سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

یکی بپرد جفت پا وسط زندگیم و بگوید:

پخ !

و من سه متر بپرم هوا ... 

موهایم سیخ شود .

انگشتانم کشیده و جدا از هم خشک شود . 

و دهانم باز بماند ... 

یا مثلا مرا ببری بالای برج میلاد 

یک نخی، طنابی، کاموایی(!!) چیزی وصل کنی بهم 

بیندازیم پایین ...

و من نه از هیجان پایین پریدن بلکه از ترس باز شدن 

آن نخ یا کاموا یا طناب 

پایین نرسیده سکته کنم ...

یا نه مثلا بنشینیم سر کلاس خانوم باصری 

و  به شیوه ی همان دختر چینی، ژاپنی یا مغولی یا هر نوعی از افراد بشر که چشمانشان کشیده است

همان طور که سنا قبلا بهم یاد داده 

زبانم را بگذارم بین دندان هایم و فشااااااااااااااااااااااااار ...

نه این درد دارد...

خب ..

خب ...

مثلا وسط پیاده رو یک دفعه بپری جلویم ...

یک سطل آب بگیری دستت 

بعد من مثلا فکر کنم اسیدی، آبلیمویی چیزی است 

و از وحشت تا خانه را بدوم ...

:))

هه هه هه هه ... 

یا مثلا از توی بالا پشت بام خانه مان خودت را پرت کنی توی بالکن 

و آرام و نرم بکوبی به شیشه 

و من از شدت ترس در خانه جیغ بزنم و بپرم بغل بابا ...

بعد مثلا بابا خواب باشد ... 

نه نه ...

خواب نباشد ... می ترسم سکته کند ...

خب اصلا هیچ کس خانه نباشد 

تنها باشم 

بعد تو هی بزنی به در بالکن 

و من مثل سپاه چنگیز خان در خانه بدوم و جیغ بزنم 

آن قدر که تو شک کنی که آمده ای تیمارستان یا خانه ی ما برای اینکه مرا بدزدی ... 

که زیاد هم فرقی نمی کند ...

و من آن قدر دور تا دور خانه را می دوم و جیغ می زنم تا تو سرسام بگیری ... 

می شود یک کار دیگر هم کرد ...

تو خیلی اتفاقی از جلوی مدرسه ی ما بگذری 

و من در حالی که مثل همیشه وسط خیابان ایستاده ام منتظر آقای سعادتی 

درست وسط خیابان 

و تو با سرعت از آن طرف داری میایی و وقتی می رسی به من 

(که به نظرم باید این صحنه آهسته باشد)

یک سانتی متر مانده به من ترمـــــــــــــــز می کنی ... 

و صدای هیجان انگیز ترمز می پیچد توی خیابان یاسمن .. 

بعد من از شدت ترس و هیجان 

نه از اینکه تو ماشینت بخورد به من 

بلکه به خاطر هیجان انگیز بودن این صحنه غش کنم ...

گرچه من هیچ وقت در زندگیم غش نکردم و اصلا بلد نیستم ادایش را در بیاورم 

و اگر بخواهم ادایش را در بیاورم گند می خورد به صحنه 

ولی خب 

من بیفتم زمین 

بعد هم سرویسی هایم

ضجه زنان و مویه کنان بدوند طرفم ...

و دوربین زوم کند روی چشمان از حدقه درآمده ی مریم

و رنگ پریده ی عطیه

و همچنین دستان لرزان سمیرا ... 

ها ها ها ها ...

در این گیر و دار خوب می شود اگر خانوم آل رسول را از اتاقش بیاوریم بیرون و بکاریمش پشت در دبیرستان 

و با صدای ترمز بدود طرف من 

و در حال دویدن نتواند تعادلش را حفظ کند 

و بومب ...!

هه هه هه هه :))

بیفتد روی من .. 

یعنی آدم غش کرده ی جلوی ماشین ... 

بعد همگی از دیدن این  صحنه خنده شان بگیرد 

حتی من

یعنی جنازه ی جلوی ماشین

هه هه هه هه ... 

و صورت من اصلا توی کادر مشخص نیست 

فقط پاهایم معلوم است که دارم از شدت خنده می کوبم زمین 

مثل آن شکلک توی یاهو مسنجر 

و مریم گریه اش بگیرد چون نمی تواند خانوم آل رسول را از روی من بلند کند ... 

تو هم خیلی آرام ماشینت را کج کنی از آن طرف خیابان و راهت را بگیری و بروی ... 

بعد آن لحظه ی ای که ماشینت دارد از جلوی دوربین رد می شود یک لبخند شیطانی تحویل دوربین بدهی 

و من از این همه بازیگری و طنازی تو 

فریادم به آسمان برود 

و در یک حرکت کاملا پست مدرن 

دوربین فیلم برداری بچرخد طرف من ــ من پشت صحنه ــ

که نعره زنان و جامه دران هی از این طرف به آن طرف می دوم ... 

بعد تیتراژ بیاید 

و از اول تا آخرش از تو تشکر بشود ...

مثلا بازیگران:

تو

با حضور :

تو

و با هنرمندی :

تو

نویسنده ، کارگردان و همه کاره :

تو

و با تشکر از :

تو ...

مثل مولانا که اسم شمس را پای هر غزلش آورده ...

یا تو شکنجه گر زندان باشی 

من زندانی ات .. 

بعد دوربین در یک نمای بسته آن تونل های مخوف را بگیرد و چکمه های تو 

که اصلا هم بهت نمی آید ...

و من خونین و مالی ... 

نه خون خوب نیست ...

و من کبود و سیاه ...

نه تو که دست بزن نداری ... 

و من کز کرده ام گوشه ی سلول 

در انتظار تو تا بیای مرا ببری به اتاقت ...

برای بازجویی ..

من هم عاشق بازجویی ... 

 هووووووم ...

این خوب است

یا من از شدت شکنجه 

ــ مثلا شکنجه ات این باشد که تمام طول زندان بودنم به من سری نزنی ــ

دیوانه شده باشم 

و هر بار که کسی در را باز می کند پشت در سلول قایم شوم 

و هر بار مثل دیوانه ها بپرم جلوی طرف و بگویم :

پخ ..!

و بخندم ....

بلند قهقهه بزنم ...

خب تو هم حتما می فهمی که من دارم جلب توجه می کنم برای اینکه صدایم را بشنوی 

و بیایی فریاد بزنی :

چه خبره اینجا سرباز ؟ 

بعد من چون دیوانه شده ام بیایم و دستم را به نشانه ی احترام نظامی بگیرم کنارسرم و بگویم :

جان سرباز؟

ولی تو گول نمی خوری ... 

این منم که گول تو را خورده ام و می خورم و خواهم خورد ... 

اصلا چطور است در تیتراژ بعد از آن همه اسم تو 

آخرش بیاورم 

گول خورنده ی عاشق :

من ..

ببین ..!

یک چیزی 

اصلا لازم نیست کاری انجام بدهی 

بازی کنی 

یا زحمتی بکشی...

همه چیز از قبل آماده است 

سناریو 

دوربین 

هنروران 

گول خورنده ی عاشق

فقط کافیست بیایی و بایستی جلوی دوربین من ...

همین ..

دوربین خودش می چرخد و از تو فیلم می گیرد ... 

هوم؟

می شود این دفعه را گول بخوری؟ 

می شود بیایی

یک بار دیگر 

جفت پا بپری وسط زندگیم و بگویی:

پخ !

و من نه از ترس پخ گفتنت 

بلکه از هیجان دوباره دیدنت

سه متر بپرم هوا 

موهایم سیخ شود ...

و انگشتانم جدا از هم و کشیده خشک شده باشد 

و دهانم باز ...؟ 

می شود؟ 

می شود بیایی ...؟

 

 

988389_548908141811368_2052974538_n.jpg

 

 

 

 

 

یا زهرا

 

 


[ جمعه 93/2/19 ] [ 12:39 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 77
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 395451