کاش که با هم باشیم
| ||
هنوز هم باورم نمی شود. به هجوم نورچراغ های اتوبان و سرعت عبورشان از مقابل چشمانم خیره می شوم و سرم را تکیه می دهم به شیشه ی پراید مهربان پیرمان. هنوز هم باورم نمیشود. به آدم های توی ماشین نگاه می کنم. به همسرم. به دوستش . به همسر دوستش. نورچراغ های اتوبان هجوم میاورند به چشمان خسته ام و هزار فکر توی مغزم چرخ می خورد چرخ میخورد. دلم برف می خواهد. باران می خواهد. هوای خنک می خواهد. با خودم فکر می کنم که کاش جای تابستان و پاییز عوض می شد. کاش پاییز دانشگاه تعطیل میشد. کاش اوایل آذر بود. یا اواسط آبان. دلم هوای خنک خیس می خواهد تا یک جا بدهم توی ریه هایم . از این هوای سرد و مصنوعی کولر بدم می آید. هنوز باور نمی کنم که این قدر بزرگ شده ام که توی یک مهمانی پر از غریبه بنشینم و آرام به آدم بزرگ های اطرافم لبخند بزنم و صحبت کنم. این خانومانگی جوانه زده توی قلبم را خوب حس می کنمش. خیلی هم خوب. کفش های گیپوردار مشکی عزیزم را پایم می کنم و فکر می کنم دیگر لازم نیست هر دفعه مادر از دم در کفش های خاکی دانشگاهم را بگیرد و به جایش کفش های گیپور دارم را بدهد و چپ چپ نگاهم کند. فکر می کنم آن قدر خانوم شده ام که می توانم همزمان هم حواسم به موهای به هم ریخته ی همسرم باشد و دستم مهربانانه برود سمت موهایش تا مرتبش کند و هم به چادرم که روی سرم کج نباشد. یک حس عجیب و غریب توی دستانم موج می زنند. دستانم را می گذارم روی پایم و خوب نگاهشان میکنم. به انگشت های نازکم. به ناخن های بلندم. به رگ های تیره ی زیر پوستم. حس میکنم . خوب حسش میکنم که دارد کم کم در دلم جوانه می زند. همه جا. هر وقت. وقتی روی تختم دراز کشیده ام و بی خیال ناطور دشت را برای دومین بار می خوانم. وقتی آرام یک تکه پنیر روی نان شیرین خوشمزه ی افطار می گذارم و دهانم را باز می کنم تا یک گاز گنده به آن بزنم و نگاهم به نگاه بابا که انگار دقیقه هاست به من خیره شده گره می خورد. وقتی یواشکی از جای مخفی یخچال یک تکه لواشک آلو برمیدارم و به سرعت می روم داخل اتاق. در کنار همه ی دخترانگی های زندگی ام حسش می کنم. یک خانوم شبیه مادرم دارد درونم رشد می کند. دارد بزرگ میشود. یک خانوم به اندازه ی مادرم مهربان . یک خانوم به اندازه ی مادرم با دقت. یک خانوم ناشناخته دارد توی وجودم ریشه می دواند. از طرف من با همسرم در مورد نحوه ی برخورد با یک مهمان صحبت می کند. از طرف من فکرهای متعدد توی سر همسرم را می خواند. یک خانوم نه چندان غریبه شبیه مادرم وادارم می کند که با آشنای پشت تلفن کمی صمیمی تر و گرم تر حرف بزنم. خوب حسش می کنم. خیلی بهتر از کودک درونم. وقتی نگران است. وقتی اضطراب دارد. وقتی عصبانی است. و حتی وقتی بی صدا گریه می کند. چقدر شبیه مادرم است. چقدر دستانش شبیه اوست. سرم را تکیه می دهم به شیشه ی پراید پیر مهربانمان و به نورهایی که بی امان به چشمانم هجوم می آورند خیره می شوم. دست راستم دست چپم را در آغوش می گیرد و فشار می دهد. انگشتان دست چپم رگ های برآمده ی دست راستم را لمس می کند و قلقلک می دهد. انگشتان دست راستم انگشتان دست چپم را به آرامی ناز می کنند. انگشتان دست چپم قل می خورند کف دست راستم و دلشان می خواهد ورجه وورجه کنند. دست راستم انگشتان دست چپم را درمشتش می گیرد و آرامشان می کند. دست چپم وول می خورد. دست راستم دوباره تک تکشان را ناز می کند. انگشتان دست چپم کف دست راستم آرام می گیرند. به دستانم نگاه می کنم. در من یک خانوم شبیه مادرم دارد بزرگ می شود. در من خانومانگی ای از جنس خانومانگی مادرم دارد حوانه می زند. خانومی که شاید بیشتر مخاطب بانو گفتن همسرم باشد. درر من یکی شبیه مادرم وجود دارد که مثل او حرف میزند. مثل او نگاه می کند. مثل او حرص میخورد. مثل او صبر میکند. مثل او درک می کند. چقدر دارم شبیه مادرم میشوم. انگار آن دانه ی کوچکی که سال ها پیش با ظرافت توی قلبم کاشته جوانه زده و حالا هر روز دارد رشد می کند. چقدر دلم هوای خنک خیس می خواهد. هوای خنک خیس پاییز. که یک جا بدهم توی ریه هایم.
یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها)
[ چهارشنبه 94/4/10 ] [ 6:45 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |