سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

من دوست نداشتم وقتی وارد مدرسه می شم حیاطو با این وضع اسفناک ببینم

دوست داشتم اون آدمای آبی پوشو ببینم که دارن دور حیاط چرخ می زنن . . .

دوست نداشتم وقتی وارد پیلوت می شم ببینم  روی اون نیمکت سبز خالیه و خیلی زود بفهمم که مدرسه تعطیل شده . . .

دوست نداشتم مدرسه اینقدر ساکت باشه . . .

دوست نداشتم خانوم کریمی رو تنها تو اتاقشون ببینم . . .

دوست داشتم دوباره بچه های آبی پوش دور خانوم کریمی جمع شده باشن . . .  

 

دوست نداشتم وقتی وارد راهروی روبه روی معاونت می شم خانوم سید موسوی رو نبینم که دارن با ذوق و شوق روی تابلو چیزی نصب می کنن. . .

دوست نداشتم در کلاس اول ب رو بسته ببینم

دوست نداشتم وقتی روبه روی خانوم کریمی می شینم احساس کنم که چقدر مانتوی آبیم تنگ شده و این تلنگری بود برای . . . .

من دوست نداشتم در قبال سوال خانوم کریمی که می گفتن دیگه چه خبر  دست خالی باشم و هر چی به مغزم فشار بیارم نتونم حتی یه اتفاق جالب رو براشون توضیح بدم

من           دوست              نداشتم               احساس              دلتنگی کنم.

یا زهرا

 

 

 


[ دوشنبه 89/4/7 ] [ 2:59 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 64
بازدید دیروز: 108
کل بازدیدها: 401392