کاش که با هم باشیم
| ||
در چشماش زل می زنم و اظهار بی اطلاعی می کنم . جرات ندارم تکان بخورم . با آخرین قدرت آب خشکیده (!!!) ی دهانم را قورت می دهم. سوال ها را پشت سر هم می پرسد و من از نادانی در این افکارم که چه کسی برای اولین بار واژه ی تنبلی را اختراع کرد. احساس حقارت می کنم. دستانم یخ کرده و قلبم تند تند می زند. صدای معلم درون گوشم می پیچد و درون مغزم تلو تلو می خورد . این قدر دهانم خشک شده که فکر می کنم اگر زبانم را تکان بدهم ترک بردارد. به چشم های کشیده و درشت معلم نگاه می کنم . انگار اگر لحظه ای غفلت کنم با چشمانش مرا می بلعد. از عصبانیت تند تند و پر سر و صدا کتاب بیچاره را ورق می زند تا سوال های سنگی کتاب را از دلش بیرون بکشد و بعد با آن مانند پتک بر سرم بکوبد. چشمانم را در چشمانش حلقه می زنم تا مبادا چشم هایم عوضکی نگاه های سنگین و ترحم آمیز همشاگردی ها را ببیند. تا مبادا دلم یکهو بریزد و اشک هایم بیرون بپاشد.
****** و بالاخره معلم نا امید از من و از سوال های احمقانه ی کتاب خودکارش را بر می دارد و در نامه ی اعمال من و همکلاسی هایم دنبال اسمی به نام فلفل نمکی می گردد تا شاید انتقامش را از آن اسم و مربع های خالی جلویش بگیرد. مربع های خالی که در انتظار نمره ای مانند 20 یا .. . . . . . . . . صفر هستند.
پینوشت : داستان واقعیت ندارد . فکر بد نکنید.
یا زینب
[ چهارشنبه 89/8/12 ] [ 12:19 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |