کاش که با هم باشیم
| ||
خط اول تقویمم . درست اول اول دفترچه در یکم فروردین . می نویسم . دوباره سلام بهار من . دوباره سلام شکوفه های تازه متولد شده که پیراهنتان بوی نم باران می دهد . دوباره سلام هوای ابری بی ریای بهاری . دوباره سلام . خوش آمدید به صفحه ی یکم فروردین دفترچه ام . شکوفه ای را که از درخت کنده ام می گذارم لای ورق های اول و دوم و فروردین تا بهاری تر شوند . کاغذ اول و دوم فروردین که بوی بهار بگیرند همین طور تا آخر صفحه های تقویمم بوی بهار می گیرد . بوی بهار برای برادرم در چاغاله بادام و گوجه سبز و کیک تولد خلاصه می شود و برای من در بوی شکوفه و بوی سمنوی هفت سینو صدای تنبک حاجی فیروز های سر چهار راه که روسیاهی از زمستان برایشان باقی مانده . می خواهم تقویمم بوی فال حافظ لحظه ی سال تحویل را بدهد و مزه ی بوس های آبدار بر لپ های تیغ تیغی پدر . بوی بهار را دوست دارم . شاید آدم برفی پارسال هم دوست داشته باشد بویش را و هوایش را . شاید آب شدنش می ارزد به استنشاق بوی بهار . به حس کردن بوی نم باران . خلاصه در تقویمم و بوی شکوفه اش غرق شده ام . کاش تمام سال بهاری باشم . و دیگران را بهاری ببینم . دوباره سلام بهار من .
یاعلی [ شنبه 90/1/6 ] [ 5:57 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
دیگر ننه سرما هم آخرین دانه های برفش را برایمان فرستاد . دیگر ته نم نم های اشک های خداحافظی اش است که می آید . ننه سرما عمو نوروز را بعد از یک قهر حسابی راه می دهد خانه . هفت سینش را چیده . خانه را با جارو برقی حسابی برق انداخته . پنجره ها را دستمال کشیده . و کافی است تا دکمه ی در باز کن را بزند . در را باز می کند . و عمو نوروز هم پس از ماه ها داخل خانه می شود . موهای ننه سرما را بو می کند . دست های همدیگر را می گیرند . دست های گرم عمو نوروز سردی ننه سرما را خنثی می کند . عمو نوروز کرسی را جمع می کند . کفش های سیاهش را می گذارد گوشه ی در . امشب می خواهند در آسمان کنار پای پرندگان در حال پرواز سیگارت بندازند . و بعد از ماه ها کلی با هم بخندند . امشب چهارشنبه سوریست و آن ها بعد از سیگارت ها می نشینند و با هم ماهی دودی می خورند . عمو نوروز هم تنبکش را آماده میکند . شب است و برای ننه سرما عاشقانه تنبک می زند . هوا سرد است ولی من می دانم به محض این که عمو فیروز پایش را بگذارد در خیابان آسمان هوا کم کم رو به گرمی می رود و شکوفه ها به دنیا می آیند . این شب ها شب خداحافظی عمو نوروز با ننه سرماست . ننه سرما کوله اش را جمع می کند و تا برود ولایت . و عمو نوروز هم تمام عید سر ماموریت است . امشب تنها شبیست که می توانند همدیگر را سیر نگاه کنند . این شب ها شب های خداحافظی ننه سرما از عمو نوروز است . به امید وصال دوباره شان . خدا حافظ ننه سرمای مهربان و پیر خاطره هایم . . .
[ سه شنبه 89/12/24 ] [ 10:29 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
من هم نقاشم . من هم نقش های زیبایی می کشم روی کاغذ سفید . من هم رنگ می کنم احساساتم را و خیالم را . من هم بلدم که خط بزنم . با نقطه کار کنم . من نقاش خوبی هستم . کافی است رنگ کلمات را برداری و . . . رنگ سیاه داریم تا سفید غمناک هست تا شاد . کلمات رنگارنگ را هم داریم که به درد نقاشی های شاد می خورد . قلم قلم مو مانندت را هم بردای . مو ندارد . یک نوک دارد که تو با آن عشق می کنی موقع نوشتن . کاغذت می تواند صفحه ی یادداشت جدید پارسی بلاگ باشد ، می تواند صفحه ی سفید کاغذ باشد یا نه اصلا می تواند صفحه ی زندگی باشد . نگران نباش . رنگ هایت محدود نیستند . تو می توانی رنگ به رنگ . مدل به مدل . سیاه تا سفید را بپاشی روی صفحه ی زندگی ات . خودت را غرق می کنی در رنگ کلمات و بعد بازی بازی می کنی . من هم نقاشی می کنم . من هم نقاشم . بوم من شاید با تمام بوم های نقاشان دیگر فرق کند . چه فرقی می کند بوم پارچه ای یا صفحه پارسی بلاگ . نقاشی را با تمام وجود دوست دارم . نه آن نقاشی را . این نقاشی را . قلمی بدون مو . رنگ هایی نا محدود . و یک صفحه ی مجازی . زندگی قشنگ می شود با رها شدن در استخر کلمات رنگارنگ . کلمات را دوست دارم . خیلی زیاد . شاید اندازه ی خیالتم . خیالاتم و احساساتم بدون رنگ کلمات معنی نمی دهند . باید یکی باشد تا خیال های عجیب و غریب مرا روی صفحه نقش بزند . نقاشی این دفعه ام خوب است ؟ نگاهش کن . . . . .
[ دوشنبه 89/12/23 ] [ 11:41 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
آدم ها ابله شده اند یا نه . همه خودشان را زده اند به کوچه ی علی چپ ؟؟؟ انسان ها زیادی زمینی شده ا ند یا نه زمین ، زمین گیرشان کرده ؟؟ من زیادی بی پرده شده ام یا نه مردمان این شهر خود را پشت پرده و زیر پرده پنهان کرده اند ؟ من کم تحمل شده ام یا نه انسان های این دنیا بی قید و بند بدی می کنند ؟ من باید خسته شوم یا نه مردمان این زمانه باید بار سفر ببندند به بیابان ؟ من بی خود شده ام یا نه مردمان این زمانه باید بگریند از حماقتشان ؟ نه انگار اتفاقی افتاده . انگار پیمانی بسته اند انسان های زمینی این شهر . پیمان بر بد بودن . پیمان به دل شکستن . نه انگار اینجا . همین جا همه عادت کرده اند به ذلالت . به ترس . به بدبختی . شاید کسی هست که مانع خوبی می شود . نکند که آدم بد های قصه های مادر بزرگ سر از قصه ها در آورده اند و دوباره می خواهند همه چیز را آلوده کند . کسی نیست که به من بگوید مگر تو ایمان نداری به حق . مگر نمی د انی پایان همه ی قصه ها و اتفاق های دنیایی مثل شاهنامه و قصه های مادر بزرگ خوش است . اما تا کی . نکند من طوری دیگر شده ام و دیگران درست اند . نکند من دارم بیراهه می روم . نکند صراط مستقیم را اشتباهی به من نشان دادند. من به مانند کسی می مانم که راهی را دارد آرم آرام و با اطمینان می رود و مردمانی عجیب و غریب مخالف جهت او تند تند و بی فکر ــ انگار کسی دنبالشان کرده باشد ــ می دوند و مدام به تو طعنه می زنند . آهای . اگر من هم مثل این ها در طوفان های بی حسابشان و در خلاء خوبیشان غرق شوم . چه کسی جواب در به دری دلم را می دهد ؟ می خواهم خوب بمانم . آیا کسی هست که مرا یاری کند ؟
یا صاحب الزمان . . . .. . چرا نمی آیی آخر ؟
[ جمعه 89/12/20 ] [ 11:50 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
دلای آبی همیشه . . . . . می مونن بی یار و یاور . . . . . پشت سر هم تکرار می کرد . یعنی من که دلم کمی آبی شده . بی یار و یاور تر هم بشوم ؟
می ترسم که که هر چه آبی تر شوم . بی یار و یاور تر شوم . نکند که . . . . . .
یا مهدی
پیوشت : در غروب شلمچه و شب جمعه هم که هر چه منتظر شدیم صدایت را نشنیدیم . دیگر چه انتظاری می رود از این تهران خاک گرفته ؟؟؟؟ تا کی باید منتظرت باشیم ؟ ببین چقدر آبی شده ام !!! نگاهم کن آقا . [ جمعه 89/12/20 ] [ 2:53 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
سفره را پهن کن . امسال می خواهی سفره ی هفت سینت با تمام سفره های هفت سین دنیا فرق کند . سفره ی آبی را روی طاقچه ی دلت پهن کن . آبی باشد . یادت که نرفته همین آخر های سال بود که آسمانی شدی . فتوحاتت که یادت نرفته . مگر تو ادعا نمی کردی که فاتح دو آسمان خدا شده ای ؟؟؟ اول چند تا سیب های صداقتت را بردار بگذار جلوی جلوی سفره . که معلوم باشد سرخی صداقتت . سکه های معرفتت را از درون قلک دلت بیرون بکشو بگذار سمت راست سفره . نزدیک قرآن . امسال می خواهی با معرفت تر و مهربان تر از سال قبل باشی . جوانه های قلبت را هم بکن و به جای سبزه بنداز در تنگ ماهی مظلوم دلت که سال هاست از تشنگی مرده . یادت نرود همراه با جوانه های قلبت کمی آب هم درون تنگ بریزی . خدا را چه دیدی ؟ شاید ماهی دلت دوباره زنده شد . کمی هم سماق بریز روی شیرینی هایی که روی قلبت چسبیده . آخر می ترسم این قدر شیرین باشد که دلت را بزند . شیرینی زیاد حال آدم را بهم می زند . بعضی وقت ها باید طعم ملس زندگی را هم حس کرد . سنجد را هم بگذار پشت آینه شمعدان . قایمش کن . زیاد بخوری دوباره شیرینیش می چسبد به قلبت و ول نمی کند . پنهانش کن برای روز مبادا . برای روز هایی که تلخی این دنیا داشت مزه ی دهنت را عوض می کرد . برای روز هایی که عادت کرده بودی به تلخی چشیدن . بگذار برای آن روز ها که شیرینی سنجد های زیر دندانت یادت بیاورد که تلخی هیچ وقت باقی نمی ماند و روزی فانی می شود . سیر را بردار . می دانم دل خوشی از او نداری . اما بیا دوستی کن . بیچاره چه گناهی کرده که بد بو آفریده شده . کلی بخشنده است . باور کن کلی خاصیت دارد . این طور نگاهش نکن . تحقیر آمیز . . . . بگذار او هم جایی داشته باشد در سفره ی آبی ات . آخر اگر او نباشد که هفت سینت کامل نمی شود . سیر عین دارو می ماند . تلخ و بد بوست اما کلی خاصیت دارد . او را هم بگذار آن گوشه موشه ها . می ماند سنبل که پر است از آرامش و آسودگی . آرامش و آسودگی بنفش است . رنگ سنبل. آن را هم بردار بگذار کنار قرآن . و دعا کن امسال هم دلت اشباع شود از آرامش . دعا کن دلت امسال سنبلی باشد . حالا شمع های دلت را روشن کن . بگذار اتاق قلبت نورانی باشد . نورانی نورانی . نه از آن نور های مصنوعی که همه جای شهر پاشیده اند نه . از آن نور ها که می درخشد . از آن نور ها که بقیه ی قلب ها را هم بدون حضورشان روشن می کنند . چیزی نمانده به سال تحویل . قرآن را بگیر دستت . خودت باش با نور اتاق قلبت . و عکست که در آیینه شمعدان دلت افتاده . و سفره ی هفت سینت که هیچ جای دنیا نظیر ندارد . بیا امسال جور دیگر عید را بگذران . بیا امسال خودت باش و قلبت . بیا امسال قلبت را غبار روبی کن و دستمال بکش . راستی چند وقت است که به خانه تکانی دلت نرفته ای ؟ آماده باش . مبادا سال تحویل شود و تو غافل از خودت و قلبت همین طور مبهوت نشسته باشی !!!!
یا مهدی !!! ادرکنی !!! [ چهارشنبه 89/12/18 ] [ 1:23 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
چشمانم را باز کردم . جز خاکستری سقف در هوای تاریک اتاق چیزی ندیدم . نیم خیز بلند شدم . پرده کشیده بود . و تمام شهر معلوم بود . ماشین ها اندازه ی یک نقطه بودند و با سرعت نور از برابرم می گذشتند . شهر روشن بود . روشن روشن . چقدر آسمان بالای سر شهر بزرگ بود . پر از ابر . من بودم پشت پنجره ی خاک گرفته ی اتاقم . و سفیدی سقف که در اثر تاریکی خاکستری بود . و شهر کوچک که انگار زیر پایم بود . ماشین بود و چراغ های بلند . و گنبد مسجد از لا به لای برج های هرم مانند غریبانه پیدا بود . دیگر نه خاک ترک خورده بود . نه حصاری که مشرف به مرز کربلا باشد . و نه سیم خارداری که پشتش تابلوی خطر مین زده باشند . شهر بود و حقارتش و مظلومیت گنبد و ماشین هایی که به اندازه ی یک نقطه بودند و با سرعت نور از برابرم می گذشتند . و آسمان ابر گرفته و غبار آلود که بی خیال فقط سربار شهر بود . شهر کوچک و تنگ بود . پر از دود بود . و یک شادی مصنوعی که حالت را به هم می زد . نه استخوانی . نه شهید گمنامی . نه پلاکی که رویش یا صاحب الزمان بدرخشد . تا می توانی غربت و آلودگی پیدا می شد . به جای آرامش و صفا . این جا دیگر جنوب محل تلاقی عشق و ایمان نیست . اینجا همان تهران خاک گرفته و دو روی خودمان است که چهره ی کثیفش را پشت تیر چراغ برق های بلند شهر پنهان کرده . بله . اینجا تهران است . نه محل اشک است . نه محل آرامش و نه هیچ چیز دیگر . اینجا محل روزمرگی ها و کثیفی هاست . اشتباه نکن . اینجا تهران است .
یا صاحب الزمان . [ دوشنبه 89/12/16 ] [ 4:59 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |