سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

چشمانم توپ را نمی بیند . همین . 

همین تغییرنسبتا کوچکی است از آخرین باری که دست رشته بازی کرده ام . 

آن قدر توپ با سرعت به سمتم می آید و از نقطه ای تار به گلوله ای آبی تبدیل می شود که فرصت نمی کنم بگیرمش. و بابا بلند می خندد و به علی می گوید که از زیر دستانش بنداز و من تقلا می کنم . 

دستانم را باز باز می کنم . انگار که بخواهم توپ کوچک را در آغوش بگیرم . مادرانه دلم می خواهد بپرد بغلم و من کله ی کچلش را ببوسم . 

ولی نمی بینمش . یعنی تا بخواهم ببینمش از دستم در می رود و بین دستان علی جا می گیرد . 

اشغالم . 

کسی از دور دورهای ذهنم تماس گرفته و می گوید یادت می آید آخرین باری که دست رشته بازی کرده ای کی بود؟ 

و منشی ذهنم در جوابش می گوید: کسی که ناهار ظهرش را یادش نیست چطور باید آخرین باری که دست رشته بازی کرده را به یاد بیاورد؟ 

و آن ور خطی سکوت می کند . 

بابا می خندد . علی می خندد . و من هم . بلند بلند . دستانم را باز می کنم تا بگیرمش . بالا می پرم . روی زمین پهن می شوم . شیرجه می روم زیر پای علی تا هر طور شده آن گلوله ی آبی را بگیرم . 

اما از لای دستانم سر می خورد و فرار می کند .

عینکم را که می زنم تا ریش های تازه سفید شده ی بابا را هم می بینم. تا غنچه ی گلی که تازه باز شده روی گلدان میز . 

تا دندان های علی که لایش کاکائو مانده . تا طرح مرد عنکبوتی روی توپ را . و احساس می کنم که خانه مان چه قدر بزرگ شده . چه قدر جان می دهد برای دست رشته . 

همین تغییر کوچک است که از نقاط مختلف ذهنم تماس می گیرند و هزار خاطره را یادم می آورند. هزار دست رشته را در جاهای مختلف به یادم می آورند و هزار آدم قد بلند تر از من که همیشه ی خدا توپ را بالا پرت می کردند که دستم به آن نرسد و منی که همیشه از این روند ناعادلانه ناراضی بودم . گرچه بی عرضگی خودم بود . قهرمان شکست ناپذیر تمام بازی های وسطی بازیکن بازنده ی دست رشته بود. باخت در برابر آدم هایی که بچه اش را گرفته اند و دست به دست می کنند . و تقلا ... و تقلا ... 

همین . 

خواستم بگویم از آخرین باری که دست رشته بازی کرده ام و یادم نمی آید در پیلوت راهنمایی بود یا حیاط فرهنگ _در یکی از روزهای سرد زمستان_ فقط چشمانم کمی ضعیف شده . 

ولی آن حس حمایت ، آن حس مادرانه نسبت به توپ بازی ، و آن حس دشمنی نسبت به کسانی که بچه ام را بین دستانشان این ور و آن ور می کنند هنوز در انتهای وجودم مانده . 

هنوز با این که می دانم اگر دستانم را باز باز کنم تا توپ را بگیرم طرف مقابلم آن را از لای دستانم می گذراند، اما من هنوز با همان خیال قدیمی بچگی هایم آغوشم را باز می کنم و فکر می کنم بچه اگر بچه باشد حتما به آغوش مادرش برمی گردد... 

حتی اگر آن مادر بازیکن همیشه بازنده ی تمام دست رشته های دنیا باشد ... 

 

 

 

11118703759008992764.jpg

 

 

یا علی

 

 

 


[ یکشنبه 92/11/6 ] [ 12:48 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 235
کل بازدیدها: 395016