سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

انتظارت را می کشیدم رمضان من . . .

سلام به روی ماهت . . . .

سلام به بی قراری شب هایت . . .

سلام به عطش روز هایت . . .

 

سلام مهر و ماه من . . .

 

سلام . . .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا صاحب الزمان . . .


[ دوشنبه 90/5/10 ] [ 5:59 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

راوی آخر داستان را این طور روایت کرد : کلاغ خسته شد از نرسیدن ها  . از داستان  مادر بزرگ هایی که بدون توجه به آوارگی او همیشه می گفتند " کلاغه به خونش نرسید ".

خسته شد از خنده ی بچه هایی که به او مثل یک بازیچه نگاه می کردند . آرایه ی تضاد قشنگی بود . مادر بزرگ ها دروغ گو شده بودند . ولی این بار کلاغ دیگر اواره نبود .

این دفعه قبل از  این که مادر بزرگ ، قصه را آن طور که می خواست تمام کند فهمید که همه دروغ گویند . حتی مادربزرگ قصه ها که همیشه زیر سایه ی او تن سیاهش را خنک می کرد .

مادربزرگ های دروغ گو را این دفعه خوب شناخته بود . خوب تر از ان ، خانه ای که وجود نداشت و او هر بار در طول قصه سرگردان پناهی بود که راستش بی پناهی بود .

کلاغ این دفعه تصمیم گرفت بی حرکت بنشیند یک جا و بی سرو صدا فقط شنونده ی داستان های دروغین مادربزرگ ها باشد . بنشیند و در سکوت بدون این که دیگر دنبال پناهی دروغین بگردد

تماشاچی این بازی باشد . دروغ هایی که حتی شخصیت های داستان مادربزرگ هم گولش را خورده بودند .

و خیلی وقت است کلاغ قصه ها پیدایش نیست .

گم و گور شده انگار .

این دفعه مادر بزرگ ها دیگر نمی توانند دروغ بگویند . این دفعه دیگر کسی نمی تواند به آوارگی کلاغ ها بخندد .

کلاغ ها خیلی وقت است که از داستان ما پر کشیده اند .خیلی وقت است .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی


[ چهارشنبه 90/5/5 ] [ 11:20 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

شما نمی دانید وقتی یک آدامس نوی تریندنت در عرض یک روز حیف شود یعنی چه ؟  شما درک نمی کنید وقتی در اوج دیدن یک سریال هستید و هر لحظه ممکن است قهرمان داستان شمشیرش

را بر فرق سر دشمن بکوبد ، یک دفعه کانال تولویزیون عوض شدن یعنی چه ؟  شما هیچ وقت نمی فهمید که وقتی دارید کتاب می خوانید کسی بیاید و چراغ  اتاق را خاموش کند یعنی چه ؟

یا اینکه اثرانگشت های پفکی یک نفر روی موبایل لمسی تان که تازه خریده اید چه شکلی است ؟ شما هیچ وقت نخواهید فهمید که چه دردی دارد وقتی پازلتان را کسی به هم بزند با اینکه اثرات یک خط خرچنگ قورباغه

را با زحمت از روی یک یادگار قدیمی پاک کنید . شما هیچ وقت نمی فهمید بر هم زدن تنهایی تان چه مفهموی دارد یا اینکه کسی با شمشیر بازی اش گاهی شما را تا مرز نابینایی برده باشد . شما درک نمی کنید که

کسی دست پیش را بگیرد تا پس نیفتد و گاهی زیر همه ی قول هایش بزند  یعنی چه ؟ شما تا به حال تجربه نکرده اید که یک شکنجه گر هنگام شکنجه قربان صدقه تان برود چه مزه ی تلخی دارد ؟

شما تا به حال بغض نفرت نکرده اید و نخواهید کرد . شما تا به حال ارزوی مرگ کسی را نکرده اید و نخواهید کرد . مگر دشمنتان . دشمن جانتان . شما تا به حال در کنار دشمن جانتان زندگی نکرده اید و

احتمالا هم نمی کنید .شما تا به حال خواهر یک هیولای نابود نشدنی نبوده اید . یک هیولا که نه شاخ دارد و نه دم . او نفرت انگیز ترین ، وحشت ناک ترین ، حال به هم زن ترین  کسی است

که من در عمرم دیده ام . یک هیولای کوچک که تو گاهی وقت ها دوست داری دستت را دور گردنش بگذاری و بعد فشار دهی . با قدرت فشار دهی تا خفه اش کنی .

فقط دوست داری تمام زندگی ات را بدهی تا صدای نحسش را نشنوی . تا ریختش را هر عصر نبینی . دوست داری موهایش را بکشی و برایش زیر پایی بگیری تا با مغز زمین بخورد و تو باد کردن سرش را ببینی .

دوست داری عین مختار با اسب از رویش رد شوی و او هیولا وار به زمین بخورد . و تو لبخندی فاتحانه بزنی و بعد آدامس تریدنتت را با اشتها ببلعی .

شما تا به حال با یک هیولای نابود نشدنی زندگی نکرده اید تا مرا درک کنید .

هیچ کس مرا درک نمی کند و نخواهد کرد .

من بالاخره روزی به تقاص تمام خواهران تاریخ که زجر ها کشیده اند قیام می کنم .

قیامی علیه همه ی پسر های کوچکی که خواهرانشان را پیر کرده اند .

من بالاخره به خون خواهی تمام خواهران زمین بر می خیزم و خون همه ی شکنجه گران مهربان را می ریزم .

من روزی آن ها را خواهم بلعید .

 

 

 

من فلفل نمکی ، خواهری زجر کشیده ام که از همین لحظه آتش زیر خاکستر است .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی

 


[ چهارشنبه 90/5/5 ] [ 4:46 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

 

************************

 

" هوالباقی "

 

به اطلاع می رساند مراسم تشییع مرحوم حاجی پروانه

فردا ساعت یازده و نیم از مقابل درب مغازه ی لوازم التحریری پروانه انجام می گردد .

لازم به ذکر است طبق وصیت جنابشان به هر شرکت کننده در تشییع یک فرفره ی رنگی برای سرگرمی در روز های بی قراری ،

 یک جعبه ی مداد رنگی برای رنگ امیزی زندگی و البته یک پاک کن برای پاک کردن مشکلات و غم ها تقدیم می گردد .

لطف کرده و برای تسکین دل تمامی بازمندگان این حادثه از جمله خانواده ی مداد ها ، کاغذ های کاهی ، مداد شمعی ها ، ماژیک های گردن کلفت و پازل های بی قرار

راس ساعت یازده با دانه ای مداد رنگی ( از هر رنگ ) و یک دفترچه جنب مغازه حاضر باشید .

طبق وصیت مرحوم حاجی پروانه به صاحب قشنگ ترین نقاشی مجلس تمامی تراش های  رنگی آن مرحوم به علاوه ی سر مدادی های پروانه تقدیم می گردد .

 

 

 

 

 

 

وعده ی ما در مراسم خاکسپاری تنهای بی قرار :

 

 . . . مرحوم حاجی پروانه . . . 

 

آدرس : نبش بن بست رنگین کمان ، مغازه ی لوازم التحریر پروانه .

 

 

 

باشد که شرکت تمامی شما عزیزان موجب آرامش روح مرحوم مغفور و تسکین دل تمامی غم دیدگان این لوازم التحریری

باشد .

 

در ضمن وسیله ی ایاب و ذهاب به کوچه باغ بی ریایی در خدمت شرکت کنندگان قرار خواهد گرفت .

 

 

از طرف خانواده های : مدادی رنگی ها ،  مداد شمعی ها ، مقواها ، دستگاه فتوکپی ، دستگاه پرینتر ، فرفره های رنگی ، پازل های بی قرار ، تراش های داغدار ، خمیر های بازی و . . .

 

****************

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی

 

 

 


[ دوشنبه 90/5/3 ] [ 12:20 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

سوژه ها ته کشیدند .

قلم ها معلول شدند .

کاغذ ها خودخواه شدند . 

چشم ها بخیل شدند .

مغز ها تعطیل شدند .

پاک کن ها سنگ شدند .

کلمه ها لنگ شدند .

 

 

 

 

 

دیگر اقای نویسنده از خدا چه می خواهد ؟

 

 

 

 

 

 

 

یا علی


[ شنبه 90/5/1 ] [ 6:41 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

دلم می خواهد ساعتی نه  ، چند دقیقه ای  در سوگ مختار امام حسین گریه کنم .

بعد بنشینم و فکر کنم تا مختار شدن چه قدر فاصله دارم ؟

 

 

 

 

راستی فاصله ی زمین تا اسمان زیاد است ؟‌

 

 

 

 

 

 

 

 

 پینوشت : دلم می خواهد مختاری شوم برای امام زمان . . . .

باید در برگه ی هدف هایم بنویسم . . . .

خدا را چه دیدید شاید من هم فاصله ی زمین تا اسمان را با پای خودم طی کردم . . .

 

 

 

 

این جمعه هم مثل جمعه های قبل . . .

ما هم مثل دفعه های قبل . . .

سه نقطه ها چه قدر زیاد شده اند  . . .

 

 

 

یا مهدی . . . ادرکنی


[ جمعه 90/4/31 ] [ 11:30 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

محکم در را کوبید طوری که پژواک صدای در زندان درون سلول ها رسوخ کرد . زندانیان به صدا عادت داشتند . دسته ی پر از کلید به کمربندش اویزان بود  و صدای جرینگ جرینگ خوردن کلید ها

در آن صبح دلگیر و نفس گیر زندان شاید می توانست قلب پر از احساسش را فراموشی بدهد . تن نسیم اگر چه با  سیم خاردار های دور زندان  خراشیده شده بود ، یا اگر چه بوی زندان می داد اما باز هم

صورت پر از مهربانی اش را نرم نرمک نوازش می کرد . نسیم زخمی بود مثل احساس او . زخمی ، از تمام سیم خاردار هایی که بی رحمانه بر صورت احساسش چنگ زده بودند.

اما هر کس که نمی دانست خودش که می فهمید چه قدر قلب پر از امیدی دارد . و خیال چه قدر هم بازی خوبی برای زمان های تهی و  از جنس خلاء زندان بود .

روی صندلی که دقیقا پشت میله های خاکستری قرار داشت می نشست و با یک خیال ناب و عشقی وصف ناشدنی شعر می گفت . گاهی حافظش را باز می کرد ، بوی عطر نارنج شعر حافظ

دیگر غریبگی نداشت با محیط بی رحم زندان . دیگر شاید می شد با اواز  کلید های بی قرار که بوی ازادی می دادند شعر حافظ خواند و دیگر هیچ نشنید جز حرف های خوش بوی حافظ .

هیچ دزدی از عشق او به کلمات نمی فهمید و هیچ قاتلی هم مرگ تدریجی احساسش را در زندان درک نمی کرد . هیچ بدهکاری طلب اشک های او از زندگی را نمی فهمید و هیچ معتادی از اعتیاد او به شعر های حافظ

با خبر نبود . اعتیادی که هر روز صبح با تزریق شعر به رگ های نازک روحش او را زنده نگاه می داشت . مهمان زندان بان هر روز قاصدک ها بودند که به راحتی از لای میله های یخ کرده ی زندان رد می شدند و

می نشستند لای دفتر شعرش . زندان بان در کنار سردی آفتاب حیاط چند متری زندان ، اشعه های خورشید را با تمام وجودش احساس می کرد .

زندانبان زندان قصه ی ما اگر چه در زندان بود ، اگر چه گاهی صدای نعره های زندانیان روحش را خط خطی می کردند ، اما قلبش پر بود از احساس و خیال و امید و البته شعر . زندانبان اگر چه هر صبح

به دزد های شهر سلام می داد و شب ها با میله های خاکستری زندان وداع می کرد ، اما روحش را که در ترازوی عشق می گذاشتی سبک سبک بود .

روحش انگار ارام و قرار نداشت در بدنش . فکر پرواز را می شد در ذهنش پیدا کرد . زندانبان می توانست با فرش خیالش در آسمان پرواز کند . حتی اگر صندلی سفیدش پشت میله های زندان بوده باشد ؛

حتی اگر رد پای یک خراش عمیق روی روحش پیدا باشد . زندانبان می دانست که از زندان هم می شود به اسمان رسید و پرواز کرد . می شد . . .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا مهدی . . .


[ سه شنبه 90/4/28 ] [ 10:41 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 32
بازدید دیروز: 43
کل بازدیدها: 389510