سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

سرم را گذاشته ام روی میز تحریرم و حامد زمانی در گوشم بی هدف می خواند و فریاد می زند . 

سرم را گذاشته ام روی میز تحریرم  و زل زده ام به دیوار سفید رو به رویم . 

سرم را گذاشته ام روی میزم و با انگشتانم ذرات گرد و غبار زیر نور آفتاب را دنبال می کنم .

سرم را گذاشته ام روی میزم و سعی می کنم خواب آن شب زمستان را یادم بیاید . 

آن شب زمستان، وقتی در بی قراری روز قبل سنجش خواب دیدم که مادر کارنامه ی اولیه ی کنکور دستش بود و نشسته بود روی مبل کنار راهروی خانه.

وقتی رتبه ام را دید چنان خندید که صدای خنده اش هنوز هم توی ذهنم چرخ می خورد .

و سرخی صورتش از شدت خوش حالی ؛ و برق چشمانش و آن اشک زیبای گوشه ی چشمش؛ و چالی که روی لپش افتاده بود . 

هیچ وقت ، هیچ وقت حتی وقتی مادر شدم آن لحظه ی فوق العاده ی توی خواب را یادم نمی رود . آن لحظه ی شادی فوق العاده ی مادر  .

آن لحظه ی خندیدن از ته دلش و اشکی که توی چشمان مشکی زیبایش جمع شده بود . 

و من در خواب فقط او را نگاه می کردم و مادر نگاهی به کارنامه می انداخت و نگاهی به من و بلند می خندید . فقط می خندید . 

آن شب زمستانی ، شب بی قراری قبل آن سنجش مهم . 

سرم را گذاشته ام روی میزم و دستم را گذاشته ام روی قلبم . 

چشمانم را می بندم و بغضم را محکم قورت می دهم . 

نمی دانم این دل گرفتگی عجیب و غریب طبیعی است و متناسب با این روز ها یا نه . 

فقط می دانم دلم گرفته است . 

و حدودا چند ماهی می شد که دلم این طور نگرفته بود . 

خیلی قبل از کنکور تا الان . 

تا الان که با چشمانم ذرات کوچک گرد و غبار را دنبال می کنم و سعی می کنم با انگشتانم بگیرمشان . 

تا الان که حامد زمانی فریاد می کشد و اجازه ی گریه کردن نمی دهد . 

تا الان که مادر توی هال خوابیده و علی رو به روی تلویزیون لم داده است .

تا الان که هر دقیقه به اندازه ی یک ساعت کش پیدا می کند . 

تا الان که بغضم بالا و بالا و بالاتر می آید . 

و من دلم نمی خواهد الان گریه کنم . 

دلم نمی خواهد این دقایق را گریه کنم . 

بیشتر دلم می خواهد یک جا بنشینم و به نقطه ای نامعلوم زل بزنم . 

دلم می خواهد همه چیز در یک ثانیه تمام شود . دلم می خواهد رها باشم . رها از هر قید و بندی که نمی گذارد خوب نفس بکشم . 

سرم را گذاشته ام روی میز و زل زده ام به تابلوی آویزان روبه رویم که ستوده برای تولد پانزده سالگیم خریده بود . و چقدر به پرده ی اتاقم می آید. 

پرده ی اتاق من و علی را بابا انتخاب کرد . و من روز اول که دیدم لبخند زدم و گفتم مگر پرده ی هتل است باباجانم ؟ این قدر رسمی ؟ 

و بابا نگاهی به پرده انداخت و گفت هم شاد است هم شیک . 

و من لبخند زدم . 

سرم را گذاشته ام روی میز و موبایل رو به روی صورتم می لرزد . کسی پیامچه زده . آهنگ را قطع می کنم و سکوت عصرگاهی اتاق حمله می کند به قلبم . قلبم درد می گیرد . 

پیامچه را باز می کنم . باباست . حتما الان توی پاویون پزشکان با خستگی روی تخت دراز کشیده است و دارد پیامچه هایش را چک می کند . 

دقیقا امشب که به او نیاز دارم  در بیمارستان کشیک است . و این دردناک ترین چیزی است که به آن فکر می کنم . 

توی پیامچه نوشته شده:

"الا بذکر الله تطمئن القلوب 

آرام باش و به خدا فکر کن 

تجسم کن اول مهر دانشگاه تهرانی و در رشته ی دلخواهت داری درس می خوانی 

همین..."

برای طوفانی شدن آب و هوا لازم نیست اتفاق عجیب و غریبی بیفتد . 

کافیست پدری از آن طرف شهر ، از پاویون پزشکان یک بیمارستان دور برای دخترش در این طرف شهر پیامچه ای بزند، درست وقتی دخترش از شدت بغض حتی نمی تواند یک کلمه حرف بزند . 

نور قرمز آفتاب در حال غروب افتاده روی دیوار سفید اتاقم . 

دکمه ی پاسخ موبایل را می زنم و درون صفحه ی سفید می نویسم .

:((

خیلی دوست دارم ... 

:*

 

و خودم را جمع می کنم توی صندلی نارنجی و شروع می کنم بی صدا گریه کردن . 

گریه نمی کنم چون مثلا قرار است فردا جواب کنکور بیاید . 

گریه نمی کنم چون مثلا دانشگاه تهران فقط هفده دختر برای رشته ی ادبیات می گیرد . 

گریه نمی کنم چون ممکن است در دانشگاه با سنا و نجمه و هدی در کلاس ادبیات نباشم . 

گریه نمی کنم چون ممکن است دیگر تا آخر عمرم نتوانم در چشمان آبی پدر نگاه کنم و آرزوهایش را در مورد آینده ام بشنوم . 

گریه نمی کنم که شاید قرار نیست خواب آن شب زمستانی به واقعیت تبدیل شود و من آن خنده ی فوق العاده ی مادر را در واقعیت ببینم . 

گریه نمی کنم چون خجالت می کشم . 

از بی قراری گریه می کنم . 

مثل کودکی که مادر همه چیز را فراهم کرده و روبه رویش گذاشته ولی باز بهانه می گیرد و بلند گریه می کند. 

گریه می کنم تا خدا از آن بالا ببیندم و دلش به حال بنده ی خنگش بسوزد . 

کودکانه گریه می کنم تا مادرانه دست بکشد به دلم .

دلم می خواهد گریه کنم که او ببیند من چقدر کوچک و ضعیفم . دلم می خواهد حالا که کاری از دستم بر نمی آید برای دلم، جز همین اشک های آرام و داغ و یواشکی خوب گریه کنم . 

کودکانه گریه کنم . مثل کسانی که اولین بار است گریه می کنند و اشک مثل دارو ، مثل مرهمی داغ روی زخم های دلشان است . 

و هیچ طبیبی نیست برای درد لا علاج دل گرفتگی جز همان که بابا اول پیامچه اش آرام و یواشکی در گوشم گفت . 

جز  اینکه یادم بیاورد مالک کس دیگریست . هستی بخش ، زندگی بخش و همه چیز ما آدم ها کس دیگریست . 

آن که به جسم سرد  و مرده ی آرزوهای سنگی مان روح می دمد کس دیگریست . 

یادم بیاورد که دخترم پس کی می خواهی یاد بگیری بنده اش باشی؟ 

پس کی می خواهی از این فرعون آهنی پشت میز انصراف بدهی و کمی موسی باشی ...؟

 موسی کوچک سپرده شده به دست آب ؟

آب گوش به فرمان خدا .. 

دلم گرفته است چون دلم باید بگیرد . 

چون این دل سنگی باید بگیرد تا نرم شود . باید کمی اشک خالص و ناب و داغ روی تن سرد بی روح و بی احساسش بریزد تا دوباره یادش بیاید... 

یادش بیاید و یاد بگیرد کمی، فقط کمی به خدای موسی توکل کند . 

خدای موسی مهربان است . 

خدای موسی مادر می شود برایش وقتی رها شده میان آب ، این سو و آن سو می رود . 

خدای موسی قدرت مند تر از ساحران شهر است که ایمان مردم را سحر کرده اند . 

خدای موسی معلم است وقتی موسی با لکنت زبان رو به او می کند و می گوید:" رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا  قولی "

خدای موسی همه کس موسی است وقتی آواره ی شهر ها می شود و فراری.

یادش بیاید موسی پیامبر بود و فرعون پادشاه .. 

و پیامبران پادشاهان تاریخند همیشه ... 

گریه می کنم که یادم بیاید من آن کودکی هستم که اگر دست مادر را رها کند تا ابد باید میان بازار چرخ بخورد و چرخ بخورد و چرخ بخورد ...

و دل به این دنیای کروی دادن همان و تا ابد سرگردان ماندن همان .. 

دلم نمی خواهد گم شوم میان اعداد و رقم ها . 

دلم نمی خواهد سرگردان شوم .

دلم نمی خواهد گمراه شوم . 

گریه می کنم تا یادم باشد خدای من خدای موسی است . 

و من بنده ی کوچک روی آب ... 

سرم را می گذارم روی میز و اشک هایم را پاک می کنم و به خودم قول می دهم بعد این که گریه ام تمام شد دیگر بهانه نگیرم . 

و برای اولین بار در عمرم دختر حرف گوش کنی برای بابا باشم . 

 

 

پینوشت1: در سطر های آخر این پست سنا با صدای لرزان زنگ زد به گوشی ام و پرسید چند شدی ؟ و من دلم ریخت . این پست تاریخی شد . 

هیچ وقت صدای نفس نفس زدن های خودم را و صدای لرزان سنا را فراموش نمی کنم . هیچ وقت ... 

پینوشت2 : یاسی عزیزم! تو ثابت کردی یک سوم به ای هم با تمام شیطنت هایش می تواند رتبه ی یک کشور باشد . رتبه ی یک ریاضی مبارکت باشد . کلکسیون افتخارات سوم ب ای مان را تکمیل کردی رفیق ! ممنونم .

پینوشت3: مادر که رتبه ام را روی صفحه ی مانیتور دید . مثل آن خواب دوست داشتنی بلند خندید . نشست روی مبل کنار کامپیوتر . چشمانش پر از اشک شد . صورتش سرخ شد و گفت: آفرین دخترم ! آفرین . 

و من خواستم بگویم شرمنده که دخترت می توانست بهتر از این باشد و نشد ولی صدایم خفه شد میان خندیدن هایش و اشک ریختن هایش . 

اشک هایم را نگه داشتم برای صدای لرزان بابا پشت تلفن . وقتی گفت من بهت افتخار می کنم بابا . و صدایش لرزید و بغض من ترکید . این بغض بی وقت . 

او حرف می زد و من حتی یک کلمه هم نمی توانستم بگویم . او قربان صدقه ی دختر لوس و خنگش می رفت و من ... 

من فقط اشک می ریختم آرام و سعی می کردم تمام قدرتم را جمع کنم تا فقط یک جمله بگویم . یک جمله مثل ... شرمنده ام بابا ...!

پینوشت 3: یادم بده آدم باشم . یادم بده ...!

پینوشت4: خیلی دلم می خواهد آدم باشم ...!

 

 

 

یا زهرا


[ یکشنبه 93/5/12 ] [ 12:13 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 87
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 394855