کاش که با هم باشیم
| ||
تصویرش مدام جلوی چشمانم است . مدام روی پیشانی پریا، توی دفتر مریم، روی تخته ی سفیدی که هنوز آقای عامری از اعداد پرش نکرده . مدام جلوی چشمانم است حتی از پشت عینکم .تصویر علامت پمپ بنزین که به رنگ قرمز است و هی چشمک می زند . خاموش , روشن, خاموش, روشن ... که یعنی باک خالی و راه نرفته . تاثیر ماشین بازی علی است . وقتی در ابتدای مرحله گاز می دهی و ماشین انگار دارد پرواز می کند توی جاده و کم کم علامت قرمز باک ماشین و بعد آن علامت پمپ بنزین کذایی که روی صفحه می آید و نمی گذارد تو جلویت را ببینی.و استرس . اضطراب می زند به مغز آدم . جاده را نگاه می کنی . ته ته ته جاده را . آن جا که فقط یک خط است . و علامت پمپ بنزین مدام رو به رویت دارد چشمک می زند . و هر لحظه منتظری تا بگوید گیم اور و تمام . تو می مانی . جاده می ماند . باک خالی . و یک ماشین درب و داغان که روی دستت مانده نمی دانی چه کارش کنی . همین . تاثیر کذایی آن بازی است . زیادی هیجانی شدم . فقط یک صحته یادم می آید . نشسته ام روبه روی تلویزیون و بعد از کلی التماس از علی دسته ی بازی را می دهد تا یک بار بازی کنم . و رجز می خواند . انگار میدان جنگ است . و من که بعد از چند دقیقه دارم بلند بلند فریاد می کشم و با این ور و آن ور شدن ماشین چپ و راست می شوم. و در حالی که چشمانم از درد می سوزند به ته جاده نگاه می کنم و با آخرین قدرت دکمه ی گاز دسته ی بازی را فشار می دهم. و علی که صدایش را نامفهوم می شنوم ، فریاد می کشد و جیغ می زند و می خواهد که دسته اش را پس بدهم . و نعره زنان گاز می دهم . یک جور هیجان اضافی که توی قلبم ، مغزم میان انگشتان دستانم که خیلی وقت است دکمه های کیبورد را نزده اند دارد خالی می شود . ماشین با شدت به تیر چراغ برق می خورد من باز گاز می دهم و علی فریاد می زند که ترمز ولی نمی دانم ترمز کجاست . کدام دکمه . کجا را باید فشار دهم که این ماشین لعنتی بایستد . فقط گاز می دهم . و صدای اگزوز ماشین توی گوشم بیشتر می شود . و علامت قرمز پمپ بنزین یک دفعه تمام صحنه را می گیرد . ماشین سرعتش کم می شود . ولی من هنوز با قدرتی باور نکردنی دکمه ی گاز را فشار می دهم . و علی بر سرم فریاد می زند و تقلا می کند که دسته را از دستم بگیرد . و از آن روز حتی توی خواب وقتی دارم به همسایه ی قدیمی خانه ی اولمان سلام می کنم و به او می گویم که چقدر دلم برایشان تنگ شده جلوی چشمانم ظاهر می شود و بعدش اضطراب دیوانه ام می کند . اضطراب ایستادن . یک دفعه ایستادن بعد از سرعت صد و هشتاد تا . اضطراب اینکه روی صفحه بنویسد گیم اور و کسی دسته ی بازی را به زور از میان دستانم بیرون بکشد . همین . فقط همین . تمام دغدغه ی این روزهایم باک بنزین است . اینکه سر اولین پمپ بنزین پیاده شوم . و زانوهایم از شدت درد تیر بکشند. چرخی میان میاشین ها و بوی بنزین بزنم. آبمیوه ای از مغازه ی که در و دیوارش بوی بنزین می دهد بگیرم . و بعد ادامه ی جاده . چشمک می زند . یک علامت پمپ بنزین قرمز که تمام صفحه ی ذهنم را گرفته است . و بوی لنت سوخته تمام دماغم را پر کرده است . دستانم عرق کرده اند . شاید این انگشتان سرکش و بی خیال من جز برای کلید ها و دکمه ها و خودکارها ساخته نشده اند . این انگشت های سرکش و بی خیال برای فشار دادن دکمه های کیبورد ، برای تنها خودکار آبی جامدادی ام ، برای روان نویس مشکی عزیزم آفریده شده اند . برای راندن میان خطوط دفتر یادداشتم . برای گاز دادن میان صفحه ی سفید یادداشت پارسی بلاگ . برای کاغذ های سفید . برای حاشیه ی سفید و خالی کتاب ها . برای ... نه برای فشار دادن دکمه ی گاز و بی وقفه راندن و نرسیدن ...
پینوشت1: وبلاگ دوستانم را که میخوانم بعد از چند وقت با خودم فکر می کنم که چه قدر تغییر کرده اند . چقدر بزرگ شده اند . این را از عنوان پست ها از کلمه های کلیدی ای که با رنگ دیگر می نویسند، از پست های رمزدار حتی از قالب وبلاگ ها هم می شود فهمید . می شود فهمید که ما دختران کوچک آن روزها حالا دختران بزرگی هستیم با دل های نازک و کوچک و فکر های بزرگ در سرمان . بزرگ شده ایم . واقعا بزرگ شده ایم . پینوشت2: لطفا پایتان را از روی گاز بردارید !
یا صاحب الزمان!
[ پنج شنبه 92/10/26 ] [ 11:5 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |