را می دهد ...

این که گاهی نترسیم و فریاد بزنیم .. 

اینکه گاهی نترسیم و گریه کنیم ...

اینکه گاهی نترسیم و عاشقی کنیم ... 

اینکه گاهی بترسیم و دروغ نگوییم ... 

شما وشعر هایتان تمام اعتماد به نفس ما شدید تا قلم را برداریم و تا ته قله ها را با آن طی کنیم ...

با قلم بجنگیم ...

با قلم عاشقی کنیم ...

با قلم بزرگ شویم ...

با قلم پیر شویم ... 

و حتی با قلم شهید شویم ... 

به ما یاد دادید که چطور با قلممان انقلاب کنیم، بجنگیم، آرمان گرا باشیم، پیشرفت کنیم، تبلیغ کنیم ... 

واژه به واژه ای که از میان جانمان برمی آید مدیون لحظه های عرق ریزان روح شماست ... 

وقتی تنهاییتان را با میلیون ها نوجوان دیگر زیر نور چراغ مطالعه تان تقسیم می کردید . 

وقتی عشقتان را میان صفحات کاغذتان بی ترس و خجالت افشا می کردید . 

ما شاگرد شعرهای شیرین شما بودیم ... 

ما سر کلاس درس کتاب هایتان سال ها نشسته ایم و یادگرفته ایم که چطور بی دروغ و لاف و گزاف ....

که چطور بی شعار و ریا ... 

حرف دلمان را بزنیم و هیچ نترسیم . هیچ خجالت نکشیم ... 

و مثل شما ...

در واپسین سال های زندگیمان وقتی تمام نیرو و توانمان را صرف خدمت به شعر و واژه و آرمانمان کرده ایم ؛

متواضعانه ؛

در آخرین کتابمان ؛

در یکی از صفحات گمنام آن شعری بنویسیم و آخرین بیت حماسی زندگی عاشقانه مان را این طور بسراییم:

و قاف 

حرف آخر عشق است 

آن جا که نام کوچک من آغاز می شود ... 

 

نام کوچک تو ... !!!؟؟؟

قیصر؟!

فاتح قله های عشق و آرمان و آرزو ؟!

و تو باور کردنی نبودی ... 

 

gheysar.jpg

 

 

پینوشت: اگر می شود برای ایشان فاتحه ای بخوانید ... 

 

 

یا علی


[ پنج شنبه 92/8/9 ] [ 1:11 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 122
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 395269