کاش که با هم باشیم
 

نوشتن پیشکش!

دیگر کلمات حتی به زبانم هم نمی آیند. چه برسد به دستانم.

به مادر گفتم شاید مرده ام و خودم خبر ندارم. 

می خندد و می گوید:

نترس! آدم به این راحتی نمی میرد. 

راست می گوید... 

آدم..

به این راحتی جان نمی دهد...

من زنده ام...

آن قدر زنده ام که خودم هم باورم نمی شود. 

آن قدر زنده ام که که لال شده ام. 

راست می گوید

آدم به این راحتی ها جان نمی دهد. 

می ترسم. 

از حرف ها و کلمات و جمله هایی که نمی توانم بگویمشان یا حتی بنویسمشان. 

می ترسم توی دلم فاسد شوند . 

می ترسم بمیرند. 

بپوسند. 

کلمات عزیز!

کلمات سحرآمیز عزیز!

چقدر دلم برای همگیتان تنگ شده است. 

نکند شما هم می خواهید تنهایم بگذارید؟

درست وقتی که بهتان نیاز دارم...

باورم نمی شود که این قدر غریبه شده باشم... 

باورم نمی شود..

 

 

 

 

 

 

پینوشت:التماس دعا برای رهبرم!

 

 

 

 

 

 

یا علی


[ چهارشنبه 93/11/22 ] [ 5:52 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 102
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 394870