سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

ما بزرگ می شویم آقا ...

آن قدر بزرگ که روحمان در بدنمان نگنجد ...

قسم به تک تک شهیدانمان ...

ما بزرگ می شویم ...

آن قدر بزرگ که شما دیگر غصه ی کوچکی مان را نخورید ...

آن قدر بزرگ که عشقمان تمام عالم را بگیرد ...

بلند ترین قله ها را ...

دورترین نقاط این کهکشان را ...

ما برای یاری شما به دنیا آمده ایم ...

به اسم شما بزرگ شدیم

قد کشیدیم

عاشق شدیم

شکست خوردیم

گریه کردیم

پیروز شدیم

خندیدیم ...

ما تمام روزهای نبودنتان را با یاد شما شروع کردیم

و تمام شب های تنهاییتان را پنهانی اشک ریختیم ...

تا مبادا دشمنانمان در این ظلمات برق اشک هایمان را ببینند ...

ما علی اکبر می شویم برایتان ...

و علی اصغر های ما در راهند ...

ما همان نسلی خواهیم شد که پیامبر وعده اش را می داد ...

ما مرگ را به سخره می گیریم ...

وقتی جاودانگی حیات زیر عبای شما باشد ...

در دستان شما...

در نگاه شما ..

وقتی عشق

عدالت

زیبایی

مهربانی

و هر چه گمشده در این عالم است با شما معنا پیدا می کند ... 

ما بزرگ می شویم آقا...

ما بزرگ تر از این جسم خاکی و دست و پاگیر خواهیم شد ...

و نسل ما ظهور شما را به نسل بعدی نخواهد سپرد ...

ما تمام بار انتظار را به دوش خواهیم کشید ...

ما بغض نبودنتان را به دندان می گیریم

و این مسیر را به پایان می بریم ...

ما از شهدایمان جلو خواهیم زد ...

ما السابقون می شویم

و روزی می رسد به امید خدا

که شما به ما می خندید

به ما افتخار می کنید

و ما یکبارگی جان می دهیم

برای لبخند شما

که سال ها و قرن هاست

مادرتان به لبانتان ندیده است ...

 دعاگویمان باشید ...

که ما انتقام تمام مظلومین عالم را با فرماندهی شما از تمام ظالمانی که یک تاریخ را به سیاهی کشاندند می گیریم...

به ما امید داشته باشید آقا ...

که تمام امید و عشق و آینده و هدف ما شمایید ...

 

 

 

به امید خدا ...

 

 

 

 

یا ابن زهرا ...

 

 

 


[ پنج شنبه 93/3/22 ] [ 9:25 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

دقیقا وقتی به سنا پیامچه دادم که نود و نه هم خوب است و من بیخودی رویش حساس بودم یک دفعه دلم ریخت و باعث شد تا ساعت هفت که کتابخانه بودم سرم را از روی کتاب تست بلند نکنم ...

حال این روزهایم دقیقا چیزی است بین حال جوجه اردک زشت که همه از او فرار می کنند و او خودش نمی داند که قرار است بعدا یک قوی زیبا بشود .

حال جوجه اردک زشت که همه به جرم زشت بودن تنهایش می گذارند .

و او تمام روزش را صرف این می کند که بنشیند لب رودخانه و به قوی های سفیدی نگاه کند که از جلویش می گذرند ...

به خواهر و برادر هایش که بزرگند و زیبا ...

حالم یک حسی شبیه اوست ...

مثلا هر چند بار یک بار بروم کارنامه ی پرنیا را نگاه کنم و احساس کنم شاید من هم رتبه ی او را گرفتم .

مثلا خودم را بگذارم جای پرنیا وقتی که دستانش می لرزد و دارد شماره شناسنامه اش را تندتند تایپ می کند .

و قلبم شروع کند به تند تند زدن ...

و وقتی عدد سی و هفت را توی کارنامه ام می بینم همین جوری مات به مانیتور زل بزنم و احساس کنم قلبم ایستاده ...

 وبه همه ی مشقت ها و سختی ها و استرس های روزهای قبل فکر کنم ...

و آن لحظه حتما مادر و پدرم دارند تند تند می پرسند که چه شد و چند شدی...؟

و من حتی قدرت این را ندارم که عدد کوتاه و دوست داشتنی 37 را به زبانم بیاورم ...

آه ...

تصور آن لحظات به جنونم می کشد...

کلا این روزها هر کار خارج از برنامه ای می کنم کوفتم می شود .

حتی اگر یک دفعه متوجه شوم آن جوان محجوب مثبت داخل تلویزیون ملاصدراست که وقتی مادرش از دختران شیراز حرف می زند سرخ می شود ...

حتی وقتی در منابع آخر سریال اسم کتاب مردی در تبعید ابدی را ببینم و جیغ بزنم و به تلویزیون لعنتی بفرستم و وحشیانه تلویزیون را خاموش کنم ...

حتی اگر شروع کنم تمام سریال هایی که می خواستم بعد کنکور ببینم و همه ی همه اش را بعد سال ها تلویزیون در سال کنکورم پخش کرد تیتر  کنم ...

از شهریار و نردبام آسمان گرفته تا سریال کتاب مورد علاقه ام ... سریالی در مورد فیلسوفی که شب هایی را تا صبح برای تنهایی اش گریه می کردم ...

هر کار خارج از درسی به جانم زهر می شود ...

و تنها اشکال سال کنکور همین است...

با عذاب وجدان لذت بردن ...

عذاب وجدان هنگام گوش دادن به درد و دل های مادر و نگرانی های همیشه اش ...

عذاب وجدان وقت تعریف کردن یک لطیفه ی تکراری توسط علی درست وسط کنکور 91 ...

عذاب وجدان هنگام خوردن سالاد بعد شام و این که هی یک عوضی ای درونت بگوید: حالا سالاد نمی خوردی می مردی؟ هی طولش بده ..

عذاب وجدان هنگام تایپ کردن این کلمات...

و یک هفته تا پایان خرداد نمانده ...

و بعد از آن جوجه اردک زشت می ماند و هفت روز تاریخی که شاید وقتی یک قوی زیبا شد هیچ وقت فراموش نکند...

یک تیر ..

دوم تیر...

سوم تیر ...

چارم تیر ..

پنجم تیر...

ششم تیر ...

و ...

و بیشتر شبیه هفت خان رستم می ماند تا قصه ی جوجه اردک زشت ..

و کی گفته که تمام جوجه اردک های زشت به یک قوی سفید زیبا تبدیل خواهند شد ...؟

شاید من از انواع جهش یافته اش باشم...

مثلا یک دفعه تبدیل شوم ...

تبدیل شوم به یک کلاغ سیاه ...

و دوباره قصه ای جدید شروع خواهد شد ...

همان قصه ی دوست داشتنی بچگی هایم ...

قصه ی همان کلاغی که به خودش پرهای رنگی وصل می کرد تا زشتی اش را بپوشاند ..

و امان از باران ...

بارانی که همه را رسوا می کند ...

کلاغ ها را ...

قوی های سفید را حتی ...

جوجه اردک ها را ...

رستم ها را ..

و داوطلبین کنکور سراسری نود و سه را ...

و من این روزها دقیقا نمی دانم کدام یک از این ها هستم ...

 

 

 

 

 

 

پینوشت : کتاب های قصه ی بچگی هایم هیچ وقت تنهایم نمی گذارند . اصلا همه ی شوخی های این دنیا را می شود با قصه ی آن کتاب ها تفسیر کرد ..

حتی کنکور را ..

بزرگ ترین شوخی این زندگی با من تا الان ...

پینوشت: پرواز مردنی است تو کنکور را بچسب ...

پینوشت: شوخی کردم ...

پینوشت: نمی دانم بعدا که به یک قوی زیبا تبدیل شدم به این شوخی های بی مزه ی زندگی خواهم خندید یا ..

 

 

 

یا علی


[ چهارشنبه 93/3/21 ] [ 10:58 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

وقتی  در چشمان نظر زل می زنی و می گویی:" نه خوب دادنش مهم است نه بد دادنش ... سنجش واقعا این قدر ها هم که فکر می کنی هیولا نیست نظر ... "

وقتی یاد پارسال می افتی و سندرم هفته ی آخر و خانوم شریفی که آن روز در راه پله ها به قیافه های درب و داغان ما زل زده بود و با خونسردی اعصاب خرد کنی می گفت که چیزی نیست .

وقتی فکر می کنی که در سال کنکور سندرم هفته ی آخر به سندرم ماه آخر تبدیل می شود . یعنی این سی و دو روز باقی مانده ... که مهشید تنها توصیفی که می تواند از آن بکند این است : بچه ها مثل باد می گذره ...

وقتی برادرت زنگ می زند به مادرت و می گوید که زودتر بیاید و او را از دست روانی داخل خانه که تو باشی نجات دهد .

وقتی موقع درس خواندن شهید خرازی به بسیجی هایی که دور شهید همت نشسته اند و دارند بلند بلند می خندند می گوید: بچه ها ! آرام تر... فاطمه سادات دارد درس می خواند ...!

و تو در دلت یواشکی قربان صدقه ی این همه معرفتش بروی ...

وقتی تمام فلفل دلمه ای های خانه تو را یاد نجمه می اندازند ... فلفل دلمه ای روی سالاد . فلفل دلمه ای دلمه . فلفل دلمه ای روی پیتزا .فلفل دلمه ای توی یخچال .

انگار که همه شان با یک ریتم خاص و محزون نجمه نجمه گویان روانت را به هم می ریزند . و از اینکه فلفل دلمه ای ها هم از دلتنگی ات خبر دارند حالت به هم می خورد .

وقتی دیگر نمی توانی با تسبیحی که از مشهد برای دلت خریده بودی ذکر بگویی چون دانه دانه اش تو را هوایی می کند . هوایی آخرین سفر مشهد . هوایی سنا . حرم . و آن وداع معرکه ای که با امام رضا کردید .

تو و پریا و مریم و سنا میان جمعیتی که فقط به یک نقطه نگاه می کردند . و اشک می ریختند .

وقتی از هدی می خواهی که تو را به خاطر بی عرضگی ات در تمام عرصه های زندگی ببخشد . در تمام عرصه های زندگی . تمام روزهایی که می توانستم کنار آن ها باشم و نبودم .

و تمام کارهایی که میتوانستم بکنم و نکردم . و تمام فکر هایی که نباید به ذهنم خطور می کرد و کرد . و کلا دوست داری  از هدی به خاطر وجودت در این جهان عذرخواهی کنی . و هدی مثل همیشه بگوید که اشکال ندارد و دیگر تکرار نشود . ولی نمی گوید ..

وقتی حقی با قیافه ای عصبانی می گوید باید این یک ماه را روشنگری عمل کرد و تو دوست داری به میرباقری که می گوید یعنی چه یک لبخند عمیق بزنی و به خودت افتخار کنی که معنای حقیقی روشنگری بودن را می فهمی ...

و دوست داری به او بگویی که روشنگری بودن یعنی این قدر درس بخوان تا بمیری ...

و این روش واقعا این یک ماه آخر جواب می دهد ...

 وقتی سر علی داد می زنی و به او چیپس تعارف می کنی و علی از این همه تناقض و پارادوکس در وجودت گریه اش می گیرد و می دود طرف اتاقش ... 

از این که نمی تواند یک جا تو را در ذهنش جا بدهد . یعنی یکی سرش فریاد بزند و به او چیپسش را تعارف کند.

وقتی یادت می افتد که چند روز دیگر وبلاگت وارد پنج سالگی اش می شود و دل کوچکش که گنجینه ای از تمام روزهای خوب و بد نوجوانی و جوانیت است ...

وقتی حتی جرات نمی کنی اولین مطالب وبلاگت را بخوانی و از خجالت آب شوی ...

روزهای ارمیا خوانی ... روزهای سوم ب ... روز های راهروی دبیران ...

و روزهای فرهنگ  ... آن شب بارانی با نجمه ... روزهای شیرینی که در کنار دوستانت گذشت ... روزهای تئاتر ... روزهای المپیاد ..

وقتی ساعت موبایلت هشدار می دهد که چهل و پنج دقیقه ات تمام شد و باید بروی ...

وقتی ...

وقتی باید روشنگری عمل کنی ولی یک روح فرهنگی در اعماق وجودت رسوخ کرده است ...

یعنی بین خواندن و نوشتن سردرهوا مانده باشی ...

وقتی بین این که تا کنکور با این وبلاگ خداحافظی کنی یا نه می مانی ...

وقتی می دانی نمی توانی ولی باز حقی درون سرت فریاد می زند باید روشنگری عمل کرد ...

و مجبوری تا کنکور دور این کوچولوی چار ساله را خط بکشی ...

و در روزهای تولدش تنهایش بگذاری ...

و نمی دانی ...

شاید در این سندرم یک ماه آخر باز هم پیشش برگشتی و دستی به سر و رویش کشیدی ...

همه چیز بستگی به آن روح حلول کرده  در تو دارد ...

جنگی بین روشنگر و فرهنگ ...

بین خواندن و نوشتن ...

 

 

 

 

 

یا زینب

 

 


[ دوشنبه 93/3/5 ] [ 2:20 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

دخترم!

دختر ماه و کوچکم ...!

دختر زیبا و دوست داشتنی مادر!

آن روزها که بزرگ شدی ..

جوان شدی و زیبا ...

آن روزها که پیرمرد ها و پیرزن ها حسرت یک روز به جای تو بودن را می خوردند ..

آن روز ها که زیبا و رعنا شده بودی ، آن قدر که با هر بار راه رفتنت در خانه دل مادرت را می بردی ...

آن روزها که دلیل سجده های شکر شبانه ی پدرت شدی ...

حواست باشد مادر!

حواست باشد تو برای که و برای چه به دنیا آمدی ...

حواست به خدای مهربان مهربانت باشد ...

غافل نشو مادر! حتی یک روز این دنیای کوتاه و تمام شدنی را ...

فریب نخور مادر!

حتی یک لحظه از لحظه های زندگی ات را ..

دختر من!

زیبای خوب من !

خدا خودش گفت که همه ی آسمان ها و زمین را برای تو آفریدم و تو را برای خودم ...

عزیزترینم!

خدا خودش گفت من به خاطر تو شیطان را از درگاهم راندم ولی تو به چه آسانی او را دوست خود می گیری ...

دخترم!

دنیا مثل خواب می ماند ...

مبادا خواب را واقعیت فرض کنی ...

مادر مبادا جزو خواب آلودگان این دنیا باشی ... !

آن ها که جز با سیلی بیدار نمی شوند و آن ها که  چشم و گوش و فهمشان از کار افتاده است ...

نازنینم !

خدا گفت هر که مرا دوست دارد اطاعتم کند ...

تو !

بنده ی دوست داشتنی خدا ... !

مگر می شود مهر آن عشق بی انتها در دلت نباشد ...؟

که خدا در دل های کوچکی مثل دل تو خانه دارد...

باورت می شود مادر ؟

عظمت یک جهان در دل توست ...!

دستت را بگذار روی قلبت ...

به صدای تپش قلبت خوب گوش بده ...!

مگر می شود خدای خلاقی مثل او را دوست نداشت ؟

و مگر معشوق چه می خواهد جز سرسپردگی عاشق ... ؟!

سرسپرده باش مادر!

که در این وادی هر که سر و دل و جان سپرده باشد سربلند تر است ...

سربلند باش مادر!

که تو معشوقی و عاشق !

معشوق از  آن جهت که تو را برای خودش آفرید و بعد گفت: و تبارک الله احسن الخالقین ...

و عاشقی از آن جهت که روح و جانت آمیخته با اوست ... با معشوق ...

مهربان مادر !

کسی جز او را سراغ داری که شایسته ی چشم گفتن باشد ؟

کسی را بهتر از او سراغ داری که در تمام لحظه های تنهایی و بی قراری ات یار و همدمت باشد ؟

مادرت روزی خواهد رفت ..

و پدرت ...

و دوستانت...

اما آن کس که می ماند اوست ..

به کسی عاشق شو که جاویدان است ..

که بی انتهاست ...

دخترم!

آن روز ها که بزرگ شدی و زیبا!

یادت باشد که زیباییت را به هر ناکسی نشان ندهی ...

که چشم ها مسمومند و روح ها زخمی ...

مبادا که زخمی ات کنند مادر!

مبادا با پنجه های خون آلودشان خراشی به روح سفیدت بیندازند ...

مادرت هیچ جا امن تر از این چادر در دنیا نداشت ...

هیچ جا ...

چادرت را با افتخار سر کن ...

با افتخار و مطمئن ...

که تنها راه عشق است که مقصدی دارد ...

عاشق باش مادر!

عاشقی کار سختی نیست ...

آن هم عاشق خالق شدن ...

عاشق شو مادر!

و اطاعتش را بکن ...

با تمام وجودت ...

و نترس از خرده گیری خرده گیران ...

و نترس از آن ها که روح زخم خوردشان را در معرض عموم می گذارند ...

و نترس از طعنه و کنایه ی آن ها که به بن بست خورده اند ...

و نترس از حسادت آن ها که در باتلاق زندگیشان هر روز فروتر می روند ...

و نترس از نگاه های بیمار ...

و نترس ...

چون عاشقی ترس ندارد ...

و اطاعت ...

و بندگی ...

امید مادر!

بزرگ که شدی ...

یاد مادرت و حرف هایش باش ...

که مادران مادرانند ...

و دختران تمام عشق و امید و گذشته و آینده ی مادرانشان ...

 

 

 

زیاده قربانت ..

مادر

 

 

 

پینوشت: به بهانه ی خواب آلودگان وطنی ...!

ماهیان تشنه در آب ...

 

 

 

یا زهرا ..!


[ جمعه 93/3/2 ] [ 8:26 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 47
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 394815