کاش که با هم باشیم
| ||
حالا که زندگی هیجده سالگی ام را توی مشتش محکم گرفته و دارد تند تند می دود. حالا که پاییز جان من دارد می آید که لباس نوی نوزده سالگی را تن هیجده سالگی مظلوم این روزهایم کند. حالا که من بیشتر از همه ی موقع ها احساس عذاب وجدان دارم . احساس عذاب وجدان نسبت به هیجده سالگی مهربان و مظلوم و ساکتم که هیچ وقت یک کار درست و حسابی و ماندگار برایش نکردم . احساس این که برای هیجده سالگی ام به اندازه ی چهارده سالگی ام قصه نخواندم . به اندازه ی پانزده سالگی و شانزده سالگی در گوشش شعر های عاشقانه زمزمه نکردم . و به اندازه ی هفده سالگی دستش را نگرفتم تا با هم زیر باران بدویم و بلند بلند فریاد بکشیم و بخندیم. و آن قدر به چشم های پر از مهربانی اش، دست های پر قدرتش و دل پاک و صادقش بی اعتنا بودم که حالا از او جز یک اسم نمانده . یک اسم توخالی که فقط به درد شناسنامه های بی روح و سرد می خورد. حالا این روزها که زندگی دارد تند تند می دود و هیجده سالگی ام توی مشت عرق کرده اش دارد نفس نفس می زند، می فهمم که زیاد هم از آمدن پاییزجانم خوش حال نیستم . از آمدن پاییز جان با آن کوله پشتی پر از برگ های رنگی رنگی و آن لباس نوی زیبا که درون یک زرورق قرمز پیچیده و چپانده است توی کوله اش. از اینکه بیاید یک بوسه ی آتشی خنک بنشاند روی صورت هیجده سالگی ام و لباس نوزده سالگی ام را بدهد دستش. دیگر از این کارهای تکراری پاییز جان هم خسته ام! چه برسد به لباس هایی که بوی کهنه ی تکرار را می دهند. هیجده سالگی نازنینم . هر چه به موهای قهوه ای اش دست بکشم و آرام آرام نوازشش کنم باز حالش خوب نمی شود. باز تبش قطع نمی شود. باز می رود از ترس پاییزجان مهربان زیر تخت قایم می شود و رویش را می کند طرف دیوار و با انگشتان ظریفش جملات نام مفهوم روی دیوار می نویسد... پاییز جان من دارد می آید . با فرق های اساسی ! با کلمه ی جدید و تر و تازه ی دانشجوی کنار اسمم . با خیابان های خاطره انگیز میدان انقلاب . با پیاده روهای خلوت کنار دانشگاه . با قدم های آرام دارد می آید.. دارد می آید و من هنوز نمی دانم این خبر را چه طور به هیجده سالگی ام بدهم. برایش شعر های خنک پاییزی بخوانم . برایش اشک های خیس پاییزی بریزم. برای آخرین بارها دستان کوچک ظریف و نرمش را بگیرم و با هم قدم بزنیم . چه طور از زیر تخت بیرون بکشمش به هوای دلتنگی. چطور از میان مشت داغ زندگی بیرون بکشمش تا با هم کمی خلوت کنیم . چطور با او خداحافظی کنم وقتی یادم نمی آید اصلا سلام درست و حسابی به هم کردیم ... ؟ چطور هیجده سالگی مظلوم و ضعیفم را این طور به دست های زندگی بسپارم و بروم ؟ حالا که پاییز جان دارد می آید...! حالا که نسیم هر روز صبح با خبر آمدن پاییز مرا از خواب بیدار می کند. حالا که هر روز لباس هیجده سالگی طبق یک برنامه ی نانوشته دارد به تنش کوچک می شود. حالا که زندگی من و هیجده سالگی و اتاقم را یک جا گرفته توی مشتش و فقط می دود. خیلی بیشتر یاد آن روز ها و شب ها می کنم که اسم هیجده سالگی هم به هیجانم می آورد . خیلی بیشتر یاد آن روز ها و شب ها می کنم و خیلی بیشتر یک غم سنگین و خفه کننده می نشیند به گلویم ! و دلتنگی یقه ام را می گیرد . نمی گذارد درست نفس بکشم . نمی گذارد حتی توی مشت زندگی هم کمی آرام بگیرم . کمی آرام بگیرم و سعی کنم هیجده سالگی ام را در آغوشم محکم نگه دارم. و دست او را تا آخر عمر هم که شده رها نکنم . حتی اگر پاییز جان آمد و نوزده سالگی را که حتما به تنش زار می زند تقدیمش کرد . حتی اگر هوا سرد شد و برف بارید . حتی اگر زندگی آن قدر تند دوید که ما حتی فرصت نفس کشیدن هم نداشتیم. هیچ وقت دست هیجده سالگی ام را رها نکنم . در کنار نوزده و بیست و بیست و یک سالگی آن هیجده ساله ی کوچک و دست نخورده و تر و تازه را همیشه در آغوشم نگه دارم. تا آخر عمرم حتی وقتی چهل ساله شدم، دست هیجده سالگی ام را رها نکنم. حالا می فهمم که چقدر به او وابسته شدم و چقدر دوستش داشتم . و چقدر به اندازه ی این دوست داشتن به او بی اعتنا بودم. حالا می فهمم که زندگی بی رحم تر از آن بود که به فکر من و هیجده سالگی ــ این سن هیجان انگیز ــ باشد. بی رحم تر از آن که بگذارد من طعم شیرین هیجده سالگی را خوب بفهمم . و بی رحم تر از آن که بخواهد به خاطر تمام بی رحمی اش یک بار تمام قد بایستد و از من و هیجده سالگی ام عذرخواهی کند. . . . او فقط بلد است تند تند بدود بدود بدود و بدود...
یا زهرا [ سه شنبه 93/6/25 ] [ 1:7 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |