سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

در ادامه ی پست سنا...

***

تمام آن ساعت ها، آن از صبح تا ظهر به یاد ماندنی شاید مثل یک فرش دستباف هر چه بیشتر گوشه ی ذهنمان بماند ارزشش بیشتر می شود. 

شاید آن لحظه ها را مدام ناله کردیم و از حرف های مفت مجری حوصله مان سر رفت. 

شاید زیاد آن لحظه ها قدرش را ندانستیم.

اما هر چه بگذرد... 

هر چه بیشتر بیفتیم روی دور زندگی، شاید قدر آن خنده ها و آن راه پیمایی ها و آن سخنرانی های تمام نشدنی را بیشتر بدانیم.

قدر آن لحظه هایی که داشتیم یک دوره تاریخ دوستیمان را با عکس های موبایل پولی دوره می کردیم. 

آن لحظه ای که از ته دلمان برای نجمه که روی سن ایستاده بود دست می زدیم و به او افتخار می کردیم. 

و حتی آن لحظه ای که با قیافه های بهت زده ایستاده بودیم رو به روی عکس هایی که دم در انجمن اسلامی زده بودند.

شاید روزها که بگذرد این فرش دستباف دست نخورده بیشتر ارزشش مشخص شود. 

بیشتر بفهمیم وقتی همیارها برای با هم بودنمان، برای رفیق بودنمان، برای هم رشته ای و هم دانشکده ای بودنمان حسرت می خوردند یعنی چه . 

شاید بیشتر بفهمیم که بوی گلاب کنار مزار شهدای گمنام چقدر خیال ما را راحت می کند . 

چقدر حالمان را خوب می کند. 

چقدر یک خاطره از شهید چمران می چسبد توی شلوغی و هیاهوی سالن فردوسی دانشکده ی ادبیات . 

همه اش تمام شد . 

و حالا یک دوره ی خیلی خیلی جدید از زندگی ما شش نفر و رفقایی شبیه ما شش نفر شروع خواهد شد. 

ولی یک چیز را هیچ وقت یادم نمی رود . 

این که آن روز صبح وقتی با ولع داشتم لقمه ی نان و پنیر مادر را گاز می زدم و به او لبخند های فیلسوفانه تحویل می دادم مادر رو به من گفتند:" یادت باشه که می تونست هیچی اون جور که می خواستین پیش نره! یادت باشه که خدا به همتون چقدر لطف کرده و یادت باشه که می تونستی اینجایی که هستی نباشی فاطمه سادات!" 

و یادم نرود که تمام طول مدتی که مجری داشت، دانشگاه برتر و دانشجوی برتر به ریش مان می بست با خودم می گفتم:

" خدایا ما رو شرمنده ی شهدا نکن." 

" خدایای ما رو شرمنده ی خودت نکن." 

" خدایا ما رو باعث خجالت امام زمان نکن."

" خدایا مواظبمون باش."

و یادم نرود که این دعاها را هر روز صبح که چادرم را روی سرم تنظیم می کنم و روسری ام را توی آینه درست می کنم با خودم بگویم. 

با خودم بگویم که یادم نرود دانشجوی برتر و دانشگاه برتر بودن همه اش کشک است. 

ما برتری را تا قبل از این در چیزهای دیگر می دیدیم. 

و حالا فقط کمی بزرگ تر از قبل شده ایم نه فرموشکار تر از قبل ... 

یادم باشد اینجایی که ایستاده ام امانت است . نه ملک شخصی و خصوصی من!

یادم باشد یک عالمه دختر شبیه من و بهتر از من هم هستند که هنوز آرزوهایشان تبدیل به واقعیت نشده است . 

یادم باشد هر روز و هر ثانیه ای که در هوای این دانشگاه نفس می کشم حساب می شود و دلم نمی خواهد، جوابگوی شرمنده و خجالت زده ی آن روز هایی که قرار است بیاید، من باشم . 

یادم باشد و یادمان بماند که حرف مادرم و مادرهایمان را جدی بگیریم .

و حداقل دخترهای خوبی باشیم و بمانیم ... 

همین .. 

این روز ها فقط از خدا می خواهم که دختر شکرگزارش باشم ... 

نه دختر غرغرویش .. 

چون فکر می کنم به اندازه ی کافی برای او غر زده ام و خب... 

او هم به اندازه ی کافی صبوری کرده است...

 

 

 

 

 

 

یا زهرا

 

 


[ جمعه 93/6/28 ] [ 4:0 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 54
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 394599