کاش که با هم باشیم
| ||
اگر آسمان هم نفهمیده بود ستاره ها که می دانستند دیگر ماهی نیست . ماهی وجود ندارد . ستاره ها که خبر یافته بودند تا چند روز آینده دیگر نوری نخواهند داشت و تا جنازه شان به زمین برسد چند سااااااااال نوری طول می کشد . ستاره ها با خبر بودند از بی نوری . از ظلمت آینده خبر داشتند . ماه برای همیشه رفته بود. برای همیشه گفته بود که می رود . آن روز که با خورشید دعوایش شد همین را گفت . جلوی همه گفت . کوه خودش شنید . با گوش های خودش. ستاره ها هم پشت در اسمان دوم ایستاده بودند . آن ها هم شنیدند . ماه خودش گفت که برای همیشه می رود . و خورشید اصرار می کرد که نرود . اما ماه به هیچ کدام از حرف های او گوش نداد . دیگر انگار نور خورشید نفوذی در ماه نداشت . خورشید می گفت پس ستاره هایت چه می شوند . آن ها در فراقت می سوزند . نور می خواهند . غذا می خواهند . ستاره هایت را این طور رها نکن . ولی گوش ماه بدهکار نبود که نبود . پایش را در یک کفش کرده بود که می رود . باید برود و پیدا کند . باید می رفت و می دید . ماه حسودی می کرد . می خواست برود دنبال نوری که می دانست یک جا همین نزدیکی است . خورشید اصرار کرد که نرود . جلوی همه اصرار کرد . ستاره ها کم کم اشک ریختند . اما ماه دنبال چیز دیگری بود . ماه چیز قشنگ تری را دیده بود . قشنگ تر از نور خورشید . قشنگ تر از صلابت کوه . قشنگ تر از پاکی پرستو . قشنگ تر از مهربانی و دلتنگی ستاره ها . ماه رفته بود . برای همیشه رفته بود و خودش با صدای بلند وسط آسمان فریاد زد که تا پیدا نکند او را بر نمی گردد . و ستاره ها می دانستند که ماه دیگر بر نمی گردد . ستاره ها هم فهمیده بودند که ماه چیزی را پیدا کرده است که نا گزیر توان رها کردنش را ندارد . بله آن روز اگر آسمان هم نفهمیده بود ستاره ها می دانستند که ماه برگشتنی نیست . آن ها نمی دانستند ماه کجاست . ماه کجا رفته . ولی هر شب لب بام اسمان اول می ایستادند و دعا می کردند ماه با رسیدن به نور کمی آرام بگیرد و کمی هم از آن برای آن ها پست کند . ماه رفته بود . همه چیز را ول کرده بود و رفته بود . او دنبال چیز بزرگتری بود که هیچ کس حتی خورشید هم بزرگیش را نفهمید . ماه تنها رفت و فقط خاطره اش در ذهن آبی اهالی آسمان باقی ماند .
یا علی [ دوشنبه 90/2/19 ] [ 1:43 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
پسرک چادر مادر را در آن هیاهو کشید و گفت : مادر مادر . . . مادر لجش در آمده بود و با خود کلنجار می رفت که حالا چه وقت سوال و جواب است . ولی پسرک باز هم چادر مادر را در آن شلوغی آدم ها می کشید . مادر در ماشین نشست و پسرک هم کیف خرسی اش را پرت کرد پشت و نشست صندلی جلو . مادر از آن نگاه های مهربانانه ولی عاقلانه کرد و گفت : باز چه شده پسر جان . پسرک چشم هایش را ریز کرد و دقیق شد در چشمان مادر . شروع کرد و گفت : مادر. آن یاس ها که آن آقا از آن حرف می زد و خانم ها گریه می کردند مثل یاس های خانه ی مادر بزرگ است که هنوز به دنیا نیامده کبود می شوند و روی خاک گلدان می افتند ؟ و مادر دست های پسر را گرفت و گفت : همان است اما یاسی که خانم ها برایش اشک می ریختند یک علی داشت و یک عالمه دلتنگی. علی از آن موقع به بعد در عزای همه ی یاس هایی بود که هنوز به دنیا نیامده کبود می شوند خونین به خاک می افتند . یاس بی علی کجا و این یاس کجا . یاس علی قشنگ ترین بوی عالم را داشت . بوی دلتنگی . بوی غریبی . یاسی که علی دارد گریه می طلبد . یاسی که موقع زمین خوردن چشمانش پر از علی بود و لب هایش پر از حیدر . پسرکم . یاس علی قشنگ تر است . اما هر دو هنوز به دنیا نیامده می میرند . هنوز علی را هجی نکرده لب می بندند . برای علی بی یاس دعا کن پسرم . دعا کن . این روز ها دل امام علی بدجوری شکسته است . دعا کن پسرم دعا کن .
و پسر مبهوت به مادر خیره شده بود و چشم هایش پر از دلتنگی بود .
یا علی مولا
[ شنبه 90/2/17 ] [ 11:31 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
ببار باران ببار دیگر . ببار به خاطر دل پر از صبر من . ببار .
یا زهرا [ جمعه 90/2/16 ] [ 7:55 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
پیروز مندانه آخرین قطعه ی پازل را گذاشت . بلند شد . به قاب پازلی اش که ریز ریز کنار هم چیده شده بود نگاه کرد . از ته دل خوش حال بود . حالا از آن همه در هم ریختگی قطعه های گیج ؛ تصویر طلوع آفتاب به خوبی خود نمایی می کرد . @@@@@@@ اول قطعه های پرتو های نور را برداشت . بعد یک به یک قطعه های چمن زار را که انگار جان گرفته بود از نور آفتاب پازلی ، خراب کرد . بعد هم یک دفعه آسمان آبی را به هم ریخت . قطعه ها دوباره گیج شدند . دست هایش را گرفت جلوی ابر چشمانش . قطعه های آسمان بارانی شده بودند . . . و چمن زار این بار دیگر از باران شور آن ابر ها خیس شده بود . ولی آفتاب هنوز صبورانه می تابید .
[ پنج شنبه 90/2/8 ] [ 3:8 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
سلام نیما . سلام . نمی خواهم اداری و رسمی مثل همان نامه ها که در کتاب زبان فارسی مان پر است . گوشه ی سمت چپ نامه ام تاریخی بزنم . بعد موضوع را زیر بسمه تعالی بنویسم . و بعد از سر خط شروع کنم : جناب اقای نیما یوشیج . با سلام و احترام . به خدمت شما می رسانم . که . . . . . نه . نه تاریخی در کار است و نه موضوعی . و نمی خواهم از سردی سلامم بدن سردت ؛ سرد تر از این که هست بشود .می خواهم یک نامه ی دوستانه بنویسم برایت . برای شاعری که هیچ کس نفهمیدش . و هنوز هم که هنوز است مردمان دوست ندارندش . و جمله ی یادم تو را فراموش را هر بار مرور می کنند و تو و شعر هایت را در زباله دانی تاریخ انداخته اند . شاید همان تاریخی باشد که همیشه پر تکلف گوشه ی سمت چپ نامه های بی هدفشان نقش می زنند . می خواهم از ته دلم برای شاعری قلم بزنم که با تمام جانش روح دمید در شعر هایمان . برای تو نیما . و من چقدر دیر رسیدم به شعرت که می گفتی . گرم یاد آوری یا نه . من از یادت نمی کاهم. تو را من چشم در راهم . و شاید تو چشم در راه من بودی . یا ما . یا آن ها که هر سال کتاب ادبیاتشان را بی حوصله باز می کنند و می رسند به شعر تو . تو را من چشم در راهم . و تو از لای کاغذ های سنگین کتاب ادبیات فریاد می زدی که چشم در راهی . چشم در راه کسی که بر حسب تقدیر بیاید و بخواند شعر هایت را ؛ و گرم شود از گرمای دستانت که روزی تند تند در خیابان های سرد کاغذ می دویدند . شاعر پر توان یوش . این نامه را می نویسم . تا جواب تمام انتظارت را بدهم . و بگویم که من با یادم تو را فراموش هایی که مردم تکرار می کنند ؛سنخیتی ندارم . می خواستم بگویم که من هم از یاد تو نمی کاهم . تو فراموش ناشدنی هستی . دیگر انتظار نکش نیما . دیگر نگو من چشم در راهم . نمی گذارم انتظار بکشی و فقط جایت در کتاب ادبیات باشد و دیگر هیچ . تو تاریخی نیستی . با تاریخ غریبه ای . تو را باید در حال دید . آینده ای نیست . گذشته هم رنگ باخته . شعر هایت را باید همین الان خواند . در شاخ تلاجن هایت باید همین الان گشت و گذار کرد . تو فقط برای تندیس ها و کتاب های ادبی نیستی . تو و شعر های بی ریا و بی تکلفت متعلق است به کسانی که مامنی می خواهند برای خیالشان . برای عشق هایشان و برای خاطره هایشان. تو گذشته نیستی و جایت هم در کتاب های تاریخ ادبیات نیست . دیگر نگو نیما. دیگر این قدر بلند با کلماتت فریاد نکش . من دیگر نمی گذارم که تو بگویی چشم در راهی . و بار ها با خودت و قلمت تکرار کنی که فراموش نمی کنی حتی اگر فراموش بشوی . پس دیگر این قدر مظلومانه و بی صدا در کتاب ادبیات مرا نگاه نکن . دلم می گیرد . در چشم هایت انتظار ریخته . شکایتی نداری . تو فقط نگاه می کنی . نگاهت انگار آتش می زند به ورق های پر از کلمات کتاب ادبیات . خیالت تخت نیما . این بار شاید تو زیر خروار ها خک مرا فراموش کنی . ولی من عین کوه ایستاده ام پشت شعر و شکایتت .و این بار من به تو می گویم . گرم یاد آوری این خسته ی دلتنگ را یا نه . من از یادت نمی کاهم . تو را من چشم در راهم .
یا علی مدد
[ سه شنبه 90/2/6 ] [ 10:17 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
حبیب من . طبیب من . شفیع من . غریب من . قریب من . حفیظ من . عزیز من . خدای من . خدای من . خدای من . تو مگر نمی خواستی من آسمانی باشم . پس چه شد ؟ چه شد که دست هایم را بستی به این زمین . زمین سرد است . زمین روح ندارد . زمین آلوده است . زمین دل می شکند . زمین کوچک است . زمین مهربان نیست . زمین آبی نیست . زمین سیاه است . زمین بی رنگ است . زمین مصنوعی است . زمین مرداب است . زمین دور است . زمین نزدیک نیست . زمین پست است . زمین تنفر است . زمین تحجر است . زمین بی مقدار است . زمین بی صداست . زمین بی هواست . زمین خفه کننده است . زمین شکننده است . زمین اسیر کننده است . زمین زمین است . بیشتر از این نمی توانم اسیر باشم . بیشتر از این نمی توانم .
یا صاحب الزمان . ( زمینی هم شدیم . دیگر چه دلیلی داری برای نیامدن ؟ ) [ جمعه 90/2/2 ] [ 1:47 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
دخترک آن گوشه تنها نشسته بود روی برف و یکی یکی به خاموش شدن کبریت های درون دستش نگاه می کرد . کبریت به کبریت . و دیگر پشت آن سایه ی نوری که روی تاریکی شب زمستان می افتاد مرغ بریان و لباس های زیبا و تصویر مادر را نمی دید . بی قرار فقط دنبال گرمای کبریت های درون دستش بود که برایش حکم یک بخاری عظیم در یک سرسرای بزرگ را داشت . و کسی در آن حوالی نبود تا به دخترک کبریت فروش بگوید این قدر زود کبریت هایت را مصرف نکن . اگر تمام این همدم تاریکی ها برود دیگر نوری نمی ماند که اتاق دلت را روشن کند و گرما . . . و دیگر گرمایی نیست تا اشک های یخی ات را ذوب کند و تو بار دیگر جان بدهی از حرارتش . کسی نبود که به دختر بگوید صبر کن . کبریت هایت را نگه دار. تو اگر سرت را بالا بگیری و به آسمان نگاه کنی مشعلی را می بینی که تمام کائنات خود را با آن گرم می کنند . این مشعل دیگر مثل آن مرغ بریان و لباس های گران قیمت نیست که در هجوم نور کبریت هایت روشن شود . نه ! این مشعل تنها حقیقتی ایست که در این همه مجازی بودن می توانی بیابی . همه چیز را فراموش کن دخترک کبریت فروش . چوب هایت را بگذار برای یادگاری در دفتر کهنه و سالخورده ی خاطراتت . این بار به مشعلی فکر کن که اگر دل ببندی به او فردا صبح در گرگ و میش این دنیا کسی دیگر نیست که تو خواهش کنی کبریت هایت را بخرد . این بار تو می شوی صاحب همه ی مشعل های دنیا و چه بسا مردمان دیگر داستانی را نفهمند که با یک دخترک تنها و کبریت فروش شروع می شود . . . .
یا زهرا . . .
[ یکشنبه 90/1/28 ] [ 12:14 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |