کاش که با هم باشیم
| ||
سر فروغ فریاد می کشم: دهنت را ببند ... و صدایم می پیچد در اتاق . و من دوباره احساس می کنم این حجم تنهایی عصرگاهم را حتی کتاب های کتاب خانه ام هم پر نخواهند کرد . احساس می کنم درون یک اتاق خالی دارم درس می خوانم . گندکاری های قاجار را خط به خط از بر می کنم . خط به خط تا دیگر از این گند ها نزنم به صفحات تاریخ کشورم . به همین زمختی . دقیقا به همین زمختی فکر می کنم . سر فروغ بلند فریاد می کشم که دهانش را ببندد تا حمله نکردم به سمت کتاب خانه و کتاب شعرش را ورق ورق نکرده ام . دهانش را ببندد چون می خواهم تاریخ بخوانم . چون یک ماه دیگر کنکور دارم . چون او حق ندارد هی اشعارش را درون گوش من زمزمه کند . حق ندارد پشت سر من رژه برود و هی شعر بخواند، با آن صدای محزون . وقتی فریاد می زنم انگار که در یک کوهستان ایستاده باشم، صدایم درون اتاق می پیچد . و این انعکاس صدا فقط وقتی اتفاق می افتد که اتاق از اثاثیه خالی خالی باشد . و من بار دیگر ایمان می آورم که کتاب هایم در این شرایط تنهایم گذاشته اند . تنهایم گذاشته اند و تنها چیزی که برایم باقی است جسم کاغذی شان است که در کتاب خانه ی عزیزم دفن شده . حتی کتاب های جدیدی که از نمایشگاه گرفته ام هم مرده اند . آن ها هم جسم کاغذیشان را درون کمد دیواری ام جا گذاشته اند و رفته اند . کتاب های بی وفا! بی معرفت ها ! درست در بحرانی ترین شرایطی که من درس نمی خوانم و نمی خوانم و نمی خوانم و آن قدر نمی خوانم تا دارد جانم در می آید گذاشته اند رفته اند . به صورت فتحعلی شاه نگاهی می اندازم . کنارش می نویسم . عکس این جنایت کار را خوب یادت باشد . عکس های کتاب تاریخ را باید به خاطر سپرد . نه به خاطر اینکه ممکن است یکی از آن ها در کنکور بیاید . نه ... به خاطر این که شاید شبیه شان در دنیای امروز زیاد باشد . شبیه او ترسو . بی سواد ... و کمی هم دیوانه ... دهانم را کج و کوله می کنم و ادای فروغ را در میاورم : صدای پایم از انکار راه برمی خواست ... مسخره است ... پای تو عیب و ایراد دارد من چه کار کنم ؟ هوم ؟ پاهایم را نشانش می دهم می گویم : نگاه کن! پا از این سالم تر دیدی تا حالا ... ؟ و قربان صدقه ی پاهایم می روم . باید بخوانم . باید تمامش کنم . و فروغ و فتحعلی شاه هیچ کدام نمی توانند مرا از خواندن ناامید کنند . هیچ کدام . اتاق من خالی است . خالی است چون وقتی سر فروغ فریاد کشیدم صدایم درون اتاق پیچید . اتاق من خالی است و همه ی کتاب هایم مرا تنها گذاشته اند . به روی خودم نمی آورم . به روی خودم نمی آورم که چقدر دوست دارم بروم طرفشان و دانه دانه شان را ببوسم و در آغوش بگیرم . نه بخوانم . نه شب تا صبح را خیره به آن ها مثل دیوانه ها بگذرانم . نه اینکه خط هایشان را حفظ کنم . نه ... فقط ببوسمشان و بغلشان کنم . بگذارم روی قلبم تا صدای قلبم را بشنوند . بشنوند و خیالشان راحت باشد که من هنوز زنده ام و نفس می کشم و تا من هستم و نفس می کشم نمی گذارم که غریب بمانند . اما یک چیزی را خوب یاد گرفته ام . این که کنکوری باید وحشی باشد . یک وحشی تمام عیار . یعنی من این جوری بیشتر حال می کنم . مثل انسان های اولیه رفتار کند . بربریت تام و تمام . مثلا نداند که با کتاب چه جور رفتار می کنند . مثلا به جای اینکه کتاب هایش را بخواند آن ها را بخورد . مثلا به جای یک بشقاب ماکارونی سه بشقاب بخورد . مثلا به جای حمام کله اش را بگیرد زیر آب و تا مادرش نیامده همان زیر بماند . مثلا وقتی می خواهد گریه کند عربده بزند . مثلا وقتی می خواهد بخندد باز عربده بزند . وقتی می ترسد و استرس دارد هم عربده بزند . وقتی تعجب کرده .... وقتی خوش حال است ... وقتی در آن جسم چرخان شهربازی مشهد با پاهای آویزان دست دوستش را گرفته و هی به سمت آسمان پرتاب می شود ... و تو اصلا تشخیص ندهی که وقتی عربده می زند یعنی دقیقا چه حالی دارد ...!!! کنکوری باید وحشی باشد . و این خب در مورد کتاب های غیر درسی کتاب خانه اش صدق می کند حتما. یعنی در چشم یک کنکوری کتاب های ــ غیر درسی ــ کتاب خانه باید در حکم ورق باطله هایی باشد که فقط به درد آتش زدن هنگام سرمای شب می خورند بیرون چادر . همین . نه حکم دوستانش . نه حکم خواهران و برادرانش . نه حکم عروسکش . نه حکم بالشش . نه حکم غذایش . پس اصلا نزدیک این ورق های باطله ی دوست داشتنی نمی شوم که اگر بشوم دام راهم می شود شکن طره ی گیسوشان ... و گیر کردن پایت به طره ی معشوق همانا و با مغز به زمین آمدن همان ... پس یک وحشی می تواند سر فروغ فریاد بکشد که دهانش را ببندد و او را تهدید کند به ورف ورق کردن ورق پاره های او ... پس از یک وحشی بعید نیست که کتاب های کتاب خانه اش تنهایش بگذارند در این عصرگاه اردیبهشت که حجم تنهایی اش بیش از پیش وسیع شده ... آه فتحعلی شاه ... فتحعلی شاه عزیز و به درد نخور ... پس بعید نیست که یک وحشی تو را و آقا محمد خان لطیف و مهربان را عاشقانه دوست داشته باشد ... و تو را و دولت های استعمارگر عزیز را ... تو را قرارداد های بی نظیرت را ... وای که عاشقانه تر از این نمی شود حکومتی که تو کردی بر رعیت گستاخ آن زمان ... وای که من چقدر دوست دارم حفظ خط به خط حکومت تو و آن سلطان صاحب قران که جان رعیت به فدای یک تار موی سبیلش باد ... وای که کنکور چه غنیمتی است وقتی ورق باطله ها ــ ی عزیزت ــ هم در این سرمای استخوان سوز تو را رها می کنند ... همه چیز آرام است و تو به ما دل بستی و ما هم ــ با زور ــ به تو دل بستیم و چه قدر خوب است که تو کنارم هستی و همه چیز آرام است و غصه ها در خوابی عمیقند و خوب می دانم که تو به احساس من شک نداری ... ! تو ای فتحعلی شاه عزیز ! ما وحشی هستیم و محیا دقیقا خوب این احساس را درک می کرد که از ابتدای سال ما را وحشی صدا می کرد... و او خوب می دانست که مدرسه چه جور جایی است که ساعت پنج که تعطیل می شدیم می گفت: "وحشی های من کشتارگاه تعطیله .. بدوید برید خون هاتون ... " و این یعنی یک ماه دیگر مانده تا قربانگاه اصلی ... و من چقدر از جو دادن لذت می برم ... چقدر از پراکندن جو کنکور درون اتاقم لذت می برم . مثل اسپری خوش بو کننده ی هوا هر صبح قوطی محتوی جو کنکور را دستم می گیرم و در اتاق می زنم .. و کتاب هایم مثل گلدانی که سال پیش در اتاقم پژمرد هر روز پژمرده تر می شوند و اصلا مهم نیست .. چون من یک وحشی ام .. یک وحشی تمام عیار با لباس سرخ پوستی و پوستی که از شدت سرما به کبودی می زند . یک کله ی گوزن کم دارم ... یک سری هیزم ... سنگ چخماق ... و یک اتاق و یک زندگی که به آتش بکشم ... یک ماه دیگر مانده ... و من آماده ی این جنگ قبیله ای هستم ... یک جنگ قبیله ای واقعی ... با یک مداد ... و چهار گزینه ... وحشی باشیم ... هر چه وحشی تر بهتر ... موفق تر ...
:))
پینوشت: من که نویسنده ی این خطوط را جدی نمی گیرم . شما هم نگیرید ... پینوشت: امام علی(علیه السلام ) می خوان به دنیا بیان ... و من تو پوست خودم نمی گنجم ... پینوشت: این روزها با خودتون زیاد بگید: الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمونین ...
یا علی
[ دوشنبه 93/2/22 ] [ 6:1 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |