سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

به مامان می گم: یه سربازو شهید کردن . یه بچه داشته . زن جوون داشته . اصن اون هیچی . اون چارتای دیگه . شما می دونید چقدر از از نظر روحی اذیت شدن؟

و با غصه ادامه می دهم:

امشب شب اولشونه که بعد چند ماه اسیری راحت می تونن بخوابن. آخ خدا ...

اون یکی یه گوشه ی شهر شاهرگشو زدن . به چه جرمی؟ چند سال مریض افتاده بود رو تخت هیچ کس خبرش نشد . هیچ کس نگفت بابا بریم ببینیم اون طلبه ای که یکی دو سال پیش تو یکی از خیابونای این تهران، پایتخت به ظاهر با کلاس جمهوری اسلامی شاهرگشو به جرم یه تذکر زبانی زدن چی شد . مرد؟ زنده اس؟ خوب شد؟ نشد؟ 

چرا همه این قدر بی خیال شدن؟ چرا هیچ کی حواسش نیست؟ چرا همه به فکر خودشونن ؟ 

و با یک لیوان آب به زور بغضم را قورت می دهم . 

تو مملکتی که مادر پدرای خودمون با خون و جون حفظش کردن غریبیم . غریبیم . یا غریبه شدیم یا عوضی . اه ... 

مامان عصبانی می شه و می گه : ای باباااااااا .... تو هم منتظری یه دل مشغولی واسه خودت درست کنی ها. تقدیرشون بوده . با تقدیر که نمی شه جنگید .

می گم: 

من چی کار به تقدیرش دارم . درد من اینه . درد من اینه که چرا هیچ کس عین خیالش نیست ؟ چرا تلویزیون این شکلی شده ؟ چرا همه چشماشونو بستن ؟ دهناشونو بستن ؟ چرا همه این قدر راحت با این مسئله ها  برخورد می کنن ... به چی عادت کردیم؟ 

من حالم خوب نیست مامان ... 

با خنده بحث را عوض می کند و نمی گذارد این بغض لعنتی که چند هفته ای نشسته به جانم بشکند . نمی گذارد . دوباره به سختی قورتش می دهم و حواله اش می کنم به شب هایی که خانه خلوت است  و من تنهای تنها روی تختم دراز کشیده ام و با چند عکس روی دیوار اتاقم درد و دل می کنم ... 

 

***

حاتمی کیا در برنامه ی راز در سالگرد شهادت آقا مرتضی آوینی حرف های قشنگی زد . حرف بچه حزب اللهی ها . کلمه ی غریبی که این روزها بعضی ها عارشان می آید بگویند . بعضی ها هم می ترسند خودشان را بچه حزب اللهی بنامند . که مبادا عده ای از همه جا بی خبر انگ تحجر و تعصب بزنند رویشان . مبادا او را با آن بچه حزب اللهی بدبخت و بی نوای فلان فیلم مقایسه کنند. مبادا به یاد آن خانواده ی فقیر و بدبخت فلان سریال بیفتند که تسبیح از دست مادرش نمی افتاد.

حاتمی کیا بعد چند وقت در تلویزیون حرف های قشنگی زد. حرف های آشنا . با لحن آشنا . با کلمات آشنا . با دغدغه ی آشنا . 

حرف های دل خیلی هامان . چراغ کوچکی روشن کرد در ظلمات صداوسیمایمان . در یکی از غریب ترین شبکه های صداوسیما ... 

که در بین کانال کانال کردن ها و از نمایش به آی فیلم رفتن و از آی فیلم به تماشا و از تماشا به نسیم رفتن اگر پستت می خورد اشتباها! به این شبکه حرف های قریب و قشنگی می شنیدی . 

حرف هایی که خیلی وقت است خیلی هایمان از گفته شدنش می ترسیم . اگر هم بگوییم آن قدر حواسمان را جمع می کنیم که جمع خودی باشد که مبادا دردودل هایمان سر پر از هیچ بعضی ها را به درد آورد . 

که مبادا بعضی انگ دشمن سازی بزنند به پیشانیمان . بگویند ول کنید این امل ها را . فکر کرده اند تمام مردم جهان کافرند و این ها صالح . می خواهند با این انقلابشان کل دنیا را اصلاح کنند . 

مبادا که یک وقت آن وری ها ما را از خودشان ندانند که هیهات... هیهات به روزی که ما بشویم مقابلشان ... 

از سینمایمان گفت و از خودباختگی که داریم دچارش می شویم . از سطحی نگری گفت . از این که بعضی از سینماچی های ما تا جلوی دماغشان را بیشتر نمی بینند . چشمشان یاری نمی کند . 

که چرا باید تمام تلاش های ما باید صرف گرفتن فلان جایزه از فلان چشنواره ی خارجی باشد یا چرا اصلا چیزی به نام فیلم جشنواره ای امروز به قوت خودش باقی است؟ چرا جشنواره ی غریب عمار جایی برای خودش در جشنواره ی فجر _فجر اتقلاب!_ نمی بیند ؟ 

چرا از انتقاد و از صراحت می ترسیم ؟ چرا کسی نمی آید بنشیند سینمای ما را تحلیل کند ؟ چرا اگر از فلان فیلم همه پسند اسکار پسند  نقد کنیم برچسب تحجر و بی سوادی به پیشانیمان می خورد ؟ 

حرف هایی که در دلم گفتم کاش کسی بشنود . کاش کسی این برنامه را ببیند . کاش حرکتی شود . جنبشی . جنبش فرهنگی ای که استارتش را خود آقا همین ابتدای سال زدند . 

دغدغه ی فرهنگی غریب است بین ما . اگر به کسی بگویی دغدغه ام فرهنگ جامعه است . اگر به کسی به گویی هدفم اصلاح فرهنگ حامعه ام است . اگر به کسی بگویی می خواهم معلم شوم تا یکی یکی با دستان خودم نهال فرهنگ و انقلاب و ایمان و عزت و اعتماد به نفس را در دل بچه هایی بکارم که هنوز گوششان از اراجیف آدم بزرگ ها پر نشده . اگر بگویی با همین قلم دست و پا شکسته و با همین جان و رمقی که هنوز دست  انداز های زندگی آن را نگرفته ... می خواهم کاری بکنم برای فرهنگ جامعه ای که قرار است روزی بشود جامعه ی مهدوی ... 

اول کمی نگاهت می کند. بعد یا شروع می کند به تو خندیدن و یادآوری دوران نوجوانی و جوانی خودش که این دغدغه ها را داشت و حالا اصلا معلوم نیست کجاست . یا این که سری تکان می دهد و می گوید:

آرزو بر جوانان عیب نیست ... و می رود . 

دغدغه ی فرهنگی بین ما غریب است . گاهی از شنیدن دغدغه های بعضی از هم کلاسی هایم غصه می خورم . 

آن یکی آرزویش این است که کنکور را بدهد برود دکتر تغذیه لاغر کند . 

آن یک به فکر دماغش است . 

آن یکی پز مدرسه و خانه و فلان مدال در فلان جا را می دهد . 

آن یکی فقط می خواهد پول در بیاورد . فقط پول . و معتقد است پول همه چیز می آورد ...

آن یکی می خواهد حقوق بخواند تا انتقام بگیرد . 

آن یکی ... 

و همین یکی یکی ها چند ماه دیگر هر کدام در دانشگاهی می افتند و دانشجوی رشته ای می شوند... 

و من می ترسم از یکیشان بپرسم ، می خواهی بروی فلان رشته را بخوانی که چکار کنی ؟ می خواهی بروی حقوق دان شوی که چه کنی؟ می خواهی روان شناسی بخوانی که آخرش چه بشوی؟ 

می خواهی ادبیات بخوانی برای چه ؟ میخواهی بروی باستان شناسی که از کجای این عالم سردربیاوری ؟ 

می ترسم . می ترسم ازشان بپرسم . می ترسم جوابی نداشته باشند . می ترسم حتی یک نفرشان هم حواسش به جامعه ای نباشد که هفده یا هجده سال است که درآن زندگی می کند . 

می ترسم اصلا حواسش نباشد که او یکی از بچه حزب اللهی های این جامعه است . می ترسم از خودباختگی .

می ترسم از وقت هایی که نیم ساعت تمام در کلاس با بچه ها و معلم بحث می کنم که چرا باید نسل ما نسل پر جمعیتی باشد . چرا باید خانواده های ما در آینده جمعیت شان زیاد باشد . 

چرا بچه های ما باید تعدشان زیاد باشد . 

می ترسم از وقتی که معلم کلاس بهانه ی آلودگی هوا را برای مادر نشدن می آورد . 

می ترسم از وقتی که آن یکی می گویند این وضع اقتصادی و بچه ؟ مگر احمق شده ایم ...؟!

می ترسم از کسانی که برای خودشان انواع حق ها را قائلند اما تکلیفی بر گردنشان نیست و نباید باشد . 

و خدا نکند روزی بگویی پس تکلیف و وظیفه ی شما چه می شود ، که سریع به تحجر متهمت می کنند و اینکه شما حزب اللهی ها فقط بلدید آزادی ما را بگیرید . 

این حرف ها زیادی آرمانی است . 

این حرف ها شاید از دهان من و امثال من که تازه می خواهند وارد جامعه شوند، بزرگ تر باشد . شاید خیال بافی جوانانه بیشتر نباشد . یک آرمان گرایی زودگذر . 

اما پشت هر اتفاق بزرگ تاریخی کسی برایش رنج کشیده . کسی رویایش را شب ها در ذهنش هزار باره از نو پرورانده .

و خودم می دانم انسان هایب بزرگند که برای آرزوهایشان بجنگند . برای آرمانشان . برای هدفشان . 

هدفی که اگر بلند بازگویش کنی شاید مردم با ریشخندشان دلت را زخمی کنند . شاید کسی آن را جدی نگیرد . شاید همه  ساده از آن بگذرند . 

اما آدم هایی هستند که برای خواسته ها و آرزو هایشان می جنگند . جوان هایی مثل ما هستند که هنوز پا به جامعه نگذاشته برای بهتر شدنش نقشه می کشند. 

جوان هایی هستند که دوست دارند به افق نگاه کنند تا به دست انداز های روبه رویشان . به سربالایی ها و سرازیری ها . 

جوان هایی هستند که خطاب رهبر را وقتی می گوید: 

 جوانها! بدانید، بدون هیچگونه تردیدى آیندهى روشن و امیدبخش این کشور و این نظام متعلّق به شما است؛ شما خواهید توانست کشورتان و ملّتتان را به اوج افتخار برسانید؛ شما به توفیق الهى خواهید توانست الگو و نمونهى کاملِ تمدن نوین اسلامی را در این آب و خاک تشکیل بدهید؛ براى اینکه بتوانید این وظائف بزرگ را انجام بدهید، بایستى دین را، تقوا را، عفّت را، پاکیزگىِ روحى را در میان خودتان هرچه بیشتر ترویج کنید و تقویت کنید. جوانِ امروز احتیاج دارد به دین، به تقوا، به علم، به نشاطِ کار، به امانت، به عفّت، به [انجام] خدمات اجتماعى و به ورزش؛ اینها خصوصیّاتى است که جوانِ امروز به آن احتیاج دارد و شما عزیزان بسیجىِ من انشاءالله توفیق انجام این کار را داشته باشید.

به خودشان می گیرند...

جوان هایی در گوشه و کنار این شهر هستند که شب ها با لبخند شهیدآوینی می خوابند . لبخندی که درونش هم ایمان است هم اعتماد به نفس . 

لبخندی که پایان راهشان را به آن ها نشان می دهد . 

الگوی جوانان حزب اللهی این شهر شهید آوینی و امثال شهید آوینی باید باشد .

کسی که خون بهای قلمش شهادت بود . کسی که مداد العلما خیر من الدماء الشهدا را به اوجش رساند .کسی که هم مداد العلما در دستش بود هم دماء الشهدا در رگ هایش جاری ...

کسی که راه را به ما بچه حزب اللهی ها ، نسل بعد انقلاب و جنگ ، نشان داد . 

کسی که از گفتن عقیده اش هیچ ترسی نداشت . 

کسی که در اوج تعریف و تمجید های منتقدان جورواجور از فیلم مادر علی حاتمی، یک تنه آن را به نقد و چالش می کشاند . 

کسی که اگر مقاله هایش را امروز بخوانی هنور هم حرف برای گفتن دارد . 

درست مثل شهید مطهری . درست مثل دکتر شریعتی ... 

این ها با قلم جنگیدند . این ها با فکر مریض غرب و بیماری ای به نام غرب زدگی جنگیدند . 

و وجه مشترک همگیشان ، وجه اشتراک این نخبگان غریب این بود که هیج کس زمان حیاتشان حرف هایشان را نفهمید یا نخواست بفهمد .

و تنها گناهشان این بود که نگاه آنان به افق بود. به دوردست . به بالا . به آسمان . و همیشه یک قدم جلوتر از مردمان خواب آلوده ی روزگارشان می گذراندند ... 

فکرشان درگیر کوپن و یارانه و سبدکالا نبود . نگاهشان به چپ و راست نبود . 

نگاهشان توحیدی بود . 

و این ها با قلم جنگیدند . دقیقا همان چیزی که تکلیف ماست . 

و من گاهی  فکر می کنم بالاخره اش چی؟ 

واقعا زمان ظهور امام زمان کی می خواهد باشد؟ در کدام نسل ؟ در زمان چندمین نسل این انقلاب؟ 

بالاخره باید جوانانی باشند که روح حماسه و عزت هنوز درشان از بین نرفته باشد ... 

بالاخره باید جوانانی باشند که کمی متفاوت فکر کنند ؟ برای جامعه ی آرمانی شان که تحققش را قرآن وعده داده تلاش کنند ؟ 

که ایمان به صدق حرف خدا و قرآنشان داشته باشند . که هر شبشان را با فکر فردایی متفاوت تر بگذرانند ؟ 

بالاخره جوانانی باید باشند که نگران همشهری هایشان باشند . نگران هم وطنانشان . نگران دیگر مسلمان های جهان . نگران عدالت . نگران حقیقت . نگران صداقت ... 

وقت آن کی می رسد؟ 

کی میخواهیم از این خواب آلودگی که گریبانمان را گرفته بیدار شویم ؟ 

که می خواهیم بعد از این همه جنجال برای حق خواهی کمی به تکلیفمان فکر کنیم؟

جوانانی باید باشند در یکی از این دوره های تاریخی که تصمیمی بگیرند بزرگ . بزرگ به اندازه ی آرزوهاشان . 

و چرا آن جوانان ما نباشیم ؟ جوانان امام دوازدهم ؟ 

و فکر می کنم فقط یک شهید بتواند در سالگرد شهادتش چنین روحیه ای به نسل بعد خودش بدهد . 

دوباره تمام آن آرمان ها و ارزش های فراموش شده را بازگو کند . شهید آوینی به گفته ی هم نسلانش شناخته نشد . اما چرا بین ما مظلوم بماند ؟ 

منظور از شهید آوینی فقط شهید آوینی نیست . منظور تفکر اوست . سلوک اوست . راه و روش اوست . 

امسال سال همه ی آن هایی است که هنوز دغدغه های فرهنگی برایشان به شعار های پوسیده ی لای کتاب ها تبدیل نشده . 

برای آن ها که از شکست ، از طرد شدن، از دیده نشدن نمی ترسند ... 

امسال سال فرهنگ است ... 

شروعی برای یک انقلاب دیگر ... 

همت کنیم دوستان!

همت کنیم ... 

 

 

 

aviny.com-(08).jpg

 

پینوشت: صدا، دوربین و حرکت ... 

پینوشت: مجموعه ی دوم روایت فتح 

به روایت نسل چهارم این انقلاب ... 

 

پیونشت : فاتحه ای برای روح بلندش بفرستید ... 

 

 

 

 

یا علی

 

 

 

 

 

 

 

 


[ جمعه 93/1/22 ] [ 10:51 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 51
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 394596