سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

او عاشقت بود پهلوان . مثل همه . مثل یتیمان کوفه . مثل مرغابی ها . او هم مثل همه شیفته ی معرفت و مهربانی ات بود .

او هم باور داشت که پهلوانان هرگز نمی میرند . او این را می دانست . حتی آن شب که کامش را به زهر آلوده کردند . 

می دانست که پهلوانان مردانه می جنگند . مردانه کشته می  شوند و مردانه می بخشند .

شمشیر ارزو داشت بوسه ای بر فرق سرت بزند . این ارزوی همه ی شمشیر ها بود . مگر شمشیر های فولادین دل ندارند ؟

 عاشق که باشی دیگر هویتت را فراموش می کنی . شمشیر فراموش کرده بود از بس مست غیرت و شجاعت مظلومیت و مهربانی ات شده بود پهلوان !

تو مرد بودی . تو پهلوان همه ی جنگ ها  بودی . تو ارزوی هر شمشیری بودی . همیشه در چکاچک شمشیر ها می شد ذکر علی علی را پیدا کرد . خودت که می شنیدی ؟ نمی شنیدی ؟

او ارزو داشت تو را ببوسد . دوست داشت از نزدیک پهلوان کوفه نه تمام دنیا را ببیند . فراموش کرده بود که شمشیر ها جز برندگی چیزی ندارند . فراموش کرده بود که رسم و ابا و اجدادش کشتن است نه عاشق شدن .

و او آن شب چکار می توانست بکند . تلخی زهری که به آن آلوده شده بود می ارزید به بوسیدن تو . می ارزید به یک تار موی تو . می فهمی پهلوان !  شمشیر مرید تو شده بود .

و هرگز فکر نکرد که این عشق فرجامی ندارد جز یک محراب خونین و یک فرق سر شکافته و یک شیعه که تا دنیا دنیاست خون می بارد .

او نخواست باور کند که شمشیر ها هیچ وقت نمی توانند عاشق شوند. او تو را بوسید و دیگر هیچ ندید جز رد خونی که روی چشم هایش پاشیده شد .

گناه شمشیر فقط عاشقی بود پهلوان . عشق تو دیگر عقلی نمی گذاشت تا بخواهد بفهمد که شمشیر ها حق عاشقی ندارند .

بگذر . بگذر از این شمشیر دل شکسته که بی ریا عاشقت شده بود . پهلوان !

 

 

 

 

 

پینوشت 1 : تو دیگر عین شمشیر نباش . عاشقی که خون به جگر معشوقش می کند .

 

پینوشت 2 : التماس دعا این شب ها .

 

 

 

 

 

 

یا علی .

 


[ یکشنبه 90/5/30 ] [ 3:3 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

می نشیند جلوی چشمان من روی متکای نرم و قرمز که حکم پشتی را دارد برایش . آخی می گوید و استخوان هایش که حالا تو خالی شده اند صدایی می دهند و درد پای او را تصدیق می کنند . 

کاسه ی فیروزه ای زغال اخته را جلوی خودش می کشد و کمی با دست ، نمکی می ریزد روی ترشی گس زغال اخته ها . از بالای عینک دور سیاهش که با کش شلوار بابا به پشت سرش وصل کرده،

به من نگاهی می اندازد و می گوید :" بیا . بیا عزیز دلم . بیا کمی ملچ مولوچ کن دلم باز شود ." وقتی حرف می زند لپ هایش پر و خالی می شوند . لثه های صورتی بی دندانش به هم می خورند و

چین و  چروک صورتش باز و بسته می شوند . از مردمک قهوه ای چشمانش مهربانی می بارد و من مجذوب نگاه بی ریایش شده ام . کاسه را کمی تکان می دهد تا شوری نمک به همه زغال اخته ها برسد .

می گوید :" چرا نشسته ای آن جا مادر ؟ بیا . بیا ببین چه چشمکی می زنند بلا سوخته ها . " و من هم دهنم بی اختیار آب می افتد . دوست دارم  بروم چارقد سفیدش را بگیرم و فقط بویش را در ذهنم بسپارم .

موهای حنایی بافته شده ، روی شانه هایش  مدام تکان تکان می خورند . چشمانش را ریز می کند و زل می زند به من . از آن لبخند های مجانی تحویلم می دهد و می گوید :" نکند جن زده شده ای ؟ هان ؟

راستش را بگو بلا سوخته " و من به او می خندم  و او بلندتر قهقهه می زند .

دوربین قدیمی ام را از توی کوله پشتی بیرون می کشم و می گویم " "ننجون " کمی بخندید ". یک زغال اخته گوشه ی لپش گیر کرده . چین های پیشانی اش پر گره تر می شوند و بعد لبخندی شیرین را تحویل دوربین

من می دهد . صورتش را درون کادر قرارمی دهم . چارقدش هم معلوم است . حتی ان گل سینه ای که مادر برایش خریده بود . حتی تر ان زغال اخته گوشه لپش . موهای حنایی اش برق می زنند .

معصومیت صورت پر گره اش درون کادر دوربین اهنی من به خوبی پیداست . می گویم :" ننجون بگویید سییییییب . "

لبخندی زیرکانه می زند و می گوید :" زغااااااال اخته ." صدای دوربینم با صدای "ه" اخته ترکیب می شود و گوشم را قلقلک می دهد . سرم را از پشت دوربین بیرون میاورم . می خواهم جواب شیطنتش را بدهم که 

ربان سیاه توی قاب توجهم را جلب می کند . پیرزنی روی متکای قرمزی نشسته و گوشه ی لپش باد کرده . کاسه ی فیروزه ای جلویش است و انعکاس نوری که از گل سینه ی او توی چشم دوربین افتاده است .

دهانش باز است . انگار دارد حرفی می زند . انگار دارد آه می کشد . یا فریاد می زند آآآآآآآب . یا نه شاید این هجای سنگین آآآآآآآآآ که در پس قاب پنهان شده ؛

مربوط باشد به کاسه ی قیروزه ای که به گمانم درونش زغال اخته است .

عکس درون قاب چوبی با آن ربان سیاهش بدجور مرا یاد خاطره ای دور می اندازد .

دلم به شدت می گیرد .

 

 

 

 

پینوشت : گاهی بابا ها هم گریه می کنند . مخصوصا اگر مادر بزرگشان زیر انبوهی خاک 

آرام خوابیده باشد .

 لطفا فاتحه ای  بخوانید برای مادر بزرگی که با رفتنش دل پدرم بارانی تر از قبل شد .

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی


[ جمعه 90/5/28 ] [ 1:23 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

امروز به عیادت کتاب های کتاب خانه ام رفتم . حالشان زیاد خوب نبود .

سرفه می کردند و با هر سرفه شان کلی حرف و کلمه به صورتم می پاشید .

کتاب هایم از بی وفایی من مریض شده بودند . کتاب شعری را برداشتم . روی سرش دستی کشیدم .

گرد و خاک زیر پرتوی افتاب می رقصید و من غصه دار می شدم از این همه فراموشی .

از این که کتاب های کتابخانه ام در عین جوانی پیرشده بوده اند  .

نگاهم نمی کردند .  این را کلمات درون کتاب بهتر از من فهمیدند .

شاکی بودند . حق هم داشتند . من هر روز ان ها را می دیدم و باز بی توجه به گرد و غباری که رویشان نشسته بود رد می شدم .

من امروز با غم کتاب هایم غصه دار شدم .

بلند شو . مرا نگاه نکن . از جان کلمات چه می خواهی ؟

چه چیز را باید بفهمی ؟

بلند شو فکری کن به حال کتاب های دوست داشتنی ات که سال هاست گرمای دستت کلماتشان را به وجد نیاورده .

بلند شو دستمال گل گلی آشپز خانه را بردار و به عیادتشان برو .

آن ها سال هاست از پشت شیشه ی کتابخانه ات چشم به راه تواند .

 

 

 

 

 

پینوشت :  . . . به پاس عشقی که به هم می ورزیم . . .

 

 

 

یا علی


[ چهارشنبه 90/5/26 ] [ 2:3 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

در شب نشینی هایم . ان جا که فقط خودم هستم و خودم . با خیالم و کودک درونی که از بس شیطانی کرده است خوابش برده ، عشقی می کنم که شاید هیچ عاشقی تا به حال با ان مجنون نشده .

شب است و سکوت . سکوت محض طوری که می توان خوب بنشینی و به صدای قلبت که محکم هشدار می دهد که هنوز تو زنده ای و عاشق ، گوش بدهی . صدایی که شاید در این شهر شلوغ و پر از دود

نشود خوب ان را شنید و گاهی هم حتی فراموشش می کنی . فراموش می کنی که چیزی در درونت به شدت برای تو می زند . قلبی که محکم برای تو می تپد  . قشنگ نیست ؟

گاهی می شود به قانون طبیعت این طور فکر کرد . طوری که برای تو شود . تو بشوی لیلی تمامی مجنون ها . همیشه همین طور است . همه ی زمین و زمان برای تو کار می کنند تا تو دقیقه ای بتوانی زندگی کنی .

و قلبت هم یکی از همان مجنون هایی است که بی قرار فقط برای تو می تپد . فقط به عشق تو سرخی اش را در تمام رگ هایت می ریزد . به عشق نفس به نفس تو .

شب است و سکوت . در شهر خیلی ها خوابند  . البته شاید باشند  کسانی مثل من که لیلی وار نشسته اند و به تاپ تاپ دل مجنونشان فکر می کنند . تو زیبایی را در چه می بینی ؟

مگر نه اینکه کسی هست درون ما که به شدت عاشق است . کسی فقط برای زندگی تو زنده است .کسی برای تو می تپد . کافی است سکوت کنی و بعد به تشویشی که در صدایش است گوش کنی .

یک لحظه هم سکوت نمی کند . یک لحظه هم از کار نمی افتد . و تو می دانی اگر این عاشق سرخ پوش نبود و یا این طور تشویش تو را نداشت تو هم وجود نداشتی . و تو خودت می دانی که اگر مجنونی نباشد

لیلی هم وجود نخواهد داشت . تو خودت هم خبر داری که لیلی به عشق مجنون زنده است . و تو به تاپ تاپ قلب بی قرارت که هر صبح و شام اضطراب نفس به نفس تو را دارد زنده ای . تو زنده ای

تا بعضی وقت ها یا بعضی شب ها بنشینی و بی هیچ حرکتی فقط به صدای قلب بی قرارت گوش کنی . تا حرف دل او را هم بشنوی .

و مگر نه اینکه این قلب پر از جنب و جوش حرم سرای خداست ؟

در شب نشینی هایم . آن جا که فقط خودم هستم و خودم وجود خدا را بیشتر از پیش بین تاپ تاپ قلب بی قرارم حس می کنم .

شب است و سکوت و خدایی که در این نزدیکی است  . . .

 

 

 

 

 

 

 

یا علی مدد . . .


[ یکشنبه 90/5/23 ] [ 12:30 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

من در این تاریکی

فکر یک بره ی روشن هستم

که بیاید علف خستگی ام را بچرد .  .  .

 

 

 

 

سهراب سپهری

 

 

 

 

 

 

پینوشت : من سحر شده ی کلمات هستم .

افسونگری می کنند کلمات . . .

تو هم فهمیده ای ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی مدد . . .


[ جمعه 90/5/21 ] [ 3:14 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

اسمان خراش نگاهی به وسعت و بخشنگی آسمان می کند و نگاهی به قامت بی قواره ی خودش که نمی داند مردم شهر چطور عاشقش می شوند .

عذاب وجدان ساکن طبقه به طبقه اش می شود  و شرمندگی از آسانسور با سرعت بالا می اید و به نوک سوزنی اش می رسد .

اسمان خراش می خواهد قامتش را کج کند . تا دیگر دل آسمان از دست او نخراشد . دلش یک وقت خط خطی نشود .

اسمان خراش می خواهد اوار شود روی زمین تا فقط کمی دل آسمان تسکین یابد . تا گاهی وقت ها از گریه به خود نلرزد و هوای چشمانش بارانی نشود .

تیر اهن های اسمان خراش زنگ زده از بس با اشک چشمان آسمانش خیس شده . او دیگر روی سربلند کردن ندارد . 

دیگر روی دیدن سرخی آسمان را وقت هایی که خورشید او را ترک می کند ، ندارد .

دیگر طاقت دیدن ستاره ها را ندارد که با چه زحمتی روی زخم های او را می پوشانند تا مردم شهر فقط زیبایی او را ببینند . تا یک وقت چرک نکند .

تا یک وقت آسمان ابی خدا تیره نشود . رنگ تیراهن اسمان خراش .

اسمان خراش دوست دارد کسی بیاید و تبر به ریشه اش بزند .

آسمان ، آبی است اما هیچ کس از دل بزرگ او خبر ندارد که چطور هر روز بیشتر زخم برمیدارد .

اسمان خراش این شهر دیگر توان آسمان خراشی را ندارد .

قسم به وسعت آسمان که اسمان خراش از خجالت دارد آب می شود .

راستی تو می دانی چرا هر روز اسمان خراش اینجا کوچک تر از قبل می شود ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ماهتون عسل

یا علی


[ پنج شنبه 90/5/13 ] [ 2:23 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

فرشته با چشمانش او را تعقیب می کرد . پسرک پایش روی گاز بود و فشار می داد . فرشته هم به دنبال او حرکت می کرد .

صدای ضبط ناگزیر گوش خراشی میکرد . اما فرشته صدایی را نمی شنید . او فقط محو پسرک بود . فرشته قلبش به تپش افتاده بود . بند دلش پاره شد .

پسرک گاز می داد . از خطوط سفید جاده جلو می زد . فرشته هم کاری به ابری بودن هوا نداشت . ابر را کنار زدن مگر کاری سخت بود ؟

ماشین به نفس نفس افتاده بود و فرشته عرق می ریخت و عقربه ی کیلومتر شمار  از کار افتاده بود . پسرک می رفت . فرشته به دنبالش . سرش پایین بود . چشمش به دنبال سیاهی ماشین .

و جاده ای که انگار مسافت در ان مفهومی نداشت . دیگر همه چیز داشت تیره می شد . همه ی رنگ ها با هم مخلوط شده بودند . سرعت همه چیز را به هم ریخته بود . رنگ سبز گواه درخت بود و

خاکستری نشان جاده ای بی انتها . سرعت زیاد بود . فرشته دیگر نمی توانست چیزی را ببیند . فقط می رفت . با سرعت می رفت و قلبش تند تر می زد .

و به ناگهانی یک هبوط دردی را پشتش احساس کرد . سرعتش به صفر رسید . پسرک را گم کرد . صدای ضبط می امد اما فرشته دیگر حرکتی نداشت . سکون و سکوت بود و بس .

انگار که گیر افتاده باشد کمی دست و پا زد . اما مگر در خلاء بین زمین و هوا دست و پا زدن مفهومی داشت ؟

فرشته درد می کشید . دردی که تا به حال نچشیده بود . زهری که تلخیش را مار هم نمی فهمید . فرشته گیج شد .هنوز درد داشت . صدای گوش خراش دیگر نمی امد و خط سفید جاده

سر جایش ارام گرفته بود .

و  . . .

سال هاست که فرشته ای در جاده ای پر از درخت به یک تیر چراغ برق آویزان است . بال هایش بین سیم های برق و تلفن گیر کرده . 

اهالی نمی دانند که او چطور  آویزان یک تیر چراغ برق شده ست . او را برق نگرفته است اما ، فرشته به حجم یک رعد و برق سنگین است .

بال هایش دیگر طاقت سنگینی اش را ندارند اما این بار به ضمانت قلبش که هنوز به سفیدی خط جاده است او را تحمل می کنند  و مگر فرشته ای بی بال در اسمان پر از ابر معنی می دهد ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی مدد . . . .


[ چهارشنبه 90/5/12 ] [ 2:55 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 142
کل بازدیدها: 388616