کاش که با هم باشیم
| ||
آن روز در اتوبوس وقتی آن خانم معلم را دیدم و حرف هایش را شنیدم می خواستم همان ایستگاهی که پیاده شدم بنشینم و شروع کنم به گریه کردن . یکی از تلخ ترین و دردناک ترین بغض های زندگیم را آن روز تجربه کردم . تا چند قدمی دنبالش رفتم . رفتم تا التماسش کنم . رفته بودم و اصلا برایم آن لحظه مهم نبود چقدر در برابر او خوار و کوچک می شوم . رفته بودم تا سیلی بخورم از او . کینه ای که او داشت معلوم نبود با حرف های من به کجا خواهد کشید . ممکن بود سرم داد بکشد . به صورتم سیلی بزند . فحاشی کند . یا هر چه ... رفته بودم تا بنشینم جلویش و التماس کنم تا نظراتش را برای خودش نگه دارد و یک وقت در کلاسش با این کینه حرف نزند . گوش های شنوای معصوم را به حرف های تکراری و نا معصوم خودش به کار نگیرد . و فکر های پاک و دست نخورده را به نظریات پر از حرص و غضب و کینه اش مسموم نکند . رفتم که التماسش کنم . رفتم از او قول بگیرم که فقط آن درس های بی مزه ی کتاب را بدهد و بیشتر از این بچه های کلاسش را از زندگی زده نکند . رفتم تا به او بگویم بگذارد دانش آموزان کلاسش خودشان حقیقت را دریابند و زندگی را تجربه کنند؛ نه اینکه تجربه ها و نظرات خودش را قبل از هر چیزی به آن ها تحمیل کند . رفتم بگویم خانوم معلم! خانوم معلم عزیزی که همه ی روحانی های این مملکت را ــ او می گفت آخوندــ دزد و دروغ گو می دانی و چادر را مایه ی عذاب و نمایشی برای اینکه آدم ها پشتش هر غلطی می خواهند بکنند ... خانوم معلمی که رودرروی من حرفی نمی زدی ولی پشت سر من می نشستی و بلند بلند نظراتت را ابراز می کردی تا گوش ناشنوای من بشنود و بلکه دست بردارد از این حریم امن... رفتم که به او بگویم و از او خواهش کنم که یک وقت کلاس درسش را با اتوبوس اشتباه نگیرد . دختران پاک معصوم کلاس را با آن خانمی که به زور شوهرش چادر پوشیده بود اشتباه نگیرد . یک وقت شاگرد چادری کلاسش را به رگبار کنایه و متلک نگیرد. یک وقت یک تنه غیبت پشت سر تمام روحانی های یک مملکت را به جان نخرد، جلوی بیست و چند جفت چشم معصوم ... آن روز تند تند در خیابان راه می رفتم و در دلم بر سر خودم فریاد می زدم . آن روز بار ها به خودم و خجالتی بودن خودم فحش دادم . آن روز پشت هر لبخندی که می زدم طعم تلخ صبح در دهانم می آمد . آن روز غمگین و سرخورده به خانه که رسیدم شب با تمام خستگی خوابم نبرد و روز بعدش بی رمق روی تختم افتاده بودم . از متلک ها و کنایه ها و مسخره کردن ها نمی ترسیدم. ترکشش قبلا به تنم خورده بود بارها . بارها نگاه سنگین خانم های اتوبوس را حس کرده بودم وقتی گره روسری شان را باز می کردند و خودشان را در گرمای ظهر باد می زدند و زل می زدند به من . و نگاه های پر از حرف و شماتت شان ابدا برایم دردناک و سنگین نبود . نگاه هایی که احساس می کردم حتما در دلشان می گویند عجب دیوانه ایست این دختر . ببین چه چادر چاقچولی کرده توی این گرما . و من بار ها زیر نگاهشان مجله ای یا کتابی باز می کردم و با آرامش می خواندم و دوست داشتم همیشه نشان دهم که گرما برای همه هست و غر زدن توی این گرما بیشتر حال آدم را بد می کند . باد زدن هم فایده ندارد وقتی تو با انرژی زیاد سعی می کنی فقط یک هوای گرم را جا به جا کنی . پس چه بهتر که به جای زل زدن توی چشم های همدیگر کتاب بخوانیم . مجله ورق بزنیم یا با بغل دستیمان حرف هایی به جز گرانی و وضع خراب مملکت بزنیم و آن قدر اوضاع را سیاه کنیم که خودمان هم درونش گم شویم . گرمم می شد . بسیار هم گرمم می شد . آن قدر که وقتی به خانه می رسیدم تا چند ساعت حالم خوب نبود . عادت نداشتم . دختر با آژانس این ور و آن ور رفته ای بودم که حالا آواره ی ایستگاه های اتوبوس شده بود چون دیگر رویش نمی شد پول های بی زبان بابا را خرج آژانس کند . اما گرما برایم سنگین تر از بی حیایی نبود . گرما برایم سنگین تر از نگاه های مسموم مردان جلوی اتوبوس نبود که بی هیچ حیایی به چشمان خانم ها زل می زدند و نمی توانستند لبخند کثیفشان را پنهان کنند . گرما برایم سنگین تر از جهنمی که بعضی ها در شهر درست کرده اند نبود . ولی از آن جایی خدا خیلی خوب نقطه ضعف من را می دانست در آن صبح نه جندان خوشایند تابستان خانمی را گذاشت در اتوبوس که با مکالمه ی تلفنی اش با آن صدای بلند فهمیدم ــ یعنی همه متوجه شدند ــ که معلم است و برای جلسه ای که مدرسه گذاشته دارد می رود آن جا . درست بعد از چند ایستگاه خدا او را نشاند پشت سر من به همراه آن خانم چادری که مشکلش نازایی بود و فقط دلش می خواست با کسی درد و دل کند و مهم هم نبود چه کسی. و خدا مرا مجبور کرد که کتاب در دستم را ببندم و به حرف ها و نظریات حکیمانه ی آن خانم معلم گوش بدهم . درست وقتی خودم را مجبور می کردم که صدای ــ بخوانید داد زدن های ــ آن خانم معلم را نشنوم و کتابم را بخوانم یاد حرف مادر افتادم که می گفت خوب به قیافه ی آدم ها نگاه کن . به حرف هایی که می زنند گوش بده . به غرغر کردن هایشان . به نگاه هایشان به تو . به خستگیشان . به لبخندشان . خوب به همه چیز نگاه کن و به صدا ها دقت کن . خدا همه چیز را طبق یک نقشه ی فوق العاده هوشمندانه چیده بود و تلویحا چیز هایی را به من فهماند که تا آن موقع نشنیده بودم یا نمی خواستم بشنوم . آن روز این طور به این موضوع نگاه نکردم . آن روز تنها کاری که از دستم بر می آمد فحش دادن به ناتوانی خودم بود . به این که حتی بلد نیستم حرف هایم را به کسی بزنم. بلد نیستم بنشینم کنار آن خانم معلم و کمی او را از حالت هجومی در آورم و به حالت تدافعی بکشانم . ولی دیروز وقتی سوار اتوبوس شدم صورتم را گرفته بودم جلوی پنجره ی باز اتوبوس تا آن نسیم بی نظیر عصر تابستانی صورت من را هم نوازش کند و از آن نعمت رایگان من هم بهره ای ببرم خانمی آمد ایستاد کنارم . در ایستگاه بعد جمعیت کثیری وارد اتوبوس شدند و دیگر واقعا جا نبود برای ایستادن حتی . خانم که کنارم ایستاده بود به من نگاهی انداخت و انگار من دختر رئیس جمهور باشم یا فامیل نزدیک وزیر راه و ترابری . یا مثلا شهردار تهران دایی ام باشد . شروع کردن به غر زدن و اعتراض کردن . ــ برای این همه جمعیت یک اتوبوس . اصلا این همه جمعیت خطرناک است . صد بار زنگ زدیم هیچ فایده نداشت . واقعا که . فقط حرف می زنند . در عمل ... اتوبوس ایستگاه بعدی ایستاد و در را باز کرد . خانم کنار من عصبانی شد و داد زد : ــ آقا دیگه جا نیست . بیخودی برای چی باز می کنی درو ... ؟ راست می گفت اما اغراق می کرد. همه چیز را آن قدر سخت می کرد که آدم احساس می کرد در یکی از محروم ترین شهر های قاره ی آفریقا زندگی می کند . و مردم در بدبختی و سیاهی و کثیفی غوطه ورند . بعد هم خانمی که از لهجه اش معلوم بود تهرانی نیست گفت: ــ اگر تهران این طور باشد پس شهرستان ها چه می شود . و همدیگر را تایید می کردند و به حال خود افسوس می خوردند . من فقط لبخند می زدم . صورتم را گرفته بودم رو به نسیم و داشتم لذت می بردم . با این که کیف آن خانم توی پهلویم بود و آن یکی خانم آن قدر صورتش را نزدیک من آورده بود که نفسش به صورتم می خورد . اما باز لذت می بردم . لذت می بردم از اینکه خانم ها با دیدنم دوست دارند مشکلات جامعه را بگویند . دوست دارند تا می توانند انتقاد هایشان را بریزند روی سرم به هوای اینکه شاید من دختر یکی از مسئولین باشم . یک دفعه ی شادی عجیب و غریب نشست به دلم . شادی که علتش برای خودم هم ناشناخته بود. دوست داشتم بروم از همه ی خانم های اتوبوس مشکلاتشان را بپرسم و به آن ها بگویم که من هر شب آن ها و مشکلاتشان را دعا می کنم . دوست داشتم اصلا آسفالت خراب خیابان را بندازند گردن من یا گرمای هوا را ... خدا را شکر کردم که هر روز در اتوبوس می توانم آدم ها را ببینم . نظراتشان را بشنوم . دغدغه هایشان را بشنوم . تحلیل کنم . و فکر کردم چه کاری بهتر از این؟ چه کار فرهنگی بهتر از این ؟ چه کاری بهتر از این که قبل از این که بخواهم معلم شوم یا کار فرهنگی انجام دهم مشکلات مردم را بدانم . سطح فکرهایشان را ، دغدغه هایشان را ، آرزوهایشان را و... خدا را شکر کردم که خانم ها با دیدنم دوست دارند درد و دل کنند . خدا را شکر کردم که می توانم نفس به نفس مردمان این شهر زندگی کنم و از آن پیله ی تنهایی اتاقم بیرون بیایم . از پشت مانیتور بیرون بیایم و از نزدیک چهره ی واقعی مردم را ببینم . خدا را شکر کردم به خاطر این حیات اجتماعی فوق العاده . از این حیات واقعی. از این که چیز هایی را می فهمم که شاید هیچ وقت نشنیده و نفهمیده بودم . از این که روزی اگر بیست و چند جفت چشم روبه رویم نشستند می توانم از چشم هایشان بخوانم که مشکلشان چیست . چشم های خسته ، چشم های طلبکار، چشم های معصوم، چشم های به شدت رفاه زده، چشم های عصبی و چشم های پر از کینه... می توانم از چشم هایشان خستگیشان را بخوانم . می توانم به درد و دل هایشان گوش بدهم و اگر دختری گفت بابایم کار ندارد ؛ اگر دختری گفت ماردم بیمار است یا اگر دختری پول نداشت که از بوفه ی مدرسه چیزی بخرد ... دیگر احساس نکنم که باید در اولین ایستگاه بنشینم و شروع کنم به گریه کردن ...
"یا صاحب الزمان"
[ یکشنبه 93/6/2 ] [ 2:25 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |