سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

از مدرسه که میایم  لبخندم را در می آورم از تنم. بعد با احترام و خیلی مرتب و منظم آویزانش می کنم  پشت در و تاب تاب خوردنش

را نظاره می کنم چه قدر زیباست .

صبح که می شود . بعد از این که مانتویم را پوشیدم ؛  لبخندم را هم می پوشم . و وای به روزی که یادم برود بپوشمش. آن وقت است

که روز سگی شروع می شود . . . .

بعضی وقت ها هم لبخندم می پوسد . بعضی وقت ها فاسد می شود انگار. 

و سخت است پیدا کردن یک لبخند دیگر برای جایگزینی . هیچ کس در هیچ مغازه ای نمی فرشد آن را .

به یک لباس فروشی شیک و پیک از _ از آن ها که در بالا شهر است _ می روم  و می پرسم:

_ آقا لبخند دارید ؟ دانه ای چند است  ؟ یک دانه می  خواستم . سایزش هم مناسب باشد لطفا . نمی خواهم به صورتم زار بزند . طبق مد

هم نباشد که از مد متنفرم .

مغازه دار می خندد و می گوید . برو خدا یک جا دیگه روزیتو بده . برو بابا خدا انشاء ا . . . شفات بده .

در دلم می گویم . چهره ی مضحک تو خنده دار است دیوانه !!!! نه من .

هیچ جا ندارد . هیچ کس نمی فروشدش. در خیابان های آلوده ی شهر قدم می زنم تا شاید کسی خنده ای به من بدهد .

 ندهد حداقل بفروشد .

سر چهار راه می رسم. همان جا که پاتوق همیشگی بچه های کوچک فال و گردو فروش است .

همان جا  که دخترهای گلفروش  می ایستند و  . . . .

نزدیکش می شوم . می گویم دختر خانوم . به جز گل چیز دیگری هم می فروشی ؟ اشاره می کند به آن ور خیابان و می گوید . خواهرم آن

جا همه چیز دارد . فکر کنم بتواند مشکلت را حل  کند .

مشکل؟ پیدا کردن لبخند هم مشکل شده تازگی ها . . . . چرا ؟

می رسم به خواهرش و می گویم . دختر خانوم . لبخند داری در بساطتت. یک دانه می  خواستم . سایزش هم مناسب باشد لطفا ؛ نمی

خواهم به صورتم زار بزند . طبق مد هم نباشد که از مد متنفرم .

لبخندمی زند . چه لبخند قشنگی دارد . کاش به من هم یکی از آن ها بدهد . کیسه ی بنفشش را وارسی می کند . گل سر هایش را

بیرون می ریزد  و همین طور عروسک های دست سازش را .چند  جفت جوراب هم بیرون می آورد . بعد هم لبخند هایش را جلوی من می

ریزد .

خوب وارسی می کند . هیچ کدام به قشنگی لبخند خودش نیست . با قیافه ای مظلومانه می گویم . نه . از آن ها می خواهم که خودت هم

داری. یکی شبیه خودت .

دوباره لبخند می زند . عاشق لبخند هایش می شوم یک هو . یک دانه لبخند از جیبش در می آورد و مشتم را باز می کند . می چپاند

در دستم و می گوید . این را گذاشته بودم برای وقتی  که مشکلاتم لبخندم را خراب کردند . زاپاس بود آخر . . . .

ولی برای تو . انگار بیشتر از من نیازش داری. با سر حرف هایش را تایید می کنم . دوستش دارم چقدر.

خداحافظی می کنم . خدا  ، حافظ خودش و لبخندش باشد .

لبخند را درون کیفم می گذارم و به خانه می روم . مثل همیشه عین یک آویزانی آویزانش می کنم پشت در. تا فردا برای مدرسه

بپوشمش .

مبادا که بدون آن روزم  ؛ روزی سگی بشود .

 .

          .

                       .

                                          .

 

 

 

 

یا علی

 

 

 


[ یکشنبه 89/9/21 ] [ 12:19 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 85
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 395957