کاش که با هم باشیم
| ||
نظر گفت: حضرت معصومه دعوتت کرده . اصن دست تو نیست که می گی نمیام . حال و حوصله ندارم . لج می کنم، عصبانی می شوم و می گویم: از کجا معلوم دعوتم کرده ؟ و نظر ساکت می شود . و حرفم چرخ می خورد و چرخ می خورد و چرخ می خورد در ذهنم . یک صحنه ی دیگر هم یادم می آید . شب بود . پیامچه دادم به سنا که دوست ندارم بیام ولی از طرفی دلم بدجوری هوای جمکران رو کرده . پیامچه را که فرستادم یکی درونم گفت: پس حضرت معصومه چی فاطمه سادات؟ با غم پول ها و رضایت نامه ها را دادم . زهرا گفت نمی آید . چون خوش نمی گذره . چون حس عجیبی بهش می گه که دیگه هیچی خوش نمی گذره . در دلم می گم خوش به حالت . می گه: تو که نمی خواستی بری. واسه چی داری می ری؟ گفتم: واسه لج بازی با خودم. خندید . پیروز مندانه خندیدم . و به خودم افتخار کردم که این قدر در لج بازی با خودم ماهرم . *** به مریم می گویم: مریم به جان خودم اگر نیای ها ... مریم شال گردن را گرفته روی دهانش . می گوید: حالم خیلی بده . فکر کنم تب هم دارم . می خندم . می گویم: یعنی مریم فقط دوست دارم نیای قم . من به خاطر تو دارم میام . و عصبانی می شوم . از سرویس که پیاده می شوم به مریم می گویم: حالا مریم! اگر حالت بد تر شد نیای ها ! و می خندم . و از این همه بی رحمی خودم تعجب می کنم . باورم نمی شود مریم دوباره سرما خورده باشد . *** حتی گرفتن قاشق سوپ هم برایم سخت است . حالم دارد بهم می خورد . مادر دستش را می گذارد دور صورتم . یک دفعه جیغ می زند: واااااااای ! چرا این قدر تبت رفت بالا؟ و می دود طرف تلفن . دیگر خسته شدم . قاشق سوپ خیلی سنگین است . توان بلند کردنش را ندارم . همان جا دراز می کشم . موبایلم را نگاه می کنم . مریم پیامچه داده: سلام! خوبی؟ چرا مریض شدی؟ من که هنوزم تب دارم . می بینی قسمتو؟ اونایی که نمی خواستن برن رفتن. اونایی که می خواستن برن نرفتن ....
یاد زهرا می افتم که نمی خواست برود . گریه ام می گیرد . پتو را می کشم روی صورتم و بی صدا گریه می کنم . *** به مادر می گویم: مامان دل حضرت معصومه رو شیکوندم . فکر کردم دست منه رفتن و نرفتن . فکر کردم من تصمیم می گیرم . فکر کردم ... غلط کردم مامان . غلط کردم ... می شه به حضرت معصومه بگید ؟ با من قهره . اشک هایم را پاک می کنم و ادامه می دهم: از این تب لعنتی و دستمال کاغذی های دور برم . از این بدن دردی که داره جونمو می گیره . هیچ کدام این ها به اندازه ی اخم او برام سنگین نیست .
*** اتفاق های این چند روز می پیچد در سرم . دست می گذارم روی پیشانی داغم تا خنک شوم . دستانم یخ کرده . می گویم: الان بچه ها توی قم رو به روی ضریح ایستادند و دارن زیارت نامه می خونن . تو اینجا روی تختت افتادی ... گریه ام می گیرد . دیگر هیچ چیز این دنیا برایم رنگی ندارد . احساس می کنم برای همیشه از رفتن به قم محرومم . احساس می کنم اگر حضرت معصومه را صدا بزنم اخم می کند و رو بر می گرداند . به توصیه ی آقای دولابی استغفرالله می گویم . آرامم می کند . به اندازه ی تمام استامینوفن هایی که خورده ام و افاقه نکرده است . به اندازه ی تمام قول هایی که به خودم داده ام بابت خوب شدن . به خاطر تمام پررو بازی هایم استغفرالله می گویم . یکی در دلم می گوید: اشکال ندارد . اگر این بیماری لعنتی و عجیب که به جانم افتاده تقاص گناهی است که کرده ام اشکال ندارد . تمام درد ها را به جان می خرم . بانو؟ فقط مرا محروم نکنید . یا فاطمه ی معصومه ! یا زهرا ...! نذر کرده ام در طول این بیماری هیچ شکوه و شکایت نکنم . هیچ آخ نگویم . از این تبی که یک لحظه ام قطع نشده و طول این دو شب بزرگم کرده . از این بدن دردی که به جانم افتاده و دارد دیوانه ام می کند . از این رمقی که دیگر برایم نمانده تا لیوان آب را در دستم بگیرم . از این بغضی که به اندازه ی گلو درد اذیتم می کند . نذر کرده ام آخ نگویم . شکایت نکنم . آن قدر بزرگ نیستم که شکرش را بگویم بابت این بیماری که دچارم کرده و دارد گناهانم را می بخشد . اما به خودم اجازه ی آخ گفتن را نمی دهم . اجازه نمی دهم وقتی بلند می شوم و درد می پیچد درون بدنم داد بزنم که دارم می میرم . بی شکوه و شکایت . فقط صبر می کنم با این اشک ها آرام آرام گناهانم هم بریزد . خدای او مهربان است . حتم دارم خودش هم مهربان است . *** فشار دادن دکمه های کیبورد برایم سخت بود. با هر دکمه درد می پیچد درون دستانم . اما باید این دو شب را جایی ثبت می کردم . باید این مریضی عجیب را جایی می نوشتم . باید یادم بماند تا همیشه . اگر بزرگی به خانه اش دعوتم کرد ... سرم را بیندازم پایین و بی هیچ حرفی به مهمانی اش بروم . بی هیچ حرفی ...
*** عجیب بود این بیماری . عجیب بود . تبم دوباره دارد بالا می رود . این جور سوختن را دوست دارم ...
یا فاطمهی معصومه ! یا زینب!
[ پنج شنبه 92/9/21 ] [ 9:44 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |