سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

امشب شب مهتابه ، حبیبم رو می خوام .

امشب شب مهتابه ، عزیزم رو می خوام .

خواب است و بیدارش کنید .  . .

مست است و هشیارش کنید .  . . . . . .

جلوی آینه ایستاده است و دارد با تبخالش ور می  رود . هی فشارش می دهد . انگار دارد با مشکلاتش ور می رود و هی آن ها را انگولگ می کند تا دردش کمتر شود . صدای تلویزیون چهل و دو اینچی اش

تا کمرکش خیابان فرشته بلند است . و موش و گربه ی داخل تلویزیون مثل همه ی موش و گربه های دنیا دارند دنبال هم می کنند . عصایش را از کنار دیوار بغل می کند و به طور افقی

موازی با بدنش در هوا می چرخاند و مستانه در پذیرایی می چرخد . به نفس نفس افتاده .

همه ی چراغ ها را روشن کرده . آخر دلش در این هوای ابری صبح زمستان می گیرد . نفس نفس زنان دنبال دندان مصنوعی اش می گردد .

دندان مصنوعی داخل لیوانی با آب زرد رنگ به او می خندد و او با دستان تبخالی اش دندان را در بغل می گیرد . و با لثه های صورتی اش به او لبخند می زند .

در عرض یک حرکت لبخندش را در دهانش جا می دهد . کمی فکش را به هم می زند . خود را در آینه نگاه می کند .

و خودش به خودش لبخند می زند . حتی آینه هم دیگر به غربت او در خانه ی خودش عادت کرده .

لیوان دراز را روی کابینت می گذارد و با دستانش ضرب می گیرد .

لیوان نارنجی می شود و ظرق مقوایی آبمیوه ی تکدانه مهمان سطل آشغال می شود .

از صدای جلز و ولز تخم مرغ درون تابه ی مسی خوشش می آید و بوی کره ی ذوب شده مستش می کند . نان تست ها را درون سبد حصیری می گذارد . و خودش را در بغل صندلی کنار میز جای می دهد .

لقمه ای تخم مرغ فلفل زده شده درون نان تست و یک جرعه آب میوه از دندان های زرد رنگش می گذرد و بعد درون معده اش پرتاب می شود .

نسیم خنک به صورتش می خورد نوازشش می کند . یاد نوازش همسرش می افتد و قبل از این که بغضش را بالا نیاورد لقمه را قورت می دهد . بی هدف روی خط های کشیده شده

 روی کاشی های حیاط می پرد . و لی لی می کند . گل هایش را نوازش می کند . و آن ها را به جای گونه های پسرش می بوسد .

خواننده سرخوش هنوز دارد در خانه می خواند و از شب مهتاب و یارش با پیرمرد سخن می گوید .

ورزشش را کرده . صبحانه اش را خورده . گل هایش را نوازش کرده و بازی اش را هم کرده .

خودش را درون حفره ی مبل پرتاب می کند . دندان های مصنوعی اش درون دهانش تکان می خورد .

به دیوار خیره می شود . و فکر می کند که چرا هر روز بعد از این همه کار باز در غربت خود هضم می شود . و دلش هوایی .

هوای همسرش . هوای بچه هایش و هوای بوی آبگوشت ظهر جمعه .

امروز ظهر جمعه است و پیر مرد با خواننده ی سر خوش محزون می خواند .

و اشک مهمان ریش های نا مرتب سفیدش می شود. حالا عصا به او نگاه می کند و آیینه غبار غم می گیرد .

خواننده هنوز می خواند و زندگی هنوز در کمرکش خیابان فرشته جاری است و موش و گربه هنوز مثل همه ی موش گربه های دنیا دنبال هم می کنند.

 

 

 

 

یا علی مدد .

 

 


[ چهارشنبه 89/11/6 ] [ 8:42 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 473
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 395847