کاش که با هم باشیم
| ||
هر چه به مغزم فشار می آورم یادم نمی آیدد در آن لحظاتی که پتو را پیچیده بودم دور خودم و با صدای لرزان یا مقلب القلوب می خواندم و بغض کرده بودم دقیقا چه گفتم به امام رضا. روزهای قبل سال تحویل را یادم می آید. کارم شده بود بروم خودم را جاگیر کنم کنار دیوار مرمری مجاور حرم و سرم را بچسبانم به دیوار و چادر را بکشم روی سرم و های های گریه کنم. آن قدر دلم تنگ بود. آن قدر تنگ بود که هیچ حرفی نمی زدم. می رفتم حرم و فقط گریه می کردم . صفحه ی اذن دخول کتاب زیارت نامه همان طور باز می ماند و هیچ وقت نمی رسید به انتها. توی همان اذن دخول بغضم میشکست.شاید حرف هایی هم می زدم پراکنده. ولی هرچه بود اظهار عجز بود. یک احساس نیاز شدید. بی چاره ی بی چاره و با نا امیدی تمام مثل آدمی که به انتها رسیده باشد می رفتم یک راست کنار حرم می ایستادم و سرم را تکیه می دادم به دیوار و قلبم فشرده می شد و بعد تمام. هر چه هم فکر می کنم که شاید به خاطر فشار کنکور این طور شده بودم یک چیزی توی دلم می گوید نه. می گوید روزهای خوبی بود. خیالم بابت درس تا حدودی راحت بود. نگرانش نبودم. اضطرابی هم اگر بود از نوع اضطراب ها و نگرانی های معمولی همه ی کنکوری ها بود. ولی نمی دانم چه می شد. نمی دانم چرا گریه هایم تمام نمی شد و از آن حالت بیرون نمی آمدم . مثل بچه ای که دردی دارد و نمی تواند بگوید. درد داشتم و فکر می کردم فقط همین فرصت را دارم که دردهایم را افشا کنم . فقط توی حرم ، فقط با امام رضا. خلاصه که آن حالت درماندگی و عجز را هیچ وقت دیگر توی زندگی ام تجربه نکردم. حالتی که احساس می کردم اگر امام رضا لحظه ای نگاهم نکند دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمی ماند. دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی آید. احساس فقر شدید. فقر روحی شدید. احساس کوچکی. هر حرفی که می خواستم بزنم گریه ام شدید می شد. اصلا دلم نمی خواست حرف هایم را بزنم. دلم می خواست فقط گریه کنم. دلم می خواست توجه امام رضا را جلب کنم به طرف خودم. دلم میخواست نگاهم کند فقط. اصلا برایم مهم نبود. نه رتبه ی کنکور، نه رشته ، نه دانشگاه، نه آینده، نه زندگی ام، نه جوانی ام و نه آرزوهای دور و درازم. مثل کسی که دارد غرق می شود و میان امواج آب آن لحظه هیچ چیز برایش اهمیت ندارد. هیچ چیزی برایش مهم نیست جز اینکه نجات پیدا کند . جز اینکه فقط یک لحظه بیشتر نفس بکشد. نه خانواده اش مهم اند. نه آینده ای که در پیش دارد. نه گذشته اش. توی آن لحظات فقط به یک چیز فکر میکند. اینکه زنده بماند. بتواند نفس بکشد. اینکه یکی دستش را بگیرد و بکشد بالا. و من غرق شده ای خودم را می دیدم که برای یک لحظه بیشتر نفس کشیدن روح بی قرارش به گریه افتاده بود. فقط گریه می کرد و التماس. نمی دانم توانستم نگاه امام رضا را بکشانم سمت خودم یا نه. نمی دانم آقا دلش برایم سوخت یا نه. نمی دانم توانستم منظورم را بفهمانم یانه . گرچه او خودش خوب می دانست. خوب می فهمید و من متوجه بودم که با نگاهش دقیقا دست گذاشته است روی زخم هایم که این قدر جیغم درآمده. می فهمیدم که نشسته است آن بالا و نگاهم می کند که من این طور به تلاطم افتاده بودم. و گذشت تا ساعت تحویل سال و گذشت تا آن لحظه ای که تند تند یا مقلب القلوب می خواندم و دعای فرج. گرچه دلم برای دخترک کوچک آن روزها تنگ شده و اصلا... و اصلا باورم نمی شود که ابتدای همین سال بود. باورم نمی شود که این قدر نزدیک بود و باورم نمی شود این همه اتفاق مهم توی زندگی ام در همین سال نود و سه افتاد. باورم نمی شود که این قدر کم گذشته باشد از آن روزها. آن قدر که باید بروم کارت ورود به جلسه ی آزمون کنکورم را دوباره نگاه بیندازم و عدد سال تحصیلی اش را بخوانم تا باورم شود. باورم شود توی همین چند ماه بزرگترین اتفاقات زندگیم برایم افتاده. به خاطر همین مدام توی خاطراتم دارم دنبال حرف هایی می گردم که سال تحویل به امام رضا زدم. مثل بازاری ها نشسته ام چرتکه می اندازم که ببینم چه قدر از دعاهای ابتدای سالم مستجاب شده . اما هیچ یادم نمی آید که دقیقا در گوش آقا چه گفتم. هیچ یادم نمی آید آن لحظاتی که مثل بچه ها توی آغوش مادرشان گریه می کردم چه خواستم و آقا چه جوابی داد. ولی یک چیز را خیلی خوب فهمیده ام . نه آن بغض ها و اشک ها، نه زیارت نامه ای که هیچ وقت به پایان نمی رسید، نه دعای یا مقلب القلوب توی آن سرمای جان فرسای آن شب... هیچ کدام این همه اتفاق خوب را توی زندگیم رقم نزد و آن دعاهای ناگفته را مستجاب نکرد به جز... آن حالت عجز و فقر شدید که تمام وجودم را گرفته بود. آن حالت غرق شدگی و دست و پا زدن. حالتی که هیچ راهی را جز دست به دامان خدا شدن نمی دید. اینکه آن دختر مغرور و خودخواه و یک دنده تبدیل شده بود به یک فقیر مسکین بیچاره ... آن حالت اضطرار و درماندگی که هیچ وقت دیگر برایم تکرار نشد... حالی که فکر می کردم من بیچاره تر و مضطر ترین زائر آن روزهای مشهدم که آقا و دعای او آخرین نقطه ی امید است برایش. مهم نیست آخر دعا کردم یا نه. دعاهایم را یکی یکی برای آقا شمردم یا نه ... اما مطمئنم که آقا توجهش جلب شد... به آن دختری که من نبودم انگار... به آن بیچاره ای که سرش را تکیه داد بود به دیوار سرد حرم و چادرش را کشیده بود روی سرش و توی تاریکی زیر چادر اشک می ریخت و با صدای لرزان انگار در برابر پادشاهی ایستاده باشد می گفت: السلام علیک یا ولی الله... السلام علیک یا حجه الله ... السلام علیک یا نور الله فی ظلمات الارض... و پادشاه در سکوت نگاه می کرد و گوش می داد و حتما با خودش کیف می کرد که چه بنده ی مسکینی. چه قدر بیچاره است. انگار کسی را ندارد جز من... دیگر هیچ وقت آن شکلی دعا نکردم. دوباره دعاهایم آغشته شده بود به یک من خودخواه مغرور که با حالت خاص آدم های مغرور مشت بر در می کوبد و فریاد می زند و خودخواهانه حقش را طلب می کند. دیگر هیچ وقت نشدم آن غرق شده ای که دست و پا می زد و منتظر چشم می گرداند در دریای بی کران زائر ها بلکه یکی بیاید دستش را بگیرد و بگوید: دیگر تمامش کن... آقای اینجا کریم تر از این حرف هاست...
و هیچ وقت... هیچ وقت دیگر آن انقلاب درونم رخ نداد... انقلابی که شاه خودخواه درونم را به زیر بکشد و گدای مسکین روح و جانم را بالا ببرد... می ماند.. می ماند تا وقتی دیگر... تا یکبار دیگر که خدا تصویر واقعی ام را دوباره توی آینه کاری های حرم امام رضا نشان دهد و فقرم را به رخم بکشد... فقط می دانم که امسال وقتی صدایش می زنم یا مقلب القلوب یعنی از او چه انقلابی را می خواهم. دلم باز هم از آن انقلاب ها می خواهد... دلم می خواهد یکبار دیگر عکسم را توی آینه های حرم ببینم... و می ترسم از اینکه وحشت کنم... وحشت کنم از دختری که آینه ها نشانش می دهند...
یا صاحب الزمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) [ یکشنبه 93/12/17 ] [ 9:12 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |