سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

می خواهم بلند شوم میز ها را دور بزنم و بروم پشت پنجره بایستم ببینم آسمان ابری است یا من این قدر دلم گرفته است. 

اما می نشینم سر جایم. تکان نمی خورم. 

فاطمه دارد با خودش حرف می زند. بعد با خودم فکر می کنم نکند سوال ها را سخت داده باشم. نکند یک وقت اذیت شوند. غصه دار شوند. 

به قیافه ی غزل نگاه می کنم و سعی می کنم با خودم حدس بزنم دارد الان به خودش چه می گوید. طوبی خیلی جدی به برگه اش نگاه می کند و می نویسد. انگار مسائل ریاضی باشد. 

نکند سوال ها را سخت داده باشم. نکند اذیت شوند. این فکر اذیتم می کند. 

آخ رودکی جان! آه پدر شعر فارسی!

دست بردار از سر این معلم نصفه و نیمه و دست بردار از سر این بچه ها. رهایشان کن. 

بچه ها می گفتند و می خندیدند و شعرهایت را مسخره می کردند. گفتم بچه ها پشت سر شاعر بیچاره این قدر حرف نزنید. درکش کنید. شاعر درباری را چه به شعر پرمغز و معنی؟ 

پشت سر مرده حرف نمی زنند که. می خندند. من حرف خنده داری نزدم ولی می خندند. یکی می گوید مدیونش می شویم ها. 

جواب می دهم: ولی فکر کنم بیشتر رودکی مدیون ما باشد؛ نیست؟ دوباره می خندند. من هم می خندم و سرم را به یادداشت هایم گرم می کنم .

کلاس را شروع نکرده یکی از فاطمه ها می گوید خانوم می خواهید برایتان آب بیاورم؟ به تجربه ی دیروز حتما. که دهانم خشک شده بود و دیگر نا نداشتم حرف بزنم. سنا زود به دادم رسید و برایم آب آورد وگرنه از تشنگی می مردم. 

می گویم: زحمت نکش فاطمه!خودم می آورم. بعد در دلم یکی می گوید: بچه را که نمی فرستند آب بیاورد برای آدم. بعد یکی دیگر جواب می دهد خب وقت بچه های دیگر را هم نمی شود تلف کنی که بری برای خودت آب بیاوری. 

فاطمه نجاتم می دهد و می گوید نه برایتان می آورم. 

هنوز طرف دانش آموزم با طرف معلمم در جنگ است. 

از سرجایم تکان نمی خورم. نمی روم دم پنجره تا ببینم هوا ابری است یا نه . به قیافه ی بچه ها نگاه می کنم. مگر دارند چه امتحانی می دهند که این قدر روی برگه شان دقیق شده اند. 

دلم می خواهد داد بزنم بلند شوید. بلند شوید، برویم توی حیاط بدویم، بخندیم. برویم توی راهرو ها جیغ بزنیم و شوخی کنیم. بی خیال رودکی. بی خیال المپیاد و نمره. ولی می نشینم سرجایم و تکان نمی خورم. 

دلم می خواهد بروم زینب را نجات دهم. بروم جواب تمام لغت ها را به او بگویم. منتظرم یکیشان سوالی از امتحان بپرسد و جواب سوال را به او بگویم. اما هیچ کدام این کار را نمی کنند. 

و من معلم نصفه و نیمه ی شکست خورده ای خودم را می بینم که نشسته است آرام گوشه ی کتابخانه و دارد به بچه هایش نگاه می کند و غصه می خورد.

خودم را زیاد معلم نمی دانم و بچه هایی که فقط دو سه سال از من کوچکترند را شاگردم. اما یک محبت عجیب و غریب، یک دلسوزی خواهرانه تمام قلبم را گرفته است. 

حالا می فهمم چرا سنا قربان صدقه ی بعضی از شاگردهایش می رود. حالا می فهمم وقتی می گوید موقع ارزشیابی یکی از شاگردهای با استعدادش گریه اش گرفته یعنی چه. 

حالا می فهمم چرا خانم شریفی می گوید من شما سه تا را بزرگ کرده ام. حکم مادرتان را دارم .

حالا می فهمم که انگار یک تکه ی بزرگ از قلبم را بچه های المپیادی کنده باشند برای خودشان. احساس می کنم یک جای قلبم خالی است. 

نگاهشان می کنم. طرف معلم وجودم می گوید این قدر بهشان نگاه نکن. حواسشان پرت می شوند. طرف دانش آموز وجودم سرم فریاد می کشد: بلند شو! بلند شو برو گوشه ی برگه ی یکیشان یک علامت لبخند بکش. 

برای آن یکی یک بیت شعر بنویس. بگذار بفهمند این دنیا شوخی تر از این حرف هاست. بگذار بفهمند رودکی خودش هم به شعر هایش این قدر بها نمی دهد که این ها. بلند شو نجاتشان بده . 

خانوم شریفی نگاهم می کند. لبخند می زند. حتما دارد فکر می کند که من کی فرصت کردم این قدر بزرگ شوم. کی فاطمه سادات کوچولوی آن روز ها شد خانم معلم کوچولوی این روزها. 

باورم نمی شود. باورم نمی شود که این قدر همگیشان را دوست داشته باشم و نگرانشان باشم. باورم نمی شود آن حس معلمانه که همیشه در بعضی معلم هایم تحسین می کردم حالا تمام وجوم را گرفته . 

تمام وجودم را.

بلند می شوم خودم را با مدخل کتاب ها سرگرم می کنم. دیگر طاقت ندارم نگاهشان کنم. این سکوت اذیتم می کند. 

خانم شریفی بهشان گفت اگر امتحانتان را بد بدهید بزرگ ترین مجازاتتان این است که توی چشم های فاطمه سادات نگاه کنید. 

می خندم. طرف معلم وجودم می خندد. طرف دانش آموز وجودم خجالت می کشد و سرش را می اندازد پایین و قرمز می شود. 

راستی راستی که چقدر جان کندم برای این رودکی. راستی راستی که چقدر آقای شعر فارسی اذیتم کرد با این قصاید شاهکارش. 

راستی راستی که چقدر بچه ها را دوست دارم و راستی راستی که چقدر بزرگ شده ام. 

با خودم می گویم خوب نیست. خوب نیست که طرف دانش آموز آدم با طرف معلمش درگیر باشد. باید یکی را انتخاب کرد. 

کم کم بلند می شوند که برگه هایشان را تحویل بدهند. لبخند می زنم. بهشان خسته نباشید می گویم. 

غزل همچنان درگیر است. می گویم غزل جان دل بکن. بیا برگه ات را بده. زیر لب غر می زند. 

یکیشان غمگین برگه اش را می دهد. نگاهش می کنم . مشخص است خوب نداده.

طرف دانش آموز وجودم می رود دنبالش . دستش را می گذارد روی شانه اش و از نمره های بدش می گوید. از اینکه داشن آموزی که نمره ی بد نگیرد که دانش آموز نیست. بعد کمی سر به سرش می گذارد تا بخندد و تا لبخند نزند رهایش نمی کند. 

اما طرف معلمم رهایش می کند تا برود. خودش را با برگه ها سرگرم می کند . تمام برگه ها را چک می کند که نکند یک وقت اسم ننوشته باشند. 

غزل بلند می شود. فاطمه ها هم . همه شان می روند و من را با این همه فکر تنها می گذارند. برگه ها را توی کیفم می گذارم. لیوان چای خانم شریفی را از لبه ی میز هل می دهم عقب تر تا نیفتد. با تعجب نگاهم می کند. 

نگاهش می کنم و لبخند می زنم. مثل قدیم ها.در برابرش همان فاطمه سادات کوچولوی غرغروی ناامیدم . همان که از این طرز وحشیانه ی المپیاد و رفتار با ادبیات متنفر است. 

در برابرش آن قدر بی اعتماد به نفسم که یادم می رود بگویم که قشنگ ترین تجربه های زندگی ام را مدیون او هستم. قشنگ ترین تجربه های زندگی ام...

یاد پیامچه ی هدی می افتم که توصیه کرده بود سعی کنم از این روزهایم لذت ببرم.

سعی کردن یعنی همین دیگر. یعنی وقتی یک سوال را از بچه ها می پرسی و همه شان هل می شوند و با هم شروع می کنند جواب دادن . و یک دفعه که متوجه کارشان می شوند همگی می زنند زیر خنده . 

 و طرف دانش آموز وجودم قند توی دلش آب می شود از این همه زندگی که جریان دارد توی خنده هایشان. و طرف معلم وجودم با خنده می گوید: بچه هاجان یک نفر! من دو تا گوش بیشتر ندارم. خوب است که همتان نکته را بلدید اما یک نفر جواب سوالم را بدهد . و باز می خندند. و باز می خندم. 

 

 

 

 

 

پینوشت: معلم خوب معلمی است که با طرف دانش آموز وجودش معلم شود. 

و معلم بماند.

پینوشت: آسمان ابری نیست. من دارم سعی می کنم از زندگی لذت ببرم .

 

 

 

 

 

 

 

یا علی


[ پنج شنبه 93/11/9 ] [ 9:12 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 75
بازدید دیروز: 43
کل بازدیدها: 396227