کاش که با هم باشیم
| ||
دختر چینی مهربانی که کنارم نشسته بود و اسمش "پ"داشت ولی هر چه فکر می کنم دقیقا یادم نمی آید چه بود،با تعجب یک نگاه به دست چپم می اندازد یه نگاه به من .دوباره یک نگاه به دست چپم می اندازد و یک نگاه به من. متوجه اش هستم اما به روی خودم نمی آورم. سعی می کنم به حرف های تکراری استاد دستور گوش بدهم. یک دفعه می پرسد:"تو ... چند ساله است؟"نگاهش می کنم و می گویم:"جان؟"دوباره و به سختی می پرسد:"تو ... چند سالت است ؟" می خندم و آرام در گوشش می گویم:"نوزده..." آرام چیزی را با خود تکرار می کند. می گویم:"چی؟" روی کتاب دستور با انگشت می نویسد:"19"و تکرار می کند:"نوزده؟؟؟"می گویم:"بله" و لبخند می زنم از سر رضایت. با تعجب می گوید:"آها..." و من دوباره می خندم و از ابری که بالای سرش باز شده می توانم بفهمم که چقدر تعجب کرده! می خندم و فکر می کنم دختران چینی در چه سنی ازدواج می کنند . بیست؟ بیست و پنج؟ سی؟ اصلا دختران چینی ازدواج می کنند؟ خنده ام می گیرد. به دختر مهربان چینی دوباره نگاه می کنم و لبخند می زنم. لبخندی از سر رضایت. او هم لبخند می زند. دختر چینی مهربان خبر ندارد . خبر ندارد این روزها من به جای حرف زدن نگاه می کنم . به جای غذا خوردن نگاه می کنم . به جای بلند فکر کردن نگاه می کنم . به جای گریه کردن هم حتی نگاه می کنم. دختر چینی مهربان خبر ندارد وقتی نگاهش می کنم و به او لبخند می زنم؛یعنی حالم خیلی خوب تر از گل نرگس های روی میز است. خبر ندارد که وقتی به او نگاه می کنم و لبخند می زنم یعنی من می دانستم. می دانستم نوزده سالگی خوش عطر ترین و خوش نقش ترین سال زندگی من است. دختر چینی مهربان خبر ندارد. خبر ندارد که توی همین مکالمه ی کوتاه چقدر با هم دوست شدیم و خودش خبر ندارد که چقدر از او خوشم آمده. یک روز دست مثال نقضم را می گیرم و می برمش پیش جناب سعدی و می گویم آن مصراع را که سروده: "مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی" عوض کند چون من برای مصراعش یک مثل نقض حی و حاضر آورده ام. و گوشی معاینه ی بابا را می دهم دست جناب سعدی که بگذارد روی قلبم و خوب به صدایش گوش کند. و جناب سعدی اگر جناب سعدی باشند حتما با گوشی معاینه ی بابا و شنیدن صدای تپش قلبم حتما حتما متوجه می شوند. متوجه می شوند که دیگر نباید مدام زیر گوش من بخوانند: قصه به هر که می برم فایده ای نمی کند مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی... و حتما خودش می فهمد نوزده سالگی من تازه شروع قصه ایست که پایانش را فقط یک نفر می داند. که نوزده سالگی ام آن قدر نرم و نازک و لطیف دارد بزرگ می شود که خودم هم متوجهش نیستم. که نوزده سالگی خوش نقش و نگار من گرچه دامنش مدام گیر می کند به نیمکت های کلاس های دانشکده ی ادبیات و ریش ریش می شود، گرچه سرش درد می گیرد از عقربه هایی که گیج می زنند میان عدد های ساعت، گرچه یک اضطراب مدام می آید و لبخندش را محو می کند میان صورتش، گرچه یادش رفته کلمات را چطور پشت هم ردیف می کرد آن قدر که مادر با خنده می گفت:"وااااااای!چقدر حرف می زند این دختر!" گرچه موقع خواندن اینک شوکران توی مترو در راه گلزار شهدا بغض گلویش را درد می آورد و از اینکه این قدر فرشته و خودخواهی مهربانانه اش را می فهمد خودش هم تعجب می کند. نه چهارده سالگی با آن همه ذوقش... نه هفده سالگی با آن همه تجربه های دوست داشتنی اش... نه هجده سالگی با تمام بالا و پایین و زمین خوردن و بلند شدن هایش... هیچ کدام... هیچ کدام این نوزده سالگی آرام و بی صدای من نمی شوند.
پینوشت1: دلم نمی خواهد شبیه فرشته شوم. فرشته ی توی کتاب اینک شوکران خودخواه بود. یک بسیار عاشق بسیار خودخواه. عاشق که خودخواه نمی شود. عاشق که معشوق خواه شود دیگر خودی نمی ماند برایش. اما فرشته خودخواه بود. یک عاشق خودخواه. مثل من . من و خیلی های شبیه به من. یک طرف دلش منوچهر را به شدت می خواست و حاضر نبود دل بکند. یک طرف دلش میخواست هر چه منوچهر بخواهد باشد. هر چه او دوست دارد باشد. منوچهر دلش با رفتن بود و فرشته هیچ چیز از زندگی نمی خواست جز اینکه منوچهر نرود...این طبیعی ترین حق یک عاشق... امان... امان از شوکران زندگی من... که روزی شاید دستم بدهند و من لاجرعه سر بکشم... لاجرعه... نوشش باد... هرکه شوکرانش را لاجرعه سر کشید و هیچ دم نزد از بلایی به نام عشق... پینوشت2:انگار شربتی باشد خنک روی داغی تمام زخم های روحت. آن قدر باید این روح خسته و ضعیف، بزرگ و وسیع شود که شوکران بدهند دستش. عشق بچه بازی نبود تا آن جا که شاعران سروده اند.. پینوشت3:کتاب اینک شوکران/جلد 1/ زندگی شهید منوچهر مدق به روایت همسر
یا زینب (سلام الله علیها)
[ سه شنبه 93/12/5 ] [ 11:25 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |