کاش که با هم باشیم
| ||
روی تخته وایت بردم می نویسم : من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود ... و صدایی از پشت می پرسد: خانوم مرجع ضمیر تو این جا کیه؟ و ریز ریز می خندند . بر می گردم سمتشان . زیادند . سی و دو نفر شاید . می گویم: نامزدم! بلند می خندند . می گویم : کتاب مهربان ادبیاتتان را باز کنید . دلتان برای صدایش تنگ نشده بود ؟ می پرسد: خانوم نامزد کردید؟ مبارکه ...و شروع می کنند شلوغ کردن و دست زدن . دستم را می زنم به کمرم و می خندم . می گویم: امان از شاگرد های امروزی ... آن که همیشه گوشه ی کلاس می نشیند و موهایش توی صورتش است می پرسد: شاعرش پس چی؟ شاعرش را زیر بیت می نویسم . حسین منزوی و کنارش قلب مگسی می کشم که یعنی ارادت داریم آقای منزوی ... و ماژیک را پرت می کنم روی کتاب تست جامعه . کتاب جامعه ام را می بندم . سرم را می گذارم روی میز و به صدای جان مریم محمد نوری گوش می دهم که در خانه پخش است . هر وقت این آهنگ را می شنوم یاد نجمه می افتم . من و تو آن دو خطیم آری ... از توی کمد روسری ای بر می دارم و می بندم دور پیشانی ام تا سردردم آرام شود . نجمه می گفت باید پیشانی ات را فشـــــــــــــــــــــــــــــــار دهی تا دردش آرام شود . تا می توانم روسری را می کشم . می گوید: خانوم چقدر سبز بهتان می آید . لبخند می زنم و می گویم چشات قشنگ می بینه عزیزم . درس چندم بودیم بچه ها ؟ کتاب را تند تند ورق می زنند . چراغ راخاموش می کنم . جان مریم چشماتو وا کن سری بالا کن دراومد خورشید شد هوا سپید وقت اون رسید که بریم به صحرا آیـــــــــ نازنین مریم ... نازنین مریم ... خودم را پرت می کنم روی تخت . می گویم: بچه ها! یادم بندازید دفعه ی بعد برایتان آهنگ جان مریم محمد نوری را بیاورم ... باشه؟ یکی شان می گوید: چشم خانوم ! و می گویم: خب! بسم الله الرحمن الرحیم . و به نستعین . انه خیر ناصر و معین ... مامان صدایم می کند . می گوید: به به ! بیاید ببینید چی درست کردم . فقط مواظب انگشتاتون باشید . فاطمه ساداتــــــــــــــ تخته ام را پاک می کنم و رویش می نویسم . اقتصاد تست جامعه ی یک تست زبان فارسی دوره ی جغرافی برای صبح ... دارند یواشکی می خندند . بر می گردم مظلومانه می پرسم: بچه ها ؟ اتفاقی افتاده ؟ به چی من دارید می خندید شیطونکا ... یکی از بچه ها می گوید: خانوم ببخشید! ده دقیقه است زنگ خورده . می زنم روی دستم که ای وای! خب چرا نگفتید؟ علی در را باز می کند : خواهری! شام ... ماژیک را پرت می کنم روی میز و از بچه ها خداحافظی می کنم. می گویم: با کتاب ادبیاتتان مهربان باشید . درس بخوانید و برای من و دوستانتون دعای خیر کنید . می خندند و می روند بیرون ... بابا می گوید: چرا لپات این قدر قرمز شده ؟ دستم را روی لپ هایم می گذارم و می خندم . می گوید: درس خوندی یا کشتی گرفتی بابا ... ؟ می گویم: سرم شلوغ بود . بچه ها حرف می زدند . منزوی شعر می خواند . جامعه ی یکم مانده بود . سرم درد می کرد . علی سرش را تکان می دهد و می گوید: باز خل شد ... و من گره روسری را محکم تر می کنم ...
یا زینب
[ دوشنبه 92/10/9 ] [ 12:44 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |