کاش که با هم باشیم
| ||
ـ آقا ببخشید آدرس تعویض دل های فرسوده کجاست ؟ ـ ببین دخترم . از میدان رهایی که می گذری . باید بالا بروی . بعد می رسی به خیابان لبخند . آن جا ایست بازرسی دارد . باید لبخند بزنی تا اجازه بدهند ادامه ی مسیر را بروی . ـ خب آخه که من نمی توانم با این دل مچاله شده لبخند بزنم . ـ این دیگر مشکل خودت است . اگر می خواهی به آن جا بروی باید از این ایست بازرسی رد شوی . بعد می رسی به یک فلکه که اسمش تصمیم است . از هر که آن اطراف است . بپرسی فلکه ی تصمیم کجاست نشانت می دهند . فلکه ی تصمیم را که بالا می روی می رسی به یک دور برگردان . هرگز و هرگز از آن دور برگردان نرو . وگرنه . . . . ـ وگرنه چه ؟ ـ وگرنه دیگر نمی توانی بروی به محل تعویض دل های فرسوده . بعد که فلکه ی تصمیم را بالا رفتی می رسی به خیابان دوستی . در خیابان دوستی که کمی قدم بزنی می رسی به کوچه ای که شهرداری منطقه اسمش را گذاشته صداقت . کوچه صداقت عین این کوچه باغ های قدیمی تهران است . معروف است . از هر که سوال کنی نشانت می دهد . در کوچه صداقت یک گاراژ گنده است که سردرش روی یک تابلوی گنده نوشته اند لج بازی با ما ممنوع . حتی شما دوست عزیز . باید این جمله را جدی بگیری . هر چه تعمیر کار های دلت گفتند گوش بده و لج بازی نکن . وگرنه تو می مانی این دل مچاله شده ات . از در گاراژ که وارد می شوی آن جا راهنماییت می کنند که کجا بروی تا دلت را تعویض یا تعمیر کنی . ممکن است فقط یک چسب شیشه لازم داشته باشد یا ممکن است کلا دلت را تعویض کنند . ــ ممنونم آقا . ببخشید مزاحم وقتتون شدم . می خواید با ماشین تا مسیری که می خواید برسونمتون . ـ نه دخترم . فقط زود تر برو تا دلت دیگر از فرسودگی در در نیامده و اوراقی نشده . زود تر برو . زشت است کسی این طوری ببیندت . حال آدم گرفته می شود . زودتر برو . ـ چشم چشم . خداحافظ . ـ خدا پشت و پناهت دخترم . خدا پشت و پناهت .
یا زهرا [ سه شنبه 90/1/23 ] [ 12:49 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
چرا این قدر آدم های مصنوعی زیاد شده اند . مصنوعی می خندند . مصنوعی گریه می کنند . مصنوعی دلسوزی می کنند . مصنوعی دعوا می کنند . مصنوعی قهر می کنند . و مصنوعی دل آدم را مچاله می کنند . بدم آمده از آدم های مصنوعی . پینوشت : تازگی ها که لبخند می زنم . لبم ترک بر می دارد . لبم مثل دلم شده است کویر . [ یکشنبه 90/1/21 ] [ 11:21 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
بابا دست کوچکش را گرفت و گذاشت روی موس . گفت تکانش بده . دختر تکانش داد . و فلشی سفید رنگ روی صفحه تکان تکان خورد . پدر گفت موس یعنی موش . می بینی چقدر شبیه موش است . دمش را ببین و سیم موش را گذاشت درون دست های دختر . دختر با شیطنتی پرسید : پدر اگر دم موش ها را هم بکنیم مثل مارمولک ها دمشان دوباره تکان تکان می خورد ؟ پدر لبخندی زد و گفت نه . دخترک دوباره موس را تکان داد . و فلش باز هم چپ و راست شد . پدر گفت دیدی چه قدر ساده است . حالا اگر چشم هایش را فشار دهی می توانی چیز های روی صفحه را انتخاب کنی . دخترک تند تند دست کرد توی چشم های موش و آن ها را فشار داد . پدر گفت : به فشار دادن چشم های موس می گویند کلیک . حالا دماغ موس را بالا و پایین کن . ببین صفحه ات بالا و پایین می شود . دخترک با دو انگشت اشاره و شستش و با ظرافتی خاص دماغ موش را گرفت آن را به سختی بالا و پایین کرد و به صفحه نگاه کرد . با نا امیدی به پدر گفت: سخت است . تازه ممکن است موش خفه شود . پدر گفت : موش ها که با دماغشان نفس نمی کشند . دختر با زیرکی گفت : دماغ نه . مامان می گوید دماغ بی ادبیست . باید بگویید بینی . پدر لبخندی می زند و می گوید : موش ها که با بینی شان نفس نمی کشند . دختر می گوید این که موش نیست موس است . پدر کلافه می شود و می گوید : خب موس ها هم با دماغشان نفس نمی کشند . دختر راضی و ناراضی موس را بوس می کند و می گوید : دلم برایش می سوزد . پدر با نگاهش می پرسد چرا ؟ و دختر بی معطلی می گوید . آخر تمام موش ها مو دارند و نرمند و وقتی بهشان دست می زنی خیلی گرمند اما این هم کچل است . هم سرد . انگار خیلی بیچاره است . پدر یواشکی می گوید : آرام تر بگو ممکن است که بشنود و ناراحت شود . دختر در گوش پدر آرام می گوید : خیلی هم تنهاست . پدر دست های دخترک را می پوسد و می گوید . نمی دانم . همه ی موس های دنیا تنها هستند . چون هر کامپیوتر یک موس لازم دارد . پادشاهشان اجازه نمی دهد دو تا موس در کنار هم زندگی کنند . دخترک نا امید می شود . می گوید چرا با پادشاهشان صحبت نمی کنی که اجازه بدهد او را از تنهایی در بیاوریم . پدر می گوید آخر درون این جعبه ی سفید است . من نمی بینمش . حتی صدایش را هم نمی شنوم . دخترک اخمو می گوید چه پادشاه وحشت ناکی . . . موس را بلند می کند و می گذارد روی گوشش . کمی تکانش می دهد . هیچ صدایی از درون دلش نمی آید . - نکند مرده . آخر صدای قلبش را نمی شنوم . ـ نه نه . صدای قلبش را وقتی می شنوی که چشم هایش را فشار دهی . صدای قلب موس ها بستگی به این دارد که چقدر با آن ها بازی کنی . چقدر کلیک کنی . هر وقت که دو تا چشم هایش را فشار بدهی صدای قلبش را می شنوی . موس ها تا زمانی زنده اند که با آن ها بازی بازی کنی . دخترک آرام آرام کلیک می کند و با دهانش صدای قلب موس را در می آورد . توپ توپ . توپ توپ . توپ توپ . دوباره دستش را روی بدن بی موی موس می کشد . و از ته دلش آرزو می کند که حداقل او مو در بیاورد و کمی گرم تر باشد . دعا می کند که پادشاه درون جعبه ی سفید از بین برود و بتواند برای موس یک موش بخرد . تا او دیگر هیچ وقت تنها نباشد و قلبش درست درست کار کند . پدر دو دست دخترک را از روی موس بر می دارد و این دفعه می گذارد رو ی صفحه کلید . . . . دختر با تعجب به شکلات های سفیدی نگاه می کند که روی یک صفحه برای او چیده اند . . .
یا علی مددی .
[ جمعه 90/1/19 ] [ 4:22 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
تنها بودی . خاک گرفته و دودی . به همه هشدار می دادی که اینجا سر پیچ است . راست قامت ایستاده بودی سر پیچ . صورت مثلثی ات را به همه نشان می دادی . مردم دوستت نداشتند . نگاهت نمی کردند . اگر هم می کردند . می گفتنتد این چیست که دیگر اینجا سبز شده . اما تو سبز نشده بودی تابلوی مثلثی شکل من . تو را گذاشته بودند آن جا تا همه بدانند که اینجا در محدوده ی خطر است . اینجا سر پیچ است . اینجا باید مواظب بود . تو دوست نداشتی سر سال تحویل کسی یتیم شود . تو دوست نداشتی همسری شب ها کابوس جاده و کامیون را ببیند . تو دوست نداشتی که پسری از هشت سالگی مرد خانه شود . تو تابلوی خطر بودی . تو را گذاشته بودند سر پیچ جاده تا به همه بگویی که اینجا مواظب باشید . صورت مثلثی شکلت را از هیچ کس پنهان نمی کردی . می گذاشتی همه علامت تعجب روی صورتت را ببینند . تعجب کرده ای از این که چرا هر بار بعد از این که همه را از مرگ نجات می دهی باز تو را نمی بینند . باز وقتی به تو می رسند لعنتت می کنند که چرا مجبورند نگاه هایشان را خرج تو کنند . ناراحت نباش تابلوی خطر من . ناراحت نباش . اگر همه دنیا هم از تو و دوستانت بدشان بیاید من با تمام وجود از شما و صورتک های مثلثیتان دفاع می کنم . باید قدر تو را دانست . تو مترسک سر جاده نیستی . تو تابلوی عزیزی هستی که فقط به فکر دیگران است و برایش اهمیتی ندارد که هر سال زیر برف و باران و آفتاب و داغ اشک می ریزد و باز با چهره ی مثلثی اش و با گریه می گوید : خطر . اینجا پیچ جاده است . لطفا به خاطر خودتان مواظب باشید .
یا مهدی [ پنج شنبه 90/1/18 ] [ 12:35 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
مردمانی که نخ های بادبادک کودکی را بریده اند با چنگ و دندان . و بی حساب زندگی می کنند . و وقتی می گویی خدا ماشین حساب بر می دارند و محاسبه اش می کنند . تا ببینند ارزشش را دارد برای خدایی ؟ نقل دروغ می خورند و ماء الشعیر ریا . و و چه چربی وحشت ناکی از گوشت تازه ی برادر مرده شان دور دهانشان مانده و انگار پاک نمی شود . دست هایشان کرمه بسته از کثیفی پول هایی که لحظه لحظه می شمرند . و شهرشان بوی گند آشغال دانی دنیا را می دهد . خدایا از ته قلبم شکرت را می کنم که حداقل فرق بین زباله و طلا را می دانم . عجب خدایی هستی تو که من هر چه فکر می کنم باز هم کم می آورم در برابرت . دلشان را بشکن که دلم را بد جور شکستند . و من اگر تو را نداشتم زیر سیل هجوم این مردمان خرد می شدم . قربان خدایی کردنت . ای مهربان ترین مهربانان عالم و ای معشوق و محبوب تمام معشوق ها و محبوب ها .
یا علی [ سه شنبه 90/1/16 ] [ 4:56 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
به غروب روز سیزده بدر فکر کن . . . . . پرده را کنار می زنم و به شهر نگاه می کنم . روشن روشن است . ماشین ها نقطه ای شدند و تند تند حرکت می کنند . از فردا همه مشغول کار می شوند . از فردا دیگر باید برای تعطیلی های یکی دو روزه روز شماری کرد . می دانی ولی در انتهای دلم چیزی خوش حال وول وول می خورد. خوش حالم که در اوج روز مرگی قدر تعطیلی و غیر تعطیلی را می دانم . قدر کار و بی کاری را . قدر دوستی و بی دوستی را خوب می فهمم . شاید هیچ وقت فکر نمی کردم که دلتنگ کلاس اول مدرسه ای شوم که ماه ها پیش از غریبی درونش می ترسیدم . خوش حالم که سال تحصیلی هم دارد نفس های آخرش را می کشد باید برای تابستان روزشماری کرد . تابستان زود تر بیا که دیگر طاقت دلتنگی ات را ندارم .
در دلگرفتگی این غروب کذایی چقدر یک بستنی می چسبد . . . . [ شنبه 90/1/13 ] [ 9:14 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
خاطراتم را مشت مشت می ریزم در مغزم . امروز عصر هوای مرور کردنش را داشتم . هوای بو کردنش را . گرد و غبارش را بگیرم و بعد دوباره مثل قدیم ها رویش دست بکشم . آبی بزنم . اشکی بریزم . بارانی اش کنم . طوفانی اش کنم . خاطراتم این روز ها خیلی گردو خاکی شده اند . باید هر چند روز یک بار در مغزم را باز کنم و خاطراتم را بریزم روی فرش . بعضی هاشان خیلی شیطانند . قل می خورند زیر تخت . بعضی هاشان غمگینند و کز می کنند گوشه ی دیوار . بضی هاشان هم آسمانیند و انگار اگر نگهشان نداری می خواهند اوج بگیرند . یکی از خاطراتم قل خورده است و رفته است زیر مبل راحتی پذیراییمان . من هم با خط کشی بلند افتاده ام دنبالش و هر چه دستم را دراز می کنم نمی توانم بگیرمش. خاطره بازی چه کیفی میدهد در این تعطیلی های حوصله سربر عید . چه کیفی میدهد . شما هم امتحان کنید . به امتحانش می ارزد . کافی است در مغزتان را باز کنید و خاطراتتان را رها کنید روی گل قالی وسط اتاقتان .
یا زهرا
[ دوشنبه 90/1/8 ] [ 8:56 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |