سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

به عطیه که برای جنوب اظهار دلتنگی می کند می گویم ناراحت نباشد و جنوب امسال ما چیز دیگریست و جایی دیگر . 

دارم برایش توضیح می دهم که اصلا جنوب ما امسال جنوب تر است تا بقیه. 

ولی او نمی شنود . نمی دانم حواسش کجاست . مرا نگاه نمی کند و حواسش به جای دیگریست .

ادامه نمی دهم . 

و در دلم می گویم : 

اصلا به نظرم شهدا امسال هوای ما را بیشتر دارند تا دوم هایمان که می روند آن جا ... 

من که از شهید خرازی خیالم راحت است .

می خندم و از عطیه جدا می شوم . 

آن روز هم که نظر با عصبانیت مرا ترک کرد و از نمازخانه بیرون رفت می خواستم همین چیزها را بگویم . اما رفت . 

و من به جزوه ی تاریخ ادبیات در دستم و به مریم و پریا که می خندیدند نگاهی کردم . 

و حرف نظر پیچید توی مغزم ... 

ــ خیلی بی احساسی فاطمه سادات! اصلا حواست هست ؟

و من که داشتم تند تند تاریخ ادبیات می خواندم گفتم : به چی ؟ 

گفت: صدای بیرون رو می شنوی؟

بیرون نمازخانه یکی از آهنگ های جنوب پارسال را گذاشته بودند . 

من با تعجب گفتم :

خب آره .. 

و او بیشتر عصبانی شد و رفت . 

و من فرصت نکردم حرف هایی را که آن روز برای عطیه گفتم و او نشنید برای نظر بگویم . 

و برایش توضیح دهم که جنوب فقط نشستن توی راهروهای مدرسه و زانوی غم به بغل گرفتن نیست که مثلا ما دلتنگیم ... 

احساس به منقلب شدن با یک آهنگ نیست . اصلا جنوب ما چیز دیگری بود . اگر واقعا معنای جنوب را فهمیده بودیم .

می خواستم به نظر بگویم حواسش به قولی که به شهدا داده اند باشد.

می خواستم بگویم که من چند ماه است دلتنگ جنوبم . من چند ماه است که هر صبح گرد و غبار عکس شهید خرازی و شهید آوینی و شهید همت و شهید چمران و شهید باکری  اتاقم را می گیرم و به آن ها سلام می دهم . 

می خواستم بگویم به خدا من بی احساس و فراموشکار و بدقول نیستم . 

اما هیچ کدام آن ها به زبانم نمی آید و فقط زل می زنم به نظر که عصبانی و نا امید‌ از من از نمازخانه خارج می شود . 

و من به جزوه ی تاریخ ادبیاتم که مانده است نگاهی می کنم و با خودم می گویم: جنوب امسال تو درس است . باید درس بخوانی تا افتخارشان باشی ... 

و دلم برای لبخند شهید خرازی توی اتاقم تنگ می شود . برای نگاه متفکر شهید آوینی . برای نگاه معصوم شهید باکری که وقتی پشت میزم نشسته ام به من زل می زنند . برای بسیجی هایی که نشسته اند دور شهید همت. برای آن گل سرخی که شهید چمران میان دستانش گرفته و انگار گلی بهشتی باشد می بویدش . دلم می گیرد . 

به جزوه ی تاریخ ادبیات نگاه می کنم و با خودم می گویم: من بی احساس نیستم . 

یاد حرف پولی می افتم . یاد حرف آن شبش که می گفت ما الان داریم استراحت می کنیم . باید برگردیم تهران  و مبارزه را ادامه دهیم . باید برگردیم .

و این حرف را دقیقا زمانی زد که من دلم نمی خواست برگردم . 

حالا، حالا که پشت سنگریم . حالا که امسال شهید خرازی بیشتر روی ما حساب باز می کند . حالا که امسال تنها وظیفه ام درس خواندن است . حالا که امسال درسم هم عبادت است . بیشتر احساس مسئولیت می کنم . بیشتر حواسم هست یک وقت جلوی دوم ها توی راهرو ننشینم و زانوی غم به بغل نگیرم که فکر کنند جنوب یعنی همین . یعنی گوش کردن به صدای یک آهنگ و اشک ریختن . یعنی فقط گریه کردن. یعنی فقط بروی آن جا خاکی شوی و برگردی . بدون هیج تغییری . کاش می شد . کاش می شد این را برای سوم های امسال هم تعریف کرد . سوم های امسال که انگار یزد را به جنوب ترجیح می دهند و دلم برای شکیبا که آن روز غمگین می گفت بچه هایمان خودشان دوست ندارند بروند جنوب و یزد را ترجیح می دهند می سوزد . دلم برای صبا می سوزد . 

کاش می شد یادواره ای گرفت و برای پایه های کوچک تر توضیح داد که جنوب فقط یک زمین خاکی با یک راوی نیست که هر طور شده بخواهد اشک تو را در آورد . 

جنوب یک آرمان است که تو هر سال باید بروی و زنده اش کنی . جنوب یک تجدید پیمان است . نه فقط گریه و اشک و دلتنگی . 

کاش امسال اصلا راوی ها کمتر شوند . بچه ها را رها کنند میان فکه و شلمچه و طلاییه و پادگان دوکوهه . تا بروند و خودشان کشف کنند که جنوب یعنی چه ... خودشان بدون هیچ راوی و سخنگویی ... 

که به نظرم شهدا خودشان بهترین و قشنگ ترین روایت را برای دلت می کنند . 

این حرف واقعیت است . این حرف را حس کرده ام که می گویم . 

چون راوی مهربان ما در اولین منطقه ی عملیاتی که ما را برد در پادگان دو کوهه نه حرفی زد، نه شعاری داد و نه آهنگی گذاشت که ما را به زور منقلب کند . 

فقط برای دقایقی گفت بروید و اینجا بگردید و کمی با خودتان فکر کنید . همین . 

و ما اصلا تا آن موقع نمی دانستیم دوکوهه کجاست و حسینیه ی حاج همت کجا ... 

ما اصلا خبر نداشتیم کجا آمدیم . کلاس اولی های بی خبری بودیم که تصویر جنوب در ذهنمان تپه های خاکی بود و چادر هایی خاکی تر . 

ولی اولین تصویر، زیاد شبیه آن جیزی که فکر می کردیم نبود . تصویر یک پادگان منظم و مرتب و آسفالت شده . تصویر یک حسینیه و یک حوض کوچک روبه رویش که قبر شهید گمنامی درونش بود . 

تصویر یک فضای باز پر از گل های وحشی زرد رنگ و سکوتی عجیب که خواه نا خواه منقلبت می کرد . 

همین . این اولین تصویر و صدایی بود که ما از جنوب داشتیم . 

و بعد فکه و طلاییه و هویزه و شلمچه . 

صدای زیارت عاشورا در طلاییه . صدای اذان مغرب در شلمچه . سکوت مهربان و حزن آور هویزه . 

هیچ کس نمی خواست خاطرات پاره پاره شدن دوستش جلوی چشمانش را برای ما تعریف کند . هیچ کس هول این را نداشت که یک وقت ما گریه مان نگیرد . هیچ کس نمی ترسید که ما گم شویم میان تپه ها یا پایمان برود روی مین . مجبورمان نمی کردند همش پشت یک پرچم بزرگ بایستیم منتظر تا مدرسه های بی خیال قبلی که بلند بلند می خندیدند و عکس می انداختند به ما برسند . 

جنوب سال اولمان  فقط فکر کردیم و کشف کردیم . گاه گاهی اگر دلمان می گرفت واقعا دلمان می گرفت . واقعا حزن به قلبمان می نشست . 

حتی اگر راوی خنده دار ترین خاطره اش را هم از شیطنت هایشان می گفت باز بغضی به گلویمان می نشست . 

و خوش حال بودیم که چه قدر شهدا جوانی هایشان شبیه ما بوده اند . 

جنوب نبود و یک آهنگ خاک سرخ . جنوب نبود  و صدای آهنگران که کل منطقه ی عملیاتی را برداشته بود . جنوب نبود و صدای دوربین هایی که هر لحظه عکس می گرفتند و ... 

شهدا حرف بیشتر داشتند برایت وقتی در جایی خلوت می کردی ... 

حالا .. 

 . حالا که به بی احساسی و فراموشکاری متهم شده ام . این را بیشتر می فهمم . این که خیلی از بچه هایی که به جنوب رفتند معنای واقعی آن را نفهمیدند . 

خیلی ها دلشان عادت کرده و  فقط آخر اسفند هشدار می دهد که جنوب نزدیک است . 

و اصلا حواسشان نیست که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلاء .. 

دلتنگی خوب است . اما وقتی قشنگ است که تو را از پا نیندازد. 

درست را بخوانی . 

روزهایی قشنگی که می توانستی برای استراحت بروی جنوب تا احساست هوایی بخورد ، پشت سنگر نگهبانی بمانی . 

استرس بکشی . 

خستگی بکشی . 

و یادت هم باشد که همه این ها را مدیون چه کسی و چه کسانی هستی .. 

یادت باشد فرمانده هایی که ما داشتیم در اوج خستگی نمی خوابیدند مبادا خواب باشند و سربازشان در حال جنگیدن. 

که فرمانده های مهربانی که ما داریم حواسشان به تک تک لحظه های دلتنگی ما هست . 

چون ما سرباز تریم انگار . 

و من ایمان دارم که جنوب امسال ما جنوب تر است . 

حتی اگر بی احساس ترین سرباز خط باشم ... 

:))

 

 

 

 

 

 

شهید دیالمه.jpg

شهید وحید دیالمه 

 

 

dfdf.jpg

شهید احمدرضا احدی

 

 

six9vy_535.jpg

شهید حسن باقری 

 

 

 

488__580x940_dariush-rezaei-nejad.jpg

 

 

 

 

 

یا علی 

 

 

 


[ پنج شنبه 92/12/8 ] [ 3:48 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 395390