کاش که با هم باشیم
| ||
پاییز دارد نزدیک می شود. باید برای خودم و همسرم یک ژاکت گرم ببافم. یک ژاکت خیلی گرم.
پینوشت:چشمانم را باز می کنم و می بینمت در حالی که داری نفس نفس می زنی و کلید برق را داخل جایش فشار می دهی و پیچ هایش را محکم می کنی. پینوشت: چشمانم را باز می کنم و خانه ی خالی ام را می بینم. تو نیستی. صدایت ولی می آید. به کتابخانه ی سفید توی هال خانه مان نگاه میکنم و آن را با کتاب هایم تصور میکنم. چقدر این خانه برایم غریبه است. پینوشت: به پسری که یک کیف سامسونت مشکی دستش است نگاه می کنم. دستش را دراز می کند و زنگ خانه ی رو به رویی را می زند چه روز ها که باید دم پنجره ی بلند و دوست داشتنی آشپزخانه ام بایستم و وقتی از مدرسه می آید نگاهش کنم. و در تصویری کلیشه ای بادمجان های توی تابه را برعکس کنم تا آن ورش هم خوب سرخ شود. پینوشت: خدا کند زمستان، خانه مان گرم باشد... پینوشت: به خانم آل رسول لبخند می زنم می گویم: همسرم هم کمکم می کند. خدا هم کمک می کند. نگران نباشید خانوم آل رسول... و او از این همه بی خیالی ام حرص می خورد.
یا زهرا ( سلام الله علیها)
[ سه شنبه 94/5/27 ] [ 1:54 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |