سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

نفس نفس می زنم . 

به بغلیم می گم: تو کی هستی؟

می گه: یلدام!

می گم: یلدا پشت رودخونه یه دیواره یه نفر اون جا قایم شده تا اومد بیرون بزنش. خب؟ 

و بلند می شوم و تق تق تق تق تق ... 

می زنم . 

یکی دیگر از سمت راستم می آید می گویم: تو کی هستی ؟

می گوید: بهاره . 

می گم بهاره یکی اون پشته ،پشت دیوار رودخونه . هرازگاهی میاد بیرون تا اومد بیرون امون نده بزنش .

و می گه: باشه. می آیم بالا و می بینم آمده بیرون و ما را به رگبار بسته . شروع می کنم تند تند هر چه تیر دارم می زنم . ولش نمی کنم . پشت دیوار دوباره قایم می شود . 

مهیا می دود طرف محلی که پرچم آویزان است . پرچم را توی هوا می قاپد و پشت دیوار قایم می شود . جیغ می زنم .

می گم: بهاره مهیا، مهیا پرچمو ورداشت . ورداشت . بهاره بلند می شود دو سه تایی تیر خالی می کند . نمی زنم . صبر می کنم تا کامل بیاید بیرون بعد بزنمش . 

دوباره می آید بیرون . شروع می کنم تا می توانم گلوله ی رنگی شلیک می کنم . و بعد از چند دقیقه دشمن فرضی ام که نمی دانم کدام یکی از بچه هاست با دستان بالا صحنه را ترک می کند و من جیغ می زنم که بهاره زدمش زدمش . و انگار دشمن واقعی ام را زده ام، از دیدن دستانش که بالاست ــ به حالت تسلیم ــ دوست دارم فریاد بزنم . دوست دارم تیر هوایی رنگی شلیک کنم به در و دیوار .

و داور سوت پایان را می زند و می گوید برنده ی این سناریو گروه زرد . 

و من و بهاره جیغ می زنیم و همدیگر را بغل می کنیم . 

***

میر باقری می گوید: من و عارفه و فاطمه سادات می ریم جلو . بقیه پشتمون باشن پشتیبانی کنن . 

داور سوت می زند . می دوم طرف یک از ستون ها . با سرعت پناه می گیرم پشت ستون . محکم می خورم به ستون . می نشینم . بلند می شوم . ماسکم را سفت می کنم . 

اسلحه ی سنگین پینت بال را می گذارم روی شانه ام انگار آرپی جی گرفته باشم . خودم از حرکات خودم خنده ام می گیرد . کمین می کنم تا بزنم . دوباره سرم را از پشت ستون بیرون می آورم . 

تیر می زنم . دستم را می گذارم رو ماشه ،تند تند تیر ها را خالی می کنم آن طرف . یکی پشت سنگر کمین کرده . می زنم . می زنم . 

خیلی خسته ام . نفس نفس می زنم . پیشاهنگ زمانی می آید پشت من . نگاهم می کند . می گوید: تو که تیر خوردی . 

باورم نمی شود . می گویم: کجا؟ 

می خندد : روی ماسکت . و یک دفعه متوجه می شوم روی شیشه ی ماسکم دقیقا روی چشم سمت چپم یک مایع سبز رنگ پاشیده . 

می گم پس من رفتم . و دستانم را به حالت تسلیم بالا می گیرم . و با خنده از زمین پینت بال خارج می شوم . 

بیرون، توی اسلحه خانه از هیجان قلبم تند تند می زند . حقی می آید و به خاطر اسلحه ی درب و داغانش اعتراض می کند . 

می گوید: عه! تو هم مث منی فلفل؟

می گویم: نه من تیر خوردم . نمی شنود انگار . می خندم .

***

میر باقری در اوج هیجان داد می زند: بمیرم برا رزمنده ها . و من از خنده پخش زمین می شوم . راست می گوید . 

حتی با ماسک روی صورت و لباس محافظ و کاور زیرش . حتی با همین گلوله های رنگی . با همین اسلحه های تقلبی . حتی با همین سوله ی چند متری باشگاه پینت بال . حتی با داوری که حواسش هست ماسک هایمان را از روی صورتمان برنداریم تا گلوله به چشم و صورتمان نخورد . حتی با همه ی این ها ما باز می فهمیم . ما یاد رزمنده ها می افتیم . بی مقدمه . 

باز از سنگینی اسلحه های توی دستمان و سختی حرکت بین سنگر ها با این اسلحه و دم و دستگاه ، از سختی نفس کشیدنمان زیر ماسک ها، از درد خوردن تیر های رنگی به بدنمان ، هر چند کم اما اگر از دل تک تک مان سوال کنی اعتراف می کند که : بمیرم برای رزمنده ها . 

رزمنده ها بی ماسک محافظ . رزمنده ها بی کاور محافظ . بی داوری که از دور مواظبشان باشد تا تیر بهشان نخورد . 

رزمنده ها با بدنی همیشه زخمی . رزمنده ها با خمپاره از بالای سر . رزمنده ها با دشمن واقعی ، تیر واقعی و جنگی واقعی تر . 

راست می گفت میرباقری . 

 

***

لحظه ی خارج شدن از باشگاه بر می گردم و نگاهی به بچه ها می اندازم . بی بهانه می خندند . بی بهانه برای هم کری می خوانند . عارفه بعد از ایستکی که خرید و لاجرعه سرکشید، دارد چیز دیگری می خورد . 

میرباقری هنوز ازهیجان صحنه های بازی را بازپخش می کند . پیشاهنگ زمانی به کبودی هایش نگاهی می اندازد و  می گوید: الان شوهرم می گه تو رو کجا بردن و مثل همیشه بلند می خندد .

پیشاهنگ بهاری از رشادت هایش وسط میدان جنگ سخن سرایی می کند و از پرچمی که زیرکانه قاپید از بالای رودخانه می گوید.

می گوید: اون موقع ای که من داشتم پرچمه رو ور می داشتم همتون داشتید اسلحه هاتونو چک می کردید . هیشکی نفهمید و می خندد .

و دلم، جایی از دلم دارد تنگ می شود . دارد خریداری می شود انگار . 

می گویم: با تمام مقاومت هایی که کردی ولی باز هم دوستشان داری . هم کلاسی هایت را . آخرین بازماندگان فرهنگ . 

و در دلم اعتراف می کنم که دلم برای امروز و این ساعتی که گذشت عجیب تنگ خواهد شد . عجیب . 

حتی با وجود اینکه خیلی از دوستانم کنارم نبودند، باز کلاسی را که روزی فکر می کردم هیچ نقطه ی اشتراکی با آن ندارم دوست دارم . 

می خندم . همه هستند . همه خوبند و تنها نگرانی ام این است که همه چیز روزی تمام می شود . 

و روزهایی هم می رسد که تنها دل خوشی ام این است که هر هفته برای برنامه ی جشن فارغ التحصیلی ام به مدرسه بروم . همکلاسی هایم  ــ بخوان دوستانم ــ را ببینم . 

پیشاهنگ زمانی را که از من قطع امید کامل کرده و مثل اول سال حرف ها و حالت هایم برایش عجیب نیست . 

پیشاهنگ بهاری که بزرگ شده و به آرزویش رسیده . عروس شده . 

خاله رسول ــ که ادغام شده ی خاله است با آل رسول ــ که هنوز مهربانانه مادری می کند . 

کلاس پیش دانشگاهی فرهنگ قطعه ای از دلم را برای همیشه اشغال خواهد کرد . برای همیشه من شکست خورده ی تمام خاطره های زندگی ام خواهم شد .

و این دل بستگی ها کم کم پیرم خواهد کرد . 

و به نظرم آدم ها از دل بستگی هایشان کم کم پیر می شوند و می میرند . 

از این که هر چه عمر بگذرد دلت را به کسان بیشتری خوهی داد و حواست هم نیست اصلا که عمر تو کاری به دلت ندارد . 

عمر می گذرد . تو بیشتر دل خواهی داد . و بالاخره جایی، وقتی، زمانی باید خداحافظی کنی . خداحافظی کنی در حالی که هر قطعه ی دلت دست کسی است . 

و مطمئنم تمام پیرمرد ها و پیرزن ها به این وابستگی و تنهایی ناگزیر بعدش، اقرار خواهند کرد. 

به تنهایی و دوری از کسانی که در جوانی قطعه قطعه ی دلشان را برای خود کرده اند . 

و آدم ها از دل بستگی و مرور خاطره هاشان کم کم پیر می شوند می میرند . نه از مریضی . نه از بیماری . 

از تنهایی می میرند . چون روزهایی بوده در زندگیشان که قطعه قطعه ی دلشان را به دست کسی داده اند . و حالا معلوم نیست آن ها تا همیشه کنارت باشند. 

و اعتراضی نیست . دنیا تا بوده همین بوده . دل دادگی و دلتنگی . 

این قانون عشق است . 

*** 

درب و داغان به خانه بر می گردم . به در اتاقم که می رسم؛ به شهید خرازی همیشه خندان اتاقم نگاه می کنم . مثل نظامی ها به او احترام میگذارم و می گویم: مگر پینت بال بازی می کردید که این طور دارید می خندید فرمانده ؟ جنگ بوده جنگ . شوخی که نبوده . وسط آن خمپاره باران چطوری این قدر قشنگ خندیده اید در عجبم . 

می روم نزدیک عکس . زیرش می ایستم و نگاهش می کنم . می خندم . می گویم: به هر حال ما چه بی خنده چه با خنده مخلص شماییم قربان . جان من و دوستانم که امروز پینت بال بازی کردیم؛ مدیون همان آستین خالی شماست و قنوت یک دستی تان . 

و ادای احترام می کنم .

و او همچنان مواظبم هست و لبخند می زند . 

 

 

http://upload.parsibanner.ir/uploads/139109508072641.jpg

 

 

یا زهرا 

 


[ پنج شنبه 92/11/10 ] [ 6:52 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 153
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 394921