کاش که با هم باشیم
| ||
دیروز تولد یک سالگی ات بود . . . . . . 18 خرداد تولد یک سالگی ات بود و من داشتم فکر می کردم با یک موجود مجازی هر روز سر و کله زدن و طول خط آرشیوش را طولانی کردن چه حس خوبی داشت . سرو کله زدن با یک دفترچه خاطرات مجازی . البته می دانم تو بیشتر از یک دفترچه ارزش داشتی . به هر حال وبلاگ کوچولوی من . . . . . . تولد یک سالگی ات مبارک . . . . می دانم قول و قرار هایی که با هم داشتیم بیشتر از یک سال بود . قرار بود تو بزرگ شوی و قد بکشی ، قرار بود جاودانه بمانی و همیشه گوشه ای از این دنیای مجازی برای تو باشد . می دانم من قول داده بودم حتی بعد از مرگم تو را نکشم . من قول داده بودم که طول خط آرشیوت هر روز و هر روز قد بکشد و جشن صد سالگی ات را همین جا بگیرم . با تمام قول و قرار هایمان . . . . . با تمام لذتی که از یک سالگی ات بردم . . . . . با تمام خوشی ها و نا خوشی ها . . . . می خواهم ترکت کنم . . . . . گریه نکن وبلاگ کوچولوی من . قوی باش که منم طاقت چند روز کسلی تو را ندارم چه برسد ، به این که بخواهم برای مدتی طولانی تو تعطیل باشی و فقط گرد و خاک بخوری و مهمان گوشه هایت تار عنکبوت باشد . اما به دلایلی که در گوشی به تو گفتم و خودت می دانی که اراجیف من کمتر از ان است که پیشانی تو را سیاه و وقت دیگران را تباه کند . کوچولوی فراموش نشدنی من . . . . . نمی دانم چند سال ، چند ماه یا چند هفته تعطیل می مانی که این به بد کرداری چرخ بستگی دارد اما بدان من هنوز دوستت دارم و شاید روزی دوباره به مغزم خطور کندکه تو را در جایی از همین دنیای مجازی احیا کنم . البته دیگر تنها . تنهای تنهای تنها . فقط من و تو باشیم یک عالمه تنهایی . دیگر امشب ــ شب آرزو ها ــ اینجا تنهایی . سوت و کور که باشد می شود دعا کرد و آرزو ها را فرستاد پیش خدا . من هم روی سجاده ام می نشینم و برای خودم و خودت آرزو می کنم ، با این که از هم دور می شویم اما تو کوچولوی یک ساله مرا که هر روز می آمدم اینجا و برایت خزعبلات بازگو می کردم ببخشی . قسمت من و تو دوریست انگار . . . . . انگار هر که را دوست داری باید از او دور باشی . . . . . و باز هم این به کج رفتاری چرخ بستگی دارد . وبلاگ کوچک من . . . . . تولد یک سالگی ات و فوت جان سوز نوشته هایم . . . . . . مبارک .
یا زینب .. . . .
[ پنج شنبه 90/3/19 ] [ 4:8 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
معلم فیزیک پای تخته سیاه با گچ سفیدش می نویسد . . . . . . . نکته در آینه ها : در آیینه ها حقیقی بودن تصویر یعنی سمت نور بودن و مجازی بودن تصویر یعنی سمت جسم بودن . . .
یا علی [ دوشنبه 90/3/16 ] [ 9:44 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
در جماران که بودی دستانت را از آن بالا چند بار تکان می دادی و یارانت نه عاشقانت دلشان ارام می گرفت لحظه ای از گرمای بی دریغ دستانت که از آن بالا هم حرارتش می رسید به قلب یخ کرده ی آدم ها . بلند فریاد می زندند آن ها . که صدایشان در ذهن آبی ات نقش بندد . که مطمئن شوی تا آخرین نفس پشتت می مانند و همگی سرباز و گوش به فرمان تواند . خمینی ! امام مهربان من ! و لبخندت جان می داد به نوشته های بی جان روی دیوار های گچی جماران . صلابتت را و اخمت را دوست داشتند اهالی جماران ؛ اهالی جماران فقط آن هایی نبودند که جلویت می نشستند و اشک می ریختند و همراه با لبخندت لبخند می زندند . اهالی جماران همه ی آن هایی بودند که که زمان پروازت دست به دعا شده بودند . اهالی جماران همه ی آن هایی بودند که زیر دست و پای عاشقانت له شدند در همان روز گرم بهاری . همان روزی که تهران پر شده بود از نقطه های سیاه و خیسی که دنبال تو نه دنبال بدن بی جانت می گشتند . و حالا سکوت شده سهم آن جماران و آن صندلی ای که بعد از تو او را هم با یک پارچه ی سفید کفن کردند . آری . حرارت دستانت می رسید به همه ی اهالی جماران . و من و سهم من چرا باید از تو همان یک قاب تلویزیون باشد و یک عکس که رویش تو لبخند می زنی به روح خسته از تمام گرگ های این بیابان که فقط خدا مانده برایش و یک رهبر . و من و سهم من از امام مهربانم این است . و خودمانیم اگر نبود کسی به نام سید علی من چه می کردم با این روح دلتنگ و خیال نخ نما شده ام که هر روز به یادت می بوسد عکس رهبرش را و ناگزیر فاتحه می خواند برای روح آسمانی ات که بر روی آن صندلی دلتنگ هم آرام و قرار نداشت و به فکر اوج گرفتن بود . من هم با تمام دلتنگی ام می خوانم و فریاد می زنم که من سرباز و گوش به فرمان توام . خمینی ! امام مهربان من !
یا مهدی . [ جمعه 90/3/13 ] [ 7:5 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
آیینه ی دلم را پاک می کنم از گرد و غبار . می خواهم عکست را درونش ببینم . . . . . . . . . یعنی آیینه ی دلم می تواند پرتوی نورت را بازتاب کند ؟ نمی دانم .
[ چهارشنبه 90/3/11 ] [ 12:59 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
این رسم سوزن ها بود . مگر نبود ؟ این فقط رسم آن ها بود که که خودشان را کور می کردند تا هیچ وقت نبینند تن سرد کسانی را که سوراخ می کنند . این رسم سوزن ها بود که سوراخ کنند و فراموش کنند . سوزش کار سوزن ها بود نه آدم ها . مگر نه ؟ آن ها فقط چشم هایشان را سوراخ می کردند . تا دیگر چیزی به نام اشک نبینند . چیزی به نام سوراخ کردن دل ندانند . پارچه ها درد می کشیدند . و سوزن ها فقط سوراخ می کردند . نه می دیدند . نه می شنیدند . و نخ ها . نخ ها هم عهد کرده بودند که تا اخر عمرشان در جوار چشم های نابود شده ی آن ها بمانند . عهد کرده بودند که حداقل نگذارند سوزن ها هر چیزی را سوراخ کنند . ولی سوزن ها نمی دیدند . نه نخی را .نه پارچه ای را . فقط در سیاهی و کورکورانه سوراخ می کردند . حالا تو بگو مگر این رسم سوزن ها بخت و اقبال نخ ها نبود . پس چه شد . پس چه شد که حالا این رسم اشتباهی در بین آدم های این کره ی خاکی باب شد . انگار مد شده است که چشم های دلت را کور کنی . و دیگر نبینی که تا چه عمقی سوراخ می کنی دل آدم ها را . عمیق . انگار عادت شده است که کورکورانه دلی را سوراخ کنیم و رد شویم . این رسم سوزن ها بود و بخت و اقبال نخ هایی که ناگزیر معرفت داشتند در سوراخ تهی از معرفت سوزن ها . پس چه شد ؟چه شد که که حالا هر انسانی که به دنیا می اید به جای گوش هایش و برای گوشواره چشم هایش را کور می کنند که تا آخر عمر راحت باشد . که تا اخر عمر نخ ها به پایش بسوزند ولی او در نابینایی مطلق فقط سوراخ کند و رد شود . آهای !!! این زمانی رسم سوزن ها بود . مگر نبود ؟
یا زینب [ شنبه 90/3/7 ] [ 6:28 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
این داستان واقعیتی ندارد و فقط زاییده ی تخیل نویسنده است . . . .
سلام خدا جان ! حالتان که مطمئنم خوب است . امید وارم نامه ام مچاله و شده و پاره پوره به دستتان نرسیده باشد . دلم برایتان کمی تنگ شده بود گفتم نامه ای بنویسم . گرچه می دانم شما قبل از این که نامه ی کاهی من به دستتان برسد نوشته های دلم را خوانده اید و حالش را برده اید و با فرشتگان کلی هم به من خنده اید . مادر همیشه می گوید آدم خوب نیست که این طور با خدایش حرف بزند . مش عصمت هم که در خانه خرابه ی سر کوچه زندگی می کند می گوید . دعوایم می کند . می گوید آدم باید با احترام بنشیند . اول کمی ناز خدا را بکشد . کمی هندوانه خرج کند . کمی پاچه خاری . این طور که نمی شود الا بختکی بنشینی بگویی خدا جان من این را می خواهم آن را می خواهم . دکان محمود آقا هم که باشد برای نسیه گرفتن باید کمی نازش را بکشی . کمی از آن پنیر های بوگندویش تعریف کنی تا مقر بیاید . اما من که خواسته ای ندارم و اصلا اصلا هم آسمانت را با دکان خرابه ی محمود بقال اشتباه نگرفته ام . بنشینم سه ساعت ناز و ادا در بیاورم که چه . می دانم تو هم اینقدر دل بزرگی داری که نیازی به چاپلوسی من سیاه سوخته نداری . مش عصمت زیادی بزرگ می بیند . شما خدایی . خدا نزدیک است . از رگ گردن هم . خودت مگر نگفتی . آقاجون هم همیشه می گوید راه های رسیدن به خدا زیاد است . پس دیگر معطلی و هندوانه خرج کردن ندارد . هندوانه را باید خرج ناظم کم شعورمان بکنم که برای راه دادن من در مدرسه زمین و زمان را به هم می دوزد . از این چیز ها که بگذرم داشتم فکر می کردم که فرشته ها آن بالا بالا ها چه کیفی می کنند . همسایه ی دیوار به دیوار خدا باشی و همه ی این عروسک های زمینی را هم ببینی و بعد کیف نکنی . مادر اگر نامه ام را بخواند سرم را گوش تا گوش می برد . می گوید کفر نگو . خدا قهرش می گیرد . من که کفر نمی گویم . خودت هم می دانی که مدل حرف زدنم این طور است . تازه من که این قدر دوست دارمت مگر می شود کفر بگویم . مادر جوری از شما می گوید که انگار دارد در مورد رئیسی حرف می زند که بابا در کارخانه اش کار می کند . دلم برایتان تنگ شده بود . برای فرشته ها هم . حسودی ام می شود خب . تو ان بالا روی تخت نشسته باشی و همه چیز را ببینی و آن وقت غمت باشد . همه ی کار های خنده دار . همه ی کار های ناراحت کننده .از آن ها که در فیلم های هندی زیاد است . همان ها که اشک آدم را تا لب دماغش می اورد . یک عالمه صحنه های رنگ و وارنگ از آن بالا محشر است . داشتم غبطه می خوردم . به فرشته ها .حالا شما که روی تخت داوری نشسته اید بگویید . من کفر می گویم . من فقط حسودی می کنم به فرشته ها . کمی هم دلتنگ شمایم . می دانید . اگر همین مسجد سقف بلند و دو تا مناره های دست به دعایش نبود که من باید سرم را می گذاشتم روی گل قالی و بسم الله . می امدم پیش شما . غروب ها اینقدر دل تنگ می شوم که دوست دارم بنشینم کنجی و همین طور اشک بریزم . مادر فکر می کند باز با بچه قلدر های مدرسه دعوا کرده ام . هی پاپیچ آدم می شود که بگویم . من هم به جان خودم نمی خواهم دروغ بگویم . ولی چه کار کنم . مجبورم می کند. اجبار است دیگر . تو رو خدا اخم نکنید که من طاقت ندارم . خلاصه خدا غرض از نامه ی من فقط احوال پرسی بود و بیان حسودی و کمی هم . . . . . اینقدر دوست داشتنی هستید که نمی توانم پاچه خواری نکنم . این پاچه خواری با ان یکی ها فرق دارد ها . از ته دل است . از ته دل من سیا ه سوخته . حکما خداییتان نمی گذارد که نگویم : چه قدر دوستت دارم و خلاصه مخلص و چاکرت هستیم . هر امری داشتید بدهید فرشته ها پشت کاغذ نامه ام یادداشت کنند و بیاورند بگذارند همان جاکه گذاشته بودم . زیر جعبه ی خالی خرمای آن قبری که رویش نوشته بود . . . . . نمی دانم اسم میت را . به هر حال باز هم می دانم که شما از همه چیز خبر دارید و بالاخره از ان بالا همه چیز معلوم است دیگر . عرضی نیست جز همان اردت و دلتنگی من سیاه سوخته . ببخشید سرتان را بردم . خیلی مخلصیم و خلاصه به خاطر نامه مان هم که شده هوایمان را در این امتحانات ثلث داشته باشید که یک وقت مجبور نشوید اشک های کذایی ام را از ان بالا در شهریور ببینید . با ارادت زیاد .
برسد به دست خدای مهربانم . بنده : سیاه سوخته .
یا زینب [ چهارشنبه 90/3/4 ] [ 11:25 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
بخوان . بخوان هر چه در سکوتم گنجانده ام . هر چه در سکوتم می بینی بخوان . نه آن چیز هایی که می خواهی بخوانی. بخوان شاید ذره ای حرف های دلم آرامت کند . . . . . بخوان . . . . .
و خدمت شما جناب تابستان . . . . . می شود این قدر زور نزنید . دل من به اندازه ای داغ کرده که گرمای شما حکم خنک کننده را دارد . جناب تابستان که هنوز نیامده دارید خود نمایی می کنید . لطفا این قدر خودتان را نکشید .
یا زینب [ دوشنبه 90/3/2 ] [ 1:15 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |