کاش که با هم باشیم
| ||
تقویم آبی رو باز می کنم . پنج شنبه بیست و دوم ماه مهر روز جهانی استاندارد. تند تند ورق می زنم تا برسم به یه تاریخ. سه شنبه نهم آذر روز بزرگداشت شیخ مفید. سه شنبه هر سال برای من روز نحسی بوده نمی دونم چرا ولی دلم خوشه به یه سه شنبه توی امسال. ولی یه غده ی بزرگ به اندازه ی تمام خاطراتم تو دلم سنگینی می کنه. یه غده به نام پونزده سالگی . باید با چهارده سالگی خدا حافظی کنم. با تمام عزیز اش. با تمام دلگرفتگی هاش . با یه کلاس خاص که تو دنیا نظیر نداشت. من شاید از یک سه شنبه روزی بشم: من فلفل نمکی . پانزده ساله. حتی فکر کردن بهش هم وحشتناکه. واقعا نمی خوام . هر سال پاییز رو روز شماری می کردم تا به یه تاریخ برسم. اما امسال روز شماری می کنم و هر چی بیشتر می گذره تاسف می خورم. تاسف این که من دارم پونزده ساله میشم. من چهارده سالگی رو با تمام خاطراتش دارم می ذارم زمین. ویک لباس دیگه به نام پونزده سالگی می پوشم. من دارم می رم به پله ی پونزدهم. در حالی که بیشتر دوست هام رو پله ی چهاردهم ایستادن و دارن با من خدا حافظی می کنن. چه تراژدی غمناکیه این پونزده سالگی. من خستم. و خسته تر هم میشم. من فقط یه چیزو می خوام. این که چهاده سالگی رو تا پایان عمرم به همراه داشته باشم. خدایا این واقعا آرزوی بزرگیه؟ خدایا ازت خواهش می کنم.من می خوام رو پله ی چهاردهم بمونم.من می خوام پیش دوستای چهارده ساله و خورده ایم بمونم. من متعلق به چهارده سالگی ام.من متعلق به اون کلاس خاص ام. کلاس خاص چهارده ساله و خورده ای ها گنجایش یک پونزده ساله رو نداره. هیچ . امروز پنج شنبس و دقیقا چهل و هفت روز دیگه مونده تا یک سه شنبه نامی که من رو صدا می کنن پونزده ساله. من فلفل نمکی چهل و هفت روز دیگه فرصت دارم. فقط چهلو هفت روزو هزار و صد و بیست و هشت ساعت و شصت و هفت هزار و ششصد و هشتاد دقیقه و چهار میلیون و شصت هزار و هشتصد ثانیه .
چه قدر کم.
یا زینب
[ پنج شنبه 89/7/22 ] [ 8:37 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |