کاش که با هم باشیم
| ||
داد می زند : تو کار من دخالت نکن! نگاهش می کنم _ بزرگ شده _ می گویم : "این دخالت نیست . من خواهر بزرگ تر تو ام و بهت می گم باید بری دستاتو بشوری چون اگه این کارو نکنی مریض می شی . دستتو به هزار جا زدی . " سرش را بر می گرداند و می گوید : به تو چه .... ؟! سعی می کنم آرام باشم . می توانم سرش داد بزنم . جیغ بزنم و تهدیدش کنم که از این خانه می روم چون او اصلا برای من احترام قائل نیست . می نشینم کنارش . دارد به لواشک های خشک نشده ناخنک می زند . با آن دستان سیاهش و با لب هایی که رد بستنی کاکائویی هنوز رویش مانده است . می توانم هلش بدهم کنار و هوار بزنم سرش و بگویم با آن دستان چرکت داری به لواشک های عزیز تر از جان من ناخنک می زنی ؟ و یک دانه بزنم توی صورتش و یک دانه هم بخورم . اما خودم را آرام می کنم . دستان خنکم را که تازه شسته ام می گذارم روی صورتش . _ برو با آب یخ دستاتو بشور ببین چه قدر خنک می شی . دستم را می برم زیر چانه اش تا خنکایش را حس کند . گردنش داغ داغ است . نگاهم می کند . می تواند سرم جیغ بزند و برای بار هزارم بگوید که من حق ندارم در کارهای او دخالت کنم و به من چه . دارد با آن صورت کاکائویی و داغش مرا نگاه می کند . لپ هایش سرخ شده . مطمئنم که دارد فکر می کند باید با من چه رفتاری کند . مطمئنم که تحت تاثیر قرار گرفته . مطمئنم که برادر کوچکم آن قدر احساساتی است که با همین یک حرکت ضربه فنی اش کرده ام . _ باشه عزیزم ! و لبخند می زند . بزرگ شده . دارد بزرگ می شود برادر کوچکم . بزرگ و پیچیده . آن قدر که می تواند به خواهرش بگوید عزیزم و اصلا احساس نکند که این کلمه چقدر برای او بزرگانه است . ولی من هنوز همان خواهر کوچک نق نقو هستم که دوست دارد در معلم بازی اش همیشه او را شاگردش کند و در خاله بازی اش همیشه او را بچه اش . گرچه او فوتبال ایکس باکسش را به من ترجیح می دهد . پاهایش دراز شده اند . ولی من همان خواهر لاغر مردنی هستم که او را با زور می نشاند کنار خودش تا داستان هنری زلزله را برایش بخواند . آخرش نتیجه گیری های اخلاقی درشت ناک بکند . تازگی ها گاهی دروغ می گوید . دروغ های شاخ دار . همان برادر کوچکی که بادکنک را پشتش قایم می کرد و با اعتماد به نفس می گفت که چیزی برنداشته است . به عکسش نگاه می کنم . یکی از عکس های مثلا اهدایی اش به من . پولیور آبی بافتنی اش را پوشیده . چشمانش درشت و لپ هایش رگ به رگ شده است . و آن یکی عکسش که روی تاب خانه نشاندمش . تاب را بابا با یک صندلی پلاستیکی کوچک و یک طناب زرد درست کرده بود و به چارچوب اتاق من وصل کرده بود . چادر نماز بچگی هایم را انداخته ام رویش . سرش کجکی افتاده و چقدر قبلش تلاش کردم که سرش را به طناب تکیه بدهم . اما دقیقا موقع فشار دادن دکمه ی دوربین سرش افتاد . ران های تپلش در صندلی جا نمی شود . احساس می کنم تابستان است و کولر خانه ی قدیمی روشن و پاهای او که یخ زده است . در یک بعد از ظهر که مامان در هال خانه خوابیده و من علی را آن قدر تاب دادم و او آن قدر گریه کرد تا خوابش برد . چادر نمازم را روی دستانش و سینه اش انداخته ام و پاهایش بیرون افتاده . داخل اتاقم پیداست . عروسک هایم که با میخ به دیوار وصلشان کرده بودم . یکی از عروسک هایم که اسمش را گذاشته بودم قرتی چون آن موقع در نظرم دختری که به سرش دستمال سر آبی ببندد و چکمه بپوشد قرتی بود . موجود تپل داخل عکس با آن ران های سفید و یخ کرده اش حالا نشسته است جلوی تلویزیون و به فیلمی که ما بزرگ تر ها می گوییم فیلم زرد بلند بلند می خندد . خنده های ناگهانی اش را دوست دارم وقتی دارد به چیزی نگاه می کند ویک دفعه می زند زیر خنده . آن قدر که من هم خنده ام می گیرد از خنده اش . و او که همیشه ی خدا فکر می کند من دارم به فیلم مورد علاقه ی او می خندم و کلی از این بابت خوش حال می شود . من همان خواهر بزرگ تر نق نقوی لج باز هستم که تنها می توانست بزرگ تر برادرش باشد . علی , برادر کوچک آن سال هایم و برادر کوچک تر این سال هایم عجیب و پیچیده شده است . تازگی ها بابا لفظ مرد را برایش به کار می برد و کسی نمی داند که من چه قدر برای مرد شدن او گریه کرده ام . علی برادر کوچکم دیگر نمی آید تا من روی تاب بنشانمش و هلش دهم تا خوابش ببرد . دیگر هم بچه ام نمی شود تا من برایش شام لقمه ی لواشک و پفک بگیرم . برادرم دیگر لاک نمی زند . دیگر چادر نماز مرا سرش نمی کند و ادا در نمی آورد . دیگر اگر تهدیدش کنم به اینکه از این خانه می روم ککش هم نمی گزد . اگر تهدیدش کنم که می روم خواهر فلانی و فلانی ها می شوم ناراحت نمی شود . حالا انگار او شده برادر فلانی و فلانی ها و خواهرش است که تنها مانده . برادر کوچکم . دغدغه ی تمام خواهرانگی ام . موضوع انشاهای قدیمی راهنمایی . حالا مرا عزیزم خطاب می کند و وقتی خوابم, می آید و مرا می بوسد . حالا من شده ام خواهر کوچک تر او که باید مواظبم باشد . علی زود بزرگ شد . زود مرد شد . حداقل برای خواهرش زود بود . خواهری که عشق تمام خواهرانگی اش برادرش بود . برادری که حالا محکم و قاطع به او گوشزد می کند که نباید در کارهای او دخالت کنم . یعنی او معنی دخالت را می داند ؟ اگر معنی دخالت را می داند باید معنی عشق را هم بفهمد . معنی خواهرانگی . معنی بغض . یعنی اگر برایش این پست را بخوانم می تواند بفهمد که خواهرش چقدر دلتنگ و نگران اوست ؟ برادرم هنوز مرا عزیزم , عشقم , گلم صدا می کند . یکی بیاید و به او بگوید که من همان خواهر کوچکش هستم . خواهر روزهای دور مردانگی اش ....
پینوشت : یک روزی برایش این پست را می خوانم . و می نشینیم با هم به حال بزرگ شدنمان گریه می کنیم . برادرم احساساتی ترین مرد کوچک دنیاست .
یاعلی [ شنبه 92/4/29 ] [ 1:17 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
به عطیه با خشم نگاه می کنم . هنوز می خندد و خل و چل بازی در می آورد . با حالتی عصبانی در حالی که کمی صدایم می لرزد می گویم : عطیه ! کتاب برای توی ویترین نیست . کتاب رو باید دستت بگیری . باید توش چیزی بنویسی . کتاب باید دست خورده شه . باید کلماتش خونده شه . این کارت توهین به کتابه . و من این عادت زشتو از سر تو بیرون می کنم . بدم میاد از کسایی که کتاب می خرن و می ذارن تو اون کتاب خونه ی لعنتیشون مثل ویترین . کتاب مال ویترین نیست . کتاب رو باید خوند . باید لمس کرد . به خودم می آیم در حالی که انگشتم را بی رحمانه به سمتش گرفته ام و دارم سرش داد می زنم وسط کلاس اقتصاد . گاج سفید اقتصادش را طوری در دستانش گرفته که انگار یکی از آثار شاخص ویکتور هوگو را . انگار گاج سفید بچه اش باشد . سفت چسبیده تا مبادا من با روان نویس قهوه ای ام که تمام شده روی جلدش خطی بیندازم و کتاب سفید و ترو تمیز و لعنتی اش را کمی به حالت عادی برگردانم . به خودم می آیم ، در حالی که یک دستم روان نویس تمام شده ی قهوه ایست تا عطیه را با آن تهدید کنم و انگشتم که با عصبانیت به سمت او گرفته ام. کتاب ، کتاب است . فرقی نمی کند بهترین رمان زندگی ات باشد یا گاج سفید اقتصاد که خشک و رسمی میان کتاب های تستت جا گرفته . کتاب ، کتاب است . باید آن را خواند . باید جاهایی برای خودت درونش نامه ای بنویسی . باید شعر داشته باشد حتی اگر گاج اقتصاد باشد . گاهی به سرم می زند تمام کتاب کار های عطیه را جرواجر کنم . ولی از ترس اینکه یک وقت نتواند درس بخواند از این کار منصرف می شوم . کتاب کار باشد . اصلا فرقی دارد مگر ؟ چطور می شود در میان صفحات سفیدی که بوی نویی می دهند درس خواند ؟ چطور می شود با این کتاب ها زندگی کرد ؟ کتاب های سفیدی که عطیه به خاطر تا خوردن جلدشان هیستریک می شود و غر می زند . کتاب های سفید و بد بو . که انگار صاحبشان یک بار هم به آن ها دست نزده . مثلا چه می شود قانون تمیز بودن تمام کتاب کار ها را شکست ؟ چه می شود یک گل صورتی میان کتاب تست ادبیاتت خشک کنی . یا ابتدای فصل استدلال گاج ریاضی یک بیت شعر بنویسی ؟ چه می شود اگر جلد کتابت با تقارنی باور نکردنی تا بخورد ؟ دارم سر عطیه داد می زنم . انگار بخواهم انتقام تمام کتاب هایی که بهشان توهین شده را از او بگیرم . انتقام تمام کتاب های ترو تمیز درسی اش . انتقام کتاب تست اقتصادش . انتقام کتاب تست جامعه اش . در آنی عطیه را دشمن تمام کتاب های دنیا می بینم و فکر می کنم کتاب های او چقدر بدبختند . دارد توجیه ام می کند که کتاب تست فرق دارد و با کتاب های درسی اش همچین رفتاری نمی کند و کتاب با کتاب فرق می کند . من صدایش را نمی شنوم . من فقط دوست دارم روی جلد کتاب سفید اقتصادش را خط خطی کنم .آن هم با روان نویس قهوه ای ام که تمام شده است . صدایش را نمی شنوم که دارد رفتار مسخره اش را با گاج های سفید و تر و تمیزش توجیه می کند . عطیه استاد توجیه کردن است . ذهنش هوشمندانه دارد رفتار عجیبش را توجیه می کند و نمی خواهد یک لحظه به حرف های من گوش بدهد . نمی خواهد یک لحظه آن گاج لعنتی اقتصادش را از بغلش در آورد و حالت آدم های مظلوم را به خودش نگیرد . باید کتاب هایم را به او نشان دهم. کتاب جغرافی ام را . کتاب اقتصادم . کتاب جامعه ام . کتاب تاریخ ادبیاتم . باید فصل استدلال گاج ریاضی را به اون نشان دهم . باید جلد کتاب فلسفه ام را نشانش دهم که چه قدر متقارن لای کتاب های درون کیفم تا خورده است و حالا برایم عزیز تر است . روزی را یادم می آید که در نمایشگاه کوچکی که راهنمایی برایمان زده بود تشنه و مست دنبال کتاب می گشتم . یکی از بچه ها آمد کنارم و گفت که یک کتاب می خواهم که جلدش کلفت باشد . خوشگل هم باشد . و با حالتی مشمئز کننده ادامه داد:"به نظرت این دایرة المعارف ها خوب است ؟ ( او گفت قشنگ است ؟)" من را انگار وصل کرده باشند به برق ، لال شدم . با ترس و عصبانیت پرسیدم : برای چه می خواهی ؟ و او با بی شرمی در جواب من گفت که می خواهد بگذارد درون کتاب خانه اش تا قشنگ شود . و داشت برایم کتاب خانه ی لعنتی اش را تصویر می کرد که کتاب های قطور و بی محتوایش چطور زیبایش کرده اند . آن روز به من فشار آمد . چون می توانستم دستم را بلند کنم و یک کشیده ی آبدار زیر گوش صورتی ش اش بزنم و چند فحش که او در عمرش نشنیده بود و من در عمرم به کسی نگفته بودم به او بگویم و فرار کنم . اما نکردم . با حالت نفرت او را نگاه کردم و با خنده ای عصبی او را با مشغولیت ذهنی اش تنها گذاشتم . آن کشیده ی آبدار و آن چند فحش ناقابل درون دلم ماند تا وسط همین کلاس اقتصاد که دوباره یادم آمده بود و دستم سنگین شده بود . عطیه جرمش کمتر بود . عطیه فقط دچار وسواس شده بود . عطیه شاید تقصیر خودش هم نبود . کتاب های نو را دوست داشت . از بوی نویی خوشش می آمد . شاید کتاب های تر و تمیز و تا نخورده او را سر حال می آورد . قرار نبود کسی مثل من باشد . قرار نبود همه رد یک استکان چای روی یکی از صفحه های کتاب تستشان بماند . قرار نبوده که یک گل یاس میان کتاب تاریخ ادبیاتشان خشک شود. قرار نبود روی کتاب زبان فارسی سه شان آب شوفاژ کلاس سوم فرهنگ خالی شود . قرار نبود که میان صفحات کتاب اقتصاد دوستشان برایشان نامه بنویسد . قرار نبود پشت جلد کتاب فلسفه شان کسی با مداد رنگی شعر بنویسد . قرار نبود کتاب کارهایشان این قدر نو بماند و دست نخورده به کس دیگری برسد . همه مثل نبودند . مثل ما شاید . مایی که بلد نبودیم یک سال با کتاب هایی سر و کله بزنیم که حاشیه های سفید داشت و خالی . کتاب هایی که حتی یک بار هم جلدشان تا نخورده بود . کتاب هایی که زیر جملاتش با مداد سیاه خط کشیده اند . ما اهل کتاب های پر از حاشیه ایم . کتاب هایی که وقتی بازشان می کنی یک مشت خاطره می ریزد روی دامنت . کتاب هایی که روی جلدشان سیاه مشق نوشته اند . کتاب هایی که اول هر بخش کسی برایت غزلی نوشته است . کتاب هایی که دوستی برایت یادداشتی نوشته و تاریخ زده . کتاب کارهایی که رد استکان های قهوه ی نصفه شب هایت رویشان مانده است . کتاب تست هایی که اول هر بخشش شعری نوشته شده است . ما اهل خاطره ایم و بعد درس . ما اهل زندگی ایم و بعد دانشگاه . ما درس می خوانیم . کتاب ها را دوست داریم . حاشیه هایش را . گل های یاس خشک شده بین ورق هایش را . ما درس می خوانیم و به دنبال عشقمان می رویم . ما در دانشگاه درس عشق و عرفان می خوانیم . نه درس قاعده و قانون . ما با کتاب های درسیمان رشد می کنیم . بزرگ می شویم . در دانشگاه ادبیات می خوانیم و عشق می کنیم . و آن ها با کتاب های زیبا و دست نخورده شان درس می خوانند . روزی هم خسته می شوند . و با روحی خسته می روند دنبال قانون . دنبال حقوق . در حالی که بلد نیستند حق روح تشنه شان را کمی ادا کنند . و قانون هایی را حفظ می کنند که بعضی از ما شاید خیلی هایش را قبول نداشته باشیم . مثل اینکه ... کتاب های تست باید تر و تمیز بمانند چون این یک قانون نا نوشته است بین کسانی که در این زندگی زیاد به روحشان سخت می گیرند . یا فقط کتاب هایی به درد می خورند که زیبا ، قطور ، با جلد هابی طلاکوب باشند . محتوا هم داشتند یا نداشتند مهم نیست . مهم این است که زیبا باشند و کتاب خانه ی لعنتی ما را پر کنند .
پینوشت : به روحتان سخت نگیرید . به نفستان سخت بگیرید . این روح باید روزی آزاد شود و پرواز کند . پینوشت دو : شخصیت عطیه در این پست کمی اغراق شده است . در واقع او شده است نماینده ی تمام کسانی که من سال هاست با آن ها می جنگم . اما عطیه ی خودمان هم اهل عشق است . گرچه رویای حقوق دان شدن را در سر می پروراند و هنوز کتاب تست اقتصادش را محکم بغلش گرفته و از من و روان نویس خالی قهوه ای ام می ترسد :)) پینوشت سه : به روحتان سخت نگیرید . به نفستان سخت بگیرید . این روح باید روزی آزاد شود و پرواز کند . پینوشت چهار : تقدیم به همه ی کتاب های کتاب خانه ام .
یا زهرا [ پنج شنبه 92/4/27 ] [ 10:31 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
ــ قول می دم بی جنبه نباشم . قول ! قول ! قول ! و چادر نمازم را از سرم در آوردم و دویدم طرف سفره افطار . ولی ذهنم هنوز داشت با خدا حرف می زد . ــ وای خدای من! تو با این بنده بی جنبه ات چی کار می کردی ؟ واقعا که صبوری ... وااااااای خدا ..... آه ... چای از گلویم سر می خورد پایین . چشمانم باز می شود . ــ اوف ... ممنونم . ممنونم . ممنونم ... ممنونم همون متشکرمه . متشکرم یعنی همون شکرا لله .... خدایا ؟ می شه بغلم کنی ؟ مو های تنم سیخ می شود . ــ اوخ اوخ ! ببخشید . قول دادم بی جنبه نباشم . من دوست دارم ها . خدایا من دوست دارم . رمضانم مبارک ! من تازه رسیده ام .
یا الله ! [ سه شنبه 92/4/25 ] [ 8:53 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
حکمت رمضانت چه بود؟ وقتی این دل بیمار من هنوز کلمه به کلمه ی مناجات شعبانیه ات را نفهمیده است ؟ من عقب مانده ام خدا .... من عقب مانده ام . هنوز می شود مناجات شعبانیه خواند و زار زد . عظمت اول رمضانت در این سینه ی شرحه شرحه جا نمی شود ... حالا من هزار بار بخوانم واشرح لی صدری .... اصلا دل شرحه شرحه مگر فراخ می شود ؟ مگر قلب پاره پاره به درد تو می خورد ؟ خوشا به حال آن هایی که رمضان و شب هایش در دلشان جا می شود .... من خوشه چین گندم زار مهربانی تو هم باشم باز هم از سرم زیادی است .... این تواضع نیست من بی ایمان به جمله های سجده ی آخر نمازم ایمان دارم یا لطیف ارحم عبدک الضعیف یا جلیل ارحم عبدک الذلیل ذلیل نمی خواهی خدا ؟ یک ذلیل ضعیف که صدای ادعایش گوش آسمان را کر کرده است ؟ امسال آمده ام تا ذلیل تو باشم .... عبد نشدیم ذلیل که می توانیم باشیم ؟ اگر تو بخواهی .... حالا می خواهی خدا ؟ خدا جان ؟
یا جلیل [ پنج شنبه 92/4/20 ] [ 3:14 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
گریه بی امانش قشنگ است . دکمه های مانتویم را دانه دانه باز می کنم . خودم را پرت می کنم روی تخت . سرم را می کوبانم روی بالش . سرم درد می کنم . چشمانم درد می کنند . قلبم درد می کند . پشت پاهایم . انگشتانم . تمام وجودم یا هستی ام ... تمام هستی ام درد می کتد لیلا ! تمام کتاب های شعر اتاقم درد می کشند . همه گی شان بی امان گریه می کنند . فریاد می زنند . قیدار نعره می زند . سوانح ناله می کند . ارمیا می لرزد . چراغ ها را کسی خاموش می کند . امپراطور گریه می کند اما من بی امان گریه می کنم . گریه بی امانش قشنگ است . یعنی فرصت نکنی حتی بینش نفس بکشی . مثل سر کلاس های فلسفه . حتی یادت برود که نفس بکشی . لا جرعه فلسفه نوش کنی و بی امان گریه کنی . نفس نباید کشید . اینجا هوا آلوده است . هوای کلاس آلوده است . هوای مدرسه . هوای حیاط . هوای آسمان حتی . اینجا ادبیات هم بی رحم است . اینجا فلسفه هم به شک افتاده است . اینجا باید گریه کرد . بی امان . بی نفس . لاجرعه . کلمه می بافم . شعر می گویم مثل دلقک ها . خودم را بازی داده ام یا شاعران را ؟ آه اتاق خوب من ! اتاق امن من ! اتاق بهشتی من ! هوای اتاق من مثل بهشت است . جهنمی ها هم درونش امنند . دلقک ها شعر می گویند . دلقک ها بی امان گریه می کنند . من دلقکم . من عالمی را به سخره گرفته ام . من همه را می خندانم و خودم گریه می کنم . من متناقضم . من یک تنهایم در دو روح . یا یک روحم در دو تنها . یا من نیستم . من تو ام . تو لیلا ! کسی در اتاق برایم شعر می خواند . کسی در کتاب شعر است یا در من . یا در تو لیلا . تویی که نیستی و هستی . اینجا کسی مدام زیر گوش من زمزمه می کند ." اینجا صداست . صداست . صداست و تنها صداست که می ماند ."* زمزمه ی مدام . صدای مدام . آهنگی مدام زیر گوشت باشد. اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا * اینجا دیوار ها به شعر ها تعظیم می کنند و روی سرت آوار می شوند . اینجا کتاب خانه ها نماز می خوانند . در اتاق بهشتی من کتاب ها ذکر یا ودود می گویند . گلدان سبز تازه مهمان شده ام دارد زرد می شود . دارد عاشق می شود کم کم . دارد یاد می گیرد که دلقک ها چطور می میرند . گلدان سبز کوچک من می میــ .... عاشق می شود . آه اتاق امن من ! آه اتاق بی صاحب من ! تنهای من ! در اتاق من کسی نمی گوید بخند . اینجا همه بی امان گریه می کنند . مهر جانماز خیس است و پیشانی ها گلی . اینجا جا نماز آب می کشند دلقک ها . اینجا وسط دعای "افرغ علینا صبرا" گریه شان می گیرد . اینجا دلقک ها هنوز "ثبت اقدامنا" را نگفته اند پاهایشان سست می شود . دلقک ها مستند . دلقک ها بغض هفتاد ساله در گلو دارند . دلقک ها بغض ناب در گلو دارند . به دلقک ها بگویید به اتاق من بیایند . به دلقک های تنها . به دلقک هایی که بی لیلا نفس می کشند . ببخشید . بی لیلا بی امان گریه می کنند و در این هوای آلوده دهانشان را می گیرند . دهانت را ببند ! چشمانت را ببند! گوش هایت را بگیر ! به قلبت بگو بایستد . اینجا آخر خط است . به سیرک دنیا خوش آمدید ...
پینوشت: اذن می دهی خدا ؟ من بی نوا خیلی وقت است دلی از عزا در نیاورده ام . اذن می دهی من هم سر سفره ات بنشینیم ؟ بغض هفتاد ساله در گلو دارم . تازه تازه . خمار خمار . کافیست بگویی کُن .... فیکون .... بشوم ...
*فروغ فرخزاد * فاضل نظری
یا الله [ سه شنبه 92/4/18 ] [ 4:36 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
عارفه داد می زنه : چه عجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب ! ما خنده ی فلفلم دیدیم ! جا می خورم. عجیب جا می خورم ....
*** مروارید نگام می کنه ... بهش لبخند می زنم . می گه : فاطمه سادات همیشه همین جوری باش ! تعجب می کنم . عجیب تعجب می کنم .
*** خانوم فهیمی رو بغل می کنم . به میز تکیه می دم و نگاش می کنم . می گه : شنیدم این روزا بد اخلاقی ... سرمو تکون می دم . و بی صدا غصه می خورم . *** خانوم شریفی نگاهم می کنه . منم نگاهش می کنم و بی دلیل! لبخند می زنم . می گه : ولی فاطمه سادات خیلی تغییر کرده . خجالت می کشم . مصنوعی می خندم و می گم : نهــــــــــــــــــــــــــــــ ! از فریم عینکمه ... و لبخند می زنه . انگار می دونه که چه دروغ بزرگی گفتم . نگاهش یک طوریه ... *** یکی از دومیا نگام می کنه . منم نگاهش می کنم . می گه : پیش دانشگاهی بدجور فشار آورده ها . نه ؟ و می خنده . تو دلم می گم : کاش از پیش دانشگاهی بود ... و غصه می خورم ...
پینوشت : می فهمی لیلا ؟ پینوشت : من همون شازده کوچولوئم ! فقط موقه ای که داره غروب آفتابو تماشا می کنه ...
یا زینب [ چهارشنبه 92/4/12 ] [ 8:51 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
یک وقت هایی بود که نمی توانستم آن چه را در این دل وا مانده ، جامانده بگویم . یک وقت هایی بود نمی توانستم این زباله های مغزی را به زبان بیاورم . و حالا یک وقت هایی هم هست که همه ی این ها را دیگر حتی نمی توانم بنویسم . قسم به قلمی که تو به آن سوگند خورده ای ! من لال شده ام . ل ا ل ....
یا زینب [ سه شنبه 92/4/11 ] [ 12:54 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |