کاش که با هم باشیم
| ||
در یک روز پاییزی آلوده . در هوای سرد و سوزناک آذر ، آخرین بازمانده ی پاییز . میلاد یک دختر کوچک است در این دنیای بی نهایت . فلفلک پانزده سالگی ات مبارک باد . نع !!! این بهتر است . . . . فلفلک پانزده سالگی ارزانی ات باد . بله این بهتر است . . . چهارده سال از زندگی من گذشته ولی هر چقدر به مخم فشار می آورم می بینم که تهی ام . هیچ کاری برای این دنیا در این چهارده سالگی مفت و مجانی انجام نداده ام . چهارده سال زندگی در این دنیا بیهوده گذشت و من زل زدم به قطار پر سرعت زمان . انگار ماتم برده . و چرا هیچ کس نیست که مرا بیدار کند ؟ آهای یعنی هیچ کس در این حوالی نیست که مرا بیدار کند ؟ ارزانی ام باد . بیهودگی این چهارده سال ارزانی ام باد . و شاید پانزده سالگی . آخ . چه آخ بزرگی دارد این بیهودگی . آخ. چه آخ بزرگی دارد این پانزده سالگی . و من هنوز با تمام وجود ماتم برده . . . . دختری در این حوالی است . در تاریخ گم شده . تاریخ را که ورق بزنی شاید رد پایی از او ببینی . دختری که دارد دنبال یک نشانه می گردد. یک نشانه برای این که دیگر از ته دل و با تمام وجود نگوید . . . آخ.
یا مهدی .. . .. . .عجل ، عجل ، عجل
[ سه شنبه 89/9/9 ] [ 4:31 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |