کاش که با هم باشیم
| ||
به بالشم و پتویم می گویم ؛ خدانگهدار . و قالیچه ی زیر پایم هم . به دستگیره ی در اتاق می گویم بدرود . و به عکس های قاب شده ی اتاقم خواهم گفت به امید دیدار. خیالم را برمی دارم . با عشقم . با یک مهر و سجاده . و یک تسبیح . چفیه را محکم دور گردنم گره می زنم تا مبادا باد ببردش . پلاکم را گردنم می اندازم . و بعد آرام طوری که کسی نفهمد روی پیشانی صاحب الزمانش بوسه می زنم . و پلاک گرم می شود . دلم را آن گوشه موشه های کوله ام جا می دهم . تا مبادا کسی بدزدتش . و بعد اشک هایم را می گذارم در جیب بغلی تا گرم بماند . بند کفش هایم را محکم تر از قبل گره می زنم . پایم درد می گیرد اما من مقاومم . حالا من با کوله ای پر از وسایل آماده ام تا بروم . دکمه ی آسانسور زمان را فشار می دهم تا برسد به طبقه ی اول . من از همین جا ، از طبقه ی اول دلبستگی هایم از شما خداحافظی می کنم . می خواهم بروم تا بزرگ شوم . بزرگ و آسمانی تا بتوانم فاتح دومین آسمان خداوند بشوم . من عازم سفرم .
یا علی مدد . بعدالتحریر: هوالباقی با کمال تاسف و تاثر، به اطلاع کلیهی دوستان، یاران، اطرافیان، خویشان، همراهان، همآهنگان، همرزمان، همکلاسیان و غیره و غیره میرساند: سرکار خانم فلفل نمکی، درآستانهی گام نهادن به این سفر، وظیفهی خطیر پاسخ گفتن به نظرات شما عزیزان را به بندهی ناچیز سپردهاند تا در نبود ایشان چراغ کامنتدانی وبلاگشان روشن بماند. فلذا اگر لغزشی، خطایی، کمبودی و یا اشتباهی در این زمینه احساس کردید، تحمل کنید تا خودشان از سفر بازگردند تا هم ماجرای سفرشان را برایمان بگویند و هم اشتباهات حقیر را تصحیح بفرمایند. از همینجا از تمامی عزیزان پوزش میطلبم و بیتابانه انتظار بازگشت ایشان را میکشم. به قول حضرت حافظ :"آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست/هرکجا هست خدایا به سلامت دارش" رحمالله من یقراء فاتحة معالصلوات. از طرف: ن.گ. یا همان نجمه [ دوشنبه 89/12/9 ] [ 12:42 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
دستم را دراز می کنم . هیچ وقت دوست نداشته ام در آسمان آبی بعد از ظهر شکل های عقرب و گرگ و ماهی ببینم . دستم را دراز می کنم تا عقرب سفید درست شده در آسمان را عوض کنم . شکلش را می کنم گلدان . یک گلدان سفید با لبه های نا صاف که یک تک شاخه گل درونش است . تنهاست . تکه ای ابر دیگر از دماغ مرد آن طرف آسمان می کنم و یک گل دیگر کنار گلدان می درست می کنم . گلدان را هل می دهم طرفی دیگر . می رود جلوی خورشید می ایستد . صاف صاف . فکر کرده می تواند نور خورشید را بگیرد . شاید دلش می خواهد نور خورشید برای او باشد . فقط فقط برای او . اما من نمی گذارم . برای لج بازی خورشید را می گیرم در دستانم می گذارم آن گوشه ی آسمان . و گل درون گلدان هم خم می شود . برای این که با من قهر نکند ؛ می گذارمش پایین خورشید . بعد هم از نوک کوه برف ور میدارم و می چپانم در صورت مرد تا دماغ از بین رفته اش درست شود . کله اش هم تاس است . کلاغ را از روی تیر چراغ برق بر میدارم و دو تا از پر هایش را آرام می کنم و می کارم روی سر مرد دماغ برفی . حالا کافیست چند تکه ابر دیگر بردارم خانه ام را درست کنم . خانه ی ابری من سقف نمی خواهد . چون آسمان را دوست دارد . آسمان همسایه اش است . اصلا سقف خانه ی من آسمان است . خورشید خداحافظی می کند . گلدان را برمیدارم و می گذارم روی طاقچه ی ماه . ستاره را هم می گذارم کنارش تا یک وقت احساس تنهایی نکند . بالشم ابری است با روکش ستاره ای . شام هر شبم هم برف است با شیره ی درخت . آخ که چه مزه ای دارد . حالا می روم در بالا پشت بام ماه تا مثل هر شب به شازده کوچولو شب بخیر بگویم . و سرم را بگذارم روی بالشم و خواب فتح یک آسمان دیگر از آسمان های خدا را ببینم . یک آسمان دیگر که به خدا نزدیک تر باشد . من امشب در خیالاتم فاتح اولین آسمان خدا هستم .
یا مهدی [ شنبه 89/12/7 ] [ 12:45 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
ننه سرما نشسته است آن بالا زیر کرسی اش و دارد مختار نامه می بیند . و هنوز با عمو نوروز قهر است و او را از خانه بیرون کرده . . . . . تلفن را از پریز ابری خانه کشیده بیرون و موبایل یخی اش را هم خاموش کرده . عمو نوروز هم تنها پشت در نشسته . ریموت در را ندارد . گاری اش هم در پارکینک جا گذاشته . موبایلش هم شارژش تمام شده . و هر از چند گاهی در را می کوبد برای منت کشی. ولی غافل از این که ننه سرما سمعک دیجیتالش را خاموش کرده و مختار را هم صامت نگاه می کند . عمو نوروز غصه می خورد و به جای غذا ابر ها را می گذارد روی زبانش و می مکد . ننه سرما هم کمی تا قسمتی دلش برای شوهرش تنگ شده . ولی بین خودمان باشد که خیلی کینه ایست . صورت زغالی عمو نوروز از سرما کبود شده و دارد می لرزد و پشت سر تمام آیفون تصویری ها و مخترع آن لعنت می فرستد . دلش هوس باسلق کرده و تخمه ی بوداده . و این که بنشیند زیر کرسی و به شانه کردن موهای ننه سرما و برف بازی بچه های روی زمین نگاه کند . ننه سرمای این دوره و زمانه سنگ دل شده است یا خیال من که نمی دانم چرا امشب آرام نمی گیرد . . . . دلم برای عمو نوروز می سوزد که این روز ها از یاد همه رفته است .
یا علی [ جمعه 89/11/8 ] [ 11:41 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
امشب شب مهتابه ، حبیبم رو می خوام . امشب شب مهتابه ، عزیزم رو می خوام . خواب است و بیدارش کنید . . . مست است و هشیارش کنید . . . . . . . جلوی آینه ایستاده است و دارد با تبخالش ور می رود . هی فشارش می دهد . انگار دارد با مشکلاتش ور می رود و هی آن ها را انگولگ می کند تا دردش کمتر شود . صدای تلویزیون چهل و دو اینچی اش تا کمرکش خیابان فرشته بلند است . و موش و گربه ی داخل تلویزیون مثل همه ی موش و گربه های دنیا دارند دنبال هم می کنند . عصایش را از کنار دیوار بغل می کند و به طور افقی موازی با بدنش در هوا می چرخاند و مستانه در پذیرایی می چرخد . به نفس نفس افتاده . همه ی چراغ ها را روشن کرده . آخر دلش در این هوای ابری صبح زمستان می گیرد . نفس نفس زنان دنبال دندان مصنوعی اش می گردد . دندان مصنوعی داخل لیوانی با آب زرد رنگ به او می خندد و او با دستان تبخالی اش دندان را در بغل می گیرد . و با لثه های صورتی اش به او لبخند می زند . در عرض یک حرکت لبخندش را در دهانش جا می دهد . کمی فکش را به هم می زند . خود را در آینه نگاه می کند . و خودش به خودش لبخند می زند . حتی آینه هم دیگر به غربت او در خانه ی خودش عادت کرده . لیوان دراز را روی کابینت می گذارد و با دستانش ضرب می گیرد . لیوان نارنجی می شود و ظرق مقوایی آبمیوه ی تکدانه مهمان سطل آشغال می شود . از صدای جلز و ولز تخم مرغ درون تابه ی مسی خوشش می آید و بوی کره ی ذوب شده مستش می کند . نان تست ها را درون سبد حصیری می گذارد . و خودش را در بغل صندلی کنار میز جای می دهد . لقمه ای تخم مرغ فلفل زده شده درون نان تست و یک جرعه آب میوه از دندان های زرد رنگش می گذرد و بعد درون معده اش پرتاب می شود . نسیم خنک به صورتش می خورد نوازشش می کند . یاد نوازش همسرش می افتد و قبل از این که بغضش را بالا نیاورد لقمه را قورت می دهد . بی هدف روی خط های کشیده شده روی کاشی های حیاط می پرد . و لی لی می کند . گل هایش را نوازش می کند . و آن ها را به جای گونه های پسرش می بوسد . خواننده سرخوش هنوز دارد در خانه می خواند و از شب مهتاب و یارش با پیرمرد سخن می گوید . ورزشش را کرده . صبحانه اش را خورده . گل هایش را نوازش کرده و بازی اش را هم کرده . خودش را درون حفره ی مبل پرتاب می کند . دندان های مصنوعی اش درون دهانش تکان می خورد . به دیوار خیره می شود . و فکر می کند که چرا هر روز بعد از این همه کار باز در غربت خود هضم می شود . و دلش هوایی . هوای همسرش . هوای بچه هایش و هوای بوی آبگوشت ظهر جمعه . امروز ظهر جمعه است و پیر مرد با خواننده ی سر خوش محزون می خواند . و اشک مهمان ریش های نا مرتب سفیدش می شود. حالا عصا به او نگاه می کند و آیینه غبار غم می گیرد . خواننده هنوز می خواند و زندگی هنوز در کمرکش خیابان فرشته جاری است و موش و گربه هنوز مثل همه ی موش گربه های دنیا دنبال هم می کنند.
یا علی مدد .
[ چهارشنبه 89/11/6 ] [ 8:42 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |