سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

جانم برای شما بگوید ? روزی از روز های اواخر تابستان و اوایل پاییز میرزا اسد الله پشت بساطش نشسته بود و داشت روی لوح بچه مکتبی ها سر مشق می نوشت که :

"راستی کن که راستان رستند " . " جور استاد به ز مهر پدر "

و از این جور پند و اندرز ها که هیچ شاگردی از معلمش و هیچ پسری از پدرش گوش نکرده و نه یک بار و دو بار بلکه سی و پنج بار .

داشت آماده می کرد برای همان بچه مکتبی  ها تا یک وقت خدایی نکرده در پاییز بی مشق  و پند نمانند و خدایی نکرده یک وقت چوب فلک کنار دیوار مکتب خاک نخورد .

قلم را می زد در مرکب و شروع می کرد به بلند خواندن  سر مشق . که اگر کسی آنجا بود از صدای خش دار و با صلابتش می ترسید . 

میرزا در تاریکی صبح مکتب بد جور خودش را با قلم و مرکب و پند و اندرز هایش گرم می کرد . و داشت با خود خیال می کرد که باید چوب فلک را بدهد نجار باشی تا درستش کند .

چون فکر می کرد امسال خیلی ها باشند که از زیر تیغ خط های نستعلیق لوح میرزا بگذرند و چوب فلک هم مگر چقدر توان دارد ؟؟؟

 

اپیزود دوم :

آقا اسد الله از معلم های قدیمی مدرسه ی  تازه تاسیس طهران بود . از آن ها که ترکه ی چوب درخت آلبالو هیچ وقت از دستشان نمی افتاد و با آن سیبیل سیاهشان زهره ی بچه ها  می ریخت 

و همیشه ی خدا خودش را این طور قانع می کرد که مگر ما هزاران بار از میرزا در مکتب چوب نخوردیم و زیر فلک نرفتیم ؛ هیچ فرقی نمی کند . تازه بچه های این دوره و زمانه باید خوش  حال باشند که

با چوب آلبالو کتک می خورند . داشت با حرص و ولع روی دفتر سبز و رنگ و رو رفته ی بچه ها که کاغذ هایش از برگ های درخت آلباو هم نازک تر بود و از جلد روی دفتر هم رنگ و رو پریده تر سر مشق می نوشت :

" ادب از که آموختی از بی ادبان "

باز هم از همان پند و اندرز ها  که هیچ شاگردی از معلمش و هیچ پسری از پدرش گوش نکرده  . می خواست زود تر برود و در دفتر جلد چرمی مدرسه بگردد و ببیند که امسال ترکه ی چوب آلبالو باید

بر کف دست چند تا بچه ی بی انضباط بوسه بزند .

 

 

 

اپیزود سوم :

آقای اسد اللهی معلم خط مدرسه ی پسرانه ی غیر دولتی ماهان در دفتر معلمها داشت به پلی کپی هایی که از زیر چاپگر درب و داغان مدرسه می آمد بیرون نگاه می کرد . و به این فکر می کرد

که بچه های این دوره و زمانه چقدر لوس شده اند . با یک منفی یا صفر جلوی اسمشان چه بلبشویی راه می اندازند . یکی از پلی کپی های سرمشق را برداشت و به خط زیبایش احسنت گفت .

و  چه جلوه ای داده بود این خط زیبا به این سر مشق :

" ادب مرد به ز دولت اوست "

  خوشش می آمد از این  جور پند و اندرز ها که هیچ شاگردی از معلمش و هیچ پسری از پدرش گوش نکرده است .

و منتظر بود زنگ بخورد و برود سر کلاس تا ببیند کدام بچه ای  مشق دفعه ی قبل را ننوشته تا یک صفر دیگر جلوی اسمش بگذارد . از همان صفر ها که بچه ها به خاطرش بلبشو راه می انداختند .

 

 

 

پینوشت اول : این تکلیف کامپیوتر مدرسه مونه که باید یه داستان و قطع می کردیم و بقیشو خودمون ادامه می دادیم . پنج خط اول برای کتاب نون و القلم جلال آل احمده . 

پینوشت دوم : خانوم صادقی تحویل به شما . 

 پینوشت سه : سوال : به نظرتون آیا در آینده ی مدرن باز هستند معلم هایی که از این جور شعار ها می دهند یک عالمه بار برای بچه ها سرمشق می کنند . ؟ در دنیایی که هیچ چیز دیگر طرفدار ندارد .

چه برسد بدانند که ادب را باید از که بیاموزند یا نه جور استاد را باید با جان خرید . اصلا به نظرتان ورنمی پرد این جملات در دنیای تکنولوژی وار آینده ؟؟؟؟؟

 

 

 

 

 

 

جواب سوال نجمه (گیوی ) :‌ فرهنگ سازی به علاوه ی خلاقیت . . . . نه فرهنگ سازی که تبدیل به شعار بشه و غیر قابل درک. از راه کاملا غیر مستقیم . اگر همه بدونن که نباید هر جا 

که تو مدرسه گیرشون اومد بشینن . و این کار برای همه یک کار خیلی آزار دهنده محسوب بشه . به نظر شما کسی دیگه توی مدرسه حاضر به سد معبر هست ؟ نع نیست . لازم به ذکره

یکی از فرهنگ های بد مدرسه ی ما آدامس چسبوندن به زیر میز هاست . و این کمال بی فرهنگ در مدرسه ی فرهنگ رو نشون می ده .  

 

یا علی  

 

 

 

 

 

 

 


[ جمعه 89/10/24 ] [ 2:22 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

ــ این طوری که نمیشه از صبح چیزی نخوردین . ای بابا .

ــ نمی خورم . نمی خورم . . . .آخ خ خ . . . .  هیچی از گلوم پایین نمی ره .

درد گلوم همش تقصیر بغضیه که عین بختک چسبیده به گلومو ول نمی کنه. دستمو می گیرم به دیوار تا به خاطر پرده ای که اشکام رو چشام کشیدن نیفتم زمین . صدای تلفن بغضمو پاره می کنه .

ــ بفرمایید .

ــ سلام . خوبی ؟ مامانت چطوره ؟

ــ سلام خوبم . بد نیستن . تو خوبی ؟

ــ آره خوبم . ( بگو آب مرغ بذاره  . .. . ) وا ا ا ا مامان چه انتظارایی داری از بچه ها . ( وا ا ا ا کاری نداره که  . . . یه سینه ی مرغ برداره بندازه  تو آب بذاره رو گاز با یه دونه پیاز . . .) اذیت نکن بچه رو .  .. .

ــ کاری نداری ؟ می خوام برم کار دارم .

ــ چرا برا مامانت چی درست کردی ؟

ــ بابا دیشب سوپ درست کردن ، از این  سوپ آماده ها ، فکر کنم اونو گرم کنم . اگرم خوب نبود که یه دونه دیگه درست می کنم .

ــ ( بعد از دادن همه ی اطلاعات به مامانش ) باشه باشه . مواظبش باش حسابی ها . خدافظ.

ــ خدافظ .

تلفن رو  به صورت وحشیانه ای روی شارژ می ذارم . صدای بلندش سکوت صبح سرد  زمستونی رو می بلعه .

به من می گه بچه . اه بدم میاد ازش . بدم میاد از این دلسوزی های الکی . بچه پررو . از صبح دارم جون می کنم . اشک می ریزم . به من میگه بچه .   . ..

باز پرده ی اشکامو می کشم کنار تا بتونم درست قابلمه ی سوپ دیشبو ‌ــ که از دیشب روی گاز همون طوری مونده ــ ببینم . روش عین پلاستیک سفت شده . دوباره درد لعنتی ناشی از بغضم شروع می شه  .

فشارش می دم پایینو می گم . الان وقتش نیست دختر .

با تقلب از خالم که پشت تلفن ارد می داد فهمیدم که چه جوری آب مرغ رو درست می کنن. فقط نمی دونم کدوم یکی از مرغ های بیچاره ی یخ زده ی فریزر . سینه اس  . کدوم نیست .

صحنه ی رو  به روم دوباره می لرزه . دوباره یکی پرده ی اشک هامو روی چشام کشیده . در فریزر  رو باز می کنم تا یک کیسه ی یخ زده ی مرغ بردارم و بندازم توی قابلمه . سه تا کیسه ی مرغ هم شکل و اندازه

توی کشوی دوم فریزر دارن به من نگاه می کنن و دعا می کنن که من اون ها رو برای آب پز شدن انتخاب نکنم .

ــ تو رو خدا هر کدوم سینه هستید بگید . دارم یخ می زنم . بگو . تویی ؟ . . . . یا تویی ؟ پس تو چی هستی . بگید قول می دم نپزمتون .

خنده ام با بغضم قاتی می شود . بغضم می لرزد و به پایین سر می خورد .

یکی را انتخاب می کنم .

ــ بالاخره شتریه که دم خونه ی هر کسی می شینه . چه بی گناه . چه با گناه . چه سینه ی مرغ باشه . چه نباشه . حضرت عزرائیل که براش فرقی نمی کنه .

با بی رحمی  . در کیسه رو باز می کنم . می رم طرف در قابلمه تا مرغ مجهول را تویش بندازم . که پایم گیر می کند به فرش  . با سر زمین را بغل می کنم .

سرم را که روی زمین می گذارم . بغضم سر می خورد درون گلویم . و یکی دوباره پرده ی اشک هایم را روی صورتم می کشد . مرغ مجهول بیچاره سر می خورد زیر کابینت .

هوا روشن تر شده . اما به خاطر هوای ابری آشپز خانه تاریک است . سیخ را بر می دارم . دستم را روی سرامیک سرد خانه دراز می کنم . آرنجم به کف زمین برخورد می کند .

یخ می کنم . دلم می ریزد . بغضم با پتک به گلویم می کوبد . کلمه ی کشیده ی خدا ناگهان از گلویم . بیرون می آید .

ــ خدا ا ا ا ا ا ا ا ا .

با سیخ ،  مرغ را به بیرون هل می دهم .

سر می خورد و بیرون می آید .پلاستیکو می شورم . می کشم پایین و مرغو بیرون میارم .

می اندازم تو قابلمه. پیاز ها زیر کابینته . یک پیاز ور میدارم . از پیاز متنفرم.

چاقو بهم سلام می کنه و چشاش برق می زنه . و من به این پی می برم که  چقدر ماشین ظرفشوییمون خوب کار می کنه .

پیاز رو می شورم . پوست خشک شده اش کنده می شه . و می افته تو ظرف شویی . شیر رو می بندم . صدای هورت کشیدن سوراخ های ظرفشویی گوش هامو می خارونه .

پوست اول به راحتی با دست کنده می شه . لایه ی دوم هم .

اما لایه ی سوم  انگار دلش دندان های تیز شده ی چاقو را می را می خواهد .با لج پوستش را می کنم . دوباره بغضم را بالا می آورم . 

چشم هایم شروع می کند به ناسازگاری . ومن در حال کندن لایه ی  چهارم هستم که انگار آخرین لایه است . 

می بندم . باز می کنم . می بندم . باز می کنم . ولی انگار بیشتر اذیت می شوم . می سوزد . می سوزد .

و دوباره آدم درونم پرده ی اشک هایم را می کشد . بغضم به پشت دندان هایم رسیده . می سوزد . می سوزد .

می ترکم .

ــ اهه اهه . اه هه هه هه هه ه . . . .

سکوت خانه از صدای فین فینم چندشش می شود . و من در تاریکی هوای ابری صبح زمستانی  نشسته ام و دارم های های و زار زار گریه می کنم .

و چاقو پیاز کف سرد ظرفشویی نشسته اند و دارند با هم به من نگاه می کنند . 

دست هایم را جلوی چشمانم می گیرم . و از بوی پیاز بغض شکسته ام را بالا می آورم . 

ــ اهه اِ هه ه ه   . اوو و و و و م  . اِه هه هه .

من . اینجا . آشپز خانه . پیاز . مرغ مجهول . چاقو . صدای فین فین .

چه مراعات نظیری را به وجود آورده ام در این صبح برفی . . . . .

و تنها صداست که باقی می ماند .

 

 

یا علی

 


[ چهارشنبه 89/10/22 ] [ 9:36 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

آسمان که دلش می گیرد . عین بچه ها می زند زیر گریه. عین بعضی از بزرگتر ها جلوی گریه اش را نمی گیرد . تا بعدا در تنهایی اشک بریزد . آسمان مثل ما بچه ها نمی گذارد برای مدت طولانی دلش ابری باشد .

ما بچه ها هم کافی است آسمان را تیره ببینیم و بعد یک سوز سرما لپهای نرممان را بسوزاند . آن وقت لب هایمان را کج می کنیم و بعد بغض و یک دفعه لپ هایمان خیس می شود .

ما بچه ها مثل بزرگتر ها بی صدا و آرام اشک نمی ریزیم . مثل کسانی که دوست ندارند لحظه ای کسی اشک هایشان را ببیند . ما جلوی همه از ته دل گریه می کنیم. با صدای بلند . . .  

ما مثل بعضی از آدم بزرگ ها ریا کار نیستیم . مثل کسانی که می ایستند تمام قد طوری که از هیبتشان می ترسی .- و با صلابتند اما اشک می ریزند . اشک را حرام می کنند انگار. با قامت راست ایستاده اند . ولی ما بچه ها هم می فهمیم که درونشان شکسته تر از دل آسمان است .

ولی ما کودکان آسمانی زمین وقتی گریه می کنیم . نمی توانیم صاف بایستیم . اولین اشک که بیاید ما هم با همان اشک هبوط می کنیم . می نشینیم زمین و پاهایمان را خم می کنیم و سرمان را رویش می گذاریم .

برایمان مهم نیست که بگویند بلند شو این چه وضع گریه کردن است مگر تو بچه ای ؟؟؟؟؟؟

 بعضی وقت ها انگار یادشان می رود که ما بچه ایم . یادشان می رود که ما هم مثل آسمان می مانیم . یعنی آسمان مثل ما می ماند . دلمان که بگیرد یادمان می رود که باید ادای بزرگی را در بیاوریم . حالا ما کودکان ، کوچکیم یا بزرگتر ها ، که ادای بزرگی را در می آورند و هیچ وقت هم موفق نیستند؟؟ به نظرت اشک های ما پاک تر است یا اشک های حرام شده ی بزرگتر ها . ما به آسمان نزدیک تریم . ما آبی تریم .

 راحت دلمان مثل آسمان تیره می شود ، بعد راحت بغضمان می شکند و بارانی می شویم ، و بعد گرمای آفتاب رنگین کمان را روی صورتمان نقش می زند .

ما کودکان آسمانی زمین هستیم .

 

 

 

 

 

  

یا صاحب الزمان


[ سه شنبه 89/10/21 ] [ 9:51 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

پرده را کنار بزن و ببین .

زمین عروس شده انگار .

اینجا در این آلوده بازار.

عروسی زمین است و آسمان .

 

پیوندشان مبارک .

 

 

 

 

 

یا مهدی

 

 

 


[ سه شنبه 89/10/21 ] [ 12:1 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

اگر زمستانمان امسال بدون تو سفید نباشد انگار زمستان نیست .

همه چیز این دنیای تکنولوژی وارمان عوض شده .

دست کاری کرده اند آدم ها .

تو دیگر عوض نشو .

مبادا سفیدی رشک بر انگیزت را سیاه کنی .

تو امسال بیا و ما را شاد کن .

حتی اگر ما نامرد ها سایت های برفروبی به راه انداختیم.

حتی اگر با آمدن اولین قطره ات در چشمانت نمک بپاشیم تا مبادا ما را از کار و زندگی بیاندازی  .

تو بیا .

بیا که روح آدم برفی حیاط خانه مان منتظر است تا یک بار دیگر در جسم برفی ات جان بگیرد .

 و ما شال های قشنگمان را آماده می کنیم . تا بیندازیم دور گردن دوست برفیمان .

بیا و سفیدی ات را به رخ ما آدم ها ی خاکی بکش.

من و آدم برفی در حیاط خانه می ایستیم به انتظارت تا بیایی .

بیایی و حیاط خانه را سفید کنی . بعد من و آدم برفی بخندیم .

 

 

 

 

 

 

 

 


[ یکشنبه 89/10/5 ] [ 10:58 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

اشکال ندارد .

اشکال ندارد اگر امسال در بلند ترین شب سال به جای برف نه حداقل به جای باران . آلودگی مهمان شهر  است .

اشکال ندارد اگر کرسی خانه ی ما زیرش بخاری برقی است . و رویش هم دو تا لحاف لایکو . آخر یک لحاف لایکو کفاف این سرمای استخوان

سوز (؟) را نمی دهد.

اشکال ندارد اگر میوه خشک هامان را با خشک کن برقی دیشب خشک کردیم . و روی لپ فندقمان نوشته شده : maid in chin

و باکی نیست اگر کتابچه ی فال حافظمان با ترجمه ی انگلیسی و آلمانی و عربی است .

موردی ندارد اگر انار هامان کمی رنگ پریده و پیوندی باشد و فقط به درد آبگیری بخورد .

و یا هندوانه هامان به جای سرخ زرد باشد . و اسمش هم آناناسی.

مهم هم نیست که به جای شاهنامه خوانی بنشینیم دور هم و جمعی جومونگ ببینیم . 

و یا از پشت تلفن برای دردانه مادر بزرگمان آرزوی طول عمر کنیم .

به خدا مهم نیست .

مهم این است که امشب شب یلدا را به خاطر همه ی چیز های فراموش نشدنی اش زنده نگه داریم .

مهم این است که ایرانی بودنمان را به رخ تمام آلمانی ها انگلیسی ها و  maid in chin  ها  بکشیم .

و با غرور آجیل بخوریم و حافظ بخوانیم و هندوانه قاچ کنیم حتی اگر همه ی این ها در قاب تصویر دوربین دیجیتالیمان ثبت شود .

 

 

 

 

 

یا مهدی .


[ سه شنبه 89/9/30 ] [ 12:36 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

حتی برادرم هم از رنگ آمیزی کتاب هدیه های آسمانی اش بریده  . حتی دیگر به زور  نمره و امتیاز و ستاره و از این جور اراجیف هم حاضر

 نیست که هدیه های  آسمانی اش را رنگ کند .

من هم بریدم اما نه از رنگ کردن هدیه های آسمانی . از رنگ آمیزی مصنوعی دنیای بی رنگ دبیرستانی بودن .

دیگر این جا به زور نمره و امتیاز ستاره و عکس برگدون نیست . اینجا دیکتاتور  ، علم است . زور گویی بی رنگ  و بو .

زورگو !!!!

می گویند سالانه مردم زیادی در اثر گاز بی رنگ و بویی به نام . . . .

اسمش را گذاشته اند مرگ خاموش  .

ولی چرا کسی اینجا نمی فهمد که دبیرستانی بودن خود یک مرگ خاموش است .

مرگی بدون بو و رنگ.

فقط مزه دارد .

مزه ی تلخی که شاید هیچ وقت فراموش نکنی اش. مرگی که قربانیانش همه ی شادی هاییست که یک روزی به آن ها افتخار می کردی .

قربانی به نام نوجوانی . . . .

دیگر اینجا اگر دبیرستانت را رنگ آمیزی نکنی . از یک نمره یا امتیاز و عکس برگردون  ستاره محرومت نمی کنند .

تو را از آینده محروم می کنند . باید مداد رنگی ات را با زور به دستت بگیری  روی کاغذ زندگی ات فشار دهی  . تا رنگش کنی این

ماده ی بی رنگ و بی بو را .

تا یک دفعه مرگ خاموش به سراغت نیاید .

تا نمیری .

کاش برادرم یاد بگیرد که هدیه های آسمانی اش را رنگ کند .

وگرنه . . . .

 

 

 

 

 

 

 

یا حسین


[ جمعه 89/9/26 ] [ 10:4 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 42
بازدید دیروز: 78
کل بازدیدها: 389932