کاش که با هم باشیم
| ||
برچسب های اسمو بر می دارم . روش می نویسم : فلفل نمکی کلاس سوم ب . دوست ندارم هم کلاسی های جدید اسم زیبایم را بدانند. دوست دارم فقط آن هایی که هشت سال با من زندگی کردند بدانند اسم واقعی ام چیست. اشتباه کردم . من که دیگر در کلاس سوم ب درس نمی خوانم . من زمانی سوم ب ای بوده ام . . . والان دارم با خاطراتش زندگی می کنم. روی برچسب جدید می نویسم فلفل نمکی ، کلاس اول . . . اول چی؟ الف؟ ب؟ یک ؟ دو ؟ سه ؟ من حتی نمی دانم اول چی هستم. این یکی را هم خراب کردم. یک برچسب اسم دیگر بر میدارم و رویش می نویسم فلفل نمکی . آخر مگر اهالی مدرسه ی جدید می دانند که فلفل نمکی کیست و چه طور شده فلفل نمکی؟ این را فقط دوستان هشت ساله ام می دانند. آدم بد درونم می گوید: چرا این قدر دوستان هشت ساله ات را به رخ همکلاسی های جدیدت می کشی؟ و آدم خوب درونم جواب میدهد : دهنتو ببند!!!!!!!!!! و من هم خوش حالم که آدم خوب درونم بسیار با فهم و شعور است. پس باید چه بنویسم که مرا بشناسند ؟ که بفهمند این کتاب متعلق به کیست؟ یک برچسب سفید را از ورقه ی زردش جدا می کنم می چسبانم درست پایین آرم جمهوری اسلامی. همان جا که زیرش نوشته :
جمهوری اسلامی ایران وزارت آموزش و پرورش تعلیم و تعلم عبادت است.
یک کتاب با یک برچسب سفید که شاید هویتش باشد. برچسب سفید بهترین چیز است. هویت من در مدرسه ی جدید شاید . . . فقط یک برچسب سفید است.
یا زینب [ سه شنبه 89/6/30 ] [ 5:25 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |