سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

لاغر مردنی بودن و لاغر مردنی تر شدن که بد نیست .

یا کوچولو بودن...

بد نیست چون هنوز بعد هیجده سال می توانی در بغل پدرت جا شوی . 

گردنت را خم کنی و سرت را بگذاری روی شانه ی قرص و محکمش و دست بکشی پشتش . که مثل کوه، مثل یک صخره ی محکم است . 

و او دست بکشد به موهای نرمت و با خودش فکر کند که دخترش کی این همه بزرگ شد و ناباوری اش را تکمیل کند وقتی می گوید: ینی من یه دختر کنکوری دارم خدا ...؟!

و من شیطنت کنم و بگویم : کنکوری ؟ دختر کنکوری بابا ؟ دختر دم بختــــــــــــ

و بخندم ... 

و بخندد ... 

و هنوز بعد هیجده سال می فهمم وقتی زیر چشمانش گود می افتد و قرمز می شود یعنی دلش می خواهد گریه کند . دلش می خواهد سرش را بگذارد روی شانه ی من یا مادر و گریه کند . 

سرم را که از روی شانه اش بر می دارم به صورتش نگاه می کنم. به آن تک دانه ریش های سفید که لابه لای ریش هایش جا خوش کرده . به چشم های آبی اش که زیرش گود افتاده و قرمز شده . 

و من بار دیگر از بغضی که قورت می دهد می فهمم که امشب حالش خوب نیست. 

نمی دانم شوخی من او را به گریه انداخته ؛ یا خستگی ، یا نگاه های نگران مادر ... یا چه؟

گریه ی پدر ها یعنی همین . یعنی فقط زیر چشمانشان قرمز می شود . آب دهانشان را محکم قورت می دهند و سعی می کنند صدای مردانه شان نلرزد . 

بعد هیجده سال می فهمم وقتی لباس درنیاورده می نشیند لبه ی تخت و پاهایش را بغل می کند یعنی خیلی خسته است . یعنی حتی توان در آوردن پیرهنش را هم ندارد .

یعنی باید با مادر در مورد مسئله ای که امروز اذیتش کرده حرف بزند تا کمی آرام شود . یعنی امشب پدر از پدر بودنش کمی خسته است .

یعنی دلش می خواهد بشود پسر همسرش . یا پسر دخترش . یا برادر کوچک پسرش . یعنی دلش می خواهد گاهی شب ها کسی دست بکشد به موهایش .

دلش می خواهد کسی پشتش را بمالد و بگوید پسرم خسته نباشی . یکی سرش را بگیرد توی بغلش و پنهان کند تا او بتواند راحت گریه کند . 

گریه کند نه از اینکه ناراحت است . نه از اینکه غصه دارد . فقط خسته است . فقط خیلی خسته است . دلش می خواهد کمی بچگی کند . دلش می خواهد کمی بچه باشد . خب دلش تنگ می شود دیگر ... 

این را بعد هیجده سال می فهمم . بعد هیجده سال دخترش بودن و پدرم بودن . 

لاغر مردنی و کوچک بودن که بد نیست . اینکه در هیجده سالگی بتوانی از ته خانه بدویی طرف پدرت و بپری بغلش .

مگر چند تا دختر هیجده ساله می توانند بپرند بغل پدرشان و از اینکه پدرشان تا نیمه بلندشان می کند و یک دور می چرخاندشان کیف کنند ؟

مگر چند تا دختر هیجده ساله ی کوچولو و لاغر مردنی می توانند مدت ها وقتی پدرشان لبه ی تخت نشسته خودشان را در بغلش جا بدهند و سرشان را روی شانه ی محکمش بگذارند؟

مگر چند تا هیجده ساله توی این دنیا دلشان برای بچگی هایشان این قدر تنگ می شود ؟

غیر از دوستانم که همگی مان یک نقطه ی مشترک داریم و آن افتخار به دوران کودکی و نوجوانی مان است دختر های هیجده ساله و نوزده ساله ی زیادی دیده ام که این طور نیستند . 

دختر هایی که خیلی زود درگیر بحث های زنانه می شوند . دخترهای هیجده ساله ای که خیلی زود یاد می گیرند تعارف های پر از تکلف زنانه را . خیلی زود می شوند زنان هیجده ساله .

خیلی زود فرق مادر شوهر را با مادر می فهمند . فرق جاری با خواهر و فرق های زیادی که آدم ها را کم کم از هم جدا می کند . و کم کم تبدیلشان می کند به یک جنگجو .

و همیشه به مادرم افتخار کردم که هیچ وقت نتوانست برایم توضیح دهد این قانون نانوشته ی بین آدم بزرگ ها را ...

دخترانی که هیج .. هیچ یادشان نمی آید قبل از این سن چه کار می کردند ؟چه دوست داشتند ؟ چه آرزوهایی و چه خواسته هایی از این زندگی آن ها را وادار به ادامه ی راه می کرد ؟ 

دختر های هیجده ساله ای که خیلی زود کیف زنانه به دست می گیرند و کفش های پاشنه بلند می پوشند . 

در بحث های شبانه ی مهمانی ها کم نمی آورند . مثل آدم بزرگ ها یاد می گیرند که در هر زمینه ای نظر بدهند و دیگر خبری نیست از آن صداقت فوق العاده ی نوجوانی . 

وقتی به راحتی اقرار به ندانستن و نفهمیدن و دوست نداشتن و نتوانستن می کردند و گاهی حرص دیگران را هم در می آوردند . 

مگر چند تا دختر هیجده ساله از دماغ گنده ی خودشان لذت می برند و فکر می کنند دماغشان زیباترین دماغ دنیاست ؟

مگر چند تا دختر هیجده ساله از ابروهای پیوندی و مشکیشان لذت می برند ؟

مگر چند تا دختر هیجده ساله درست مثل نوجوانی شان از قد کوتاهشان اصلا خجالت نمی کشند بلکه گاهی هم فکر می کنند که اگر غیر از این بودند همه چی به هم می ریخت .

دیگر نمی شدند این دختری که الان هستند...

مگر چند تا دختر هیجده ساله هنوز پشت تلفن بلند نیستند حرف بزنند ؟

و مگر چند تا دختر هیجده ساله هنوز مثل بچه ها از بزرگ ترها خجالت می کشند؟

لاغر مردنی بودن بد نیست . 

حتی اگر بقیه توی جمع صدایت کنند کوچولو . 

حتی اگر ازت بپرسند که لباس هایت را از کجا می خری . 

حتی اگر پدرت باورش نشود که دختر کوچک توی بغلش هیجده ساله شده . 

کی گفته من از این عاشقانه های کوچک زندگی ام ناراضی ام ..؟

من راضی ام ... 

من آن قدر راضی ام که می توانم مقدارش را با دست هایم نشانتان بدهم . 

و با انگشت هایم برایتان بشمرم که چند تا راضی ام ... 

و نشانتان بدهم که من هنوز یادم نرفته است که این چیز ها را چطور با انگشتانم حساب می کردم . 

با همان انگشتان ظریفی که دوست داشته هایم را می شمردم ...

دوست داشته هایم ... 

 

 

67.jpg

 

 

یا زهرا

 

 

 


[ سه شنبه 93/4/17 ] [ 1:53 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 35
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 394580